با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

کوچه‌ی نقّاش‌ها

گزیده‌ی کتاب «کوچه‌ی نقّاش‌ها»
خاطرات سیّدابوالفضل کاظمی
گفت‌وگو و تدوین: راحله صبوری
ناشر: سوره مهر


صفحه 22

مادر همیشه می‌گفت: «درِ خونه‌ی مرد باید با یک هُل باز بشه. مردم به روی باز میان تو خونه‌ی آدم، نه به سفره‌ی دراز.»

صفحه 26
آن زمان، تو دهات، خشخاش می‌کاشتند. بیش‌ترِ سنّ‌وسال‌گذشته‌ها تریاک می‌کشیدند. عیب که نبود، هیچ، رایج و رسم هم بود. شاید هم یک جور ابهّت می‌داد بهشان، و نشانه‌ی ثروت و مال و منال بود.

صفحه 38
سیّدباقر، اوستای کفتربازی بود. شاید خیلی‌ها اسم آن را یللی‌تللی و وقت‌کشی بگذارند؛ اما سیّدباقر سرش به آن‌ها گرم بود. در همان زمان خیلی‌ها به مسجد می‌رفتند برای غیبت و آبروبری. درست است که سیّدباقر اهل منبر و مسجد نبود؛ اما مردم‌آزار هم نبود.

صفحه 267-268
یک شب (سال 1362) به اتفاق فاطمه و سعید به منزل مادر فاطمه می‌رفتیم برای شب‌نشینی و مهمانی. موقع برگشتن، جلوی میدان پیروزی، دم در کارخانه‌ی قند دیدم که خیابان شلوغ شده و یک عده حلقه شده‌اند.
کنجکاو شدم بدانم چه خبر است. اول فکر کردم تصادف شده. موتور را یک گوشه، نزدیک جمعیت گذاشتم و رفتم تو دل جمعیت. چند نفر از بچه‌های پیروزی، مرا می‌شناختند. آن موقع، یک نیم‌چه  هیبتی داشتم و خیلی‌ها روی من حساب می‌کردند. بچه‌ها ریختند دورم و برام کوچه کردند.
ماشین عروس ایستاده بود. یک نفر کراوات داماد را گرفته بود و عین اوسار (افسار) از تو ماشین می‌کشید بیرون. عروس ترسیده بود و داشت گریه می‌کرد. رفقا، اوضاع عروسی را کرده بودند قمر در عقرب. طرف تا چشمش به من افتاد، کراوات داماد را ول کرد و رفت عقب.
رفتم جلو. داماد را آوردم دم ماشین عروس و بغلش کردم و گفتم: «این‌ها نادون هستن. ما نوکر شما هستیم. غلط کردن...»
داماد با نارحتی گفت: «یقه‌ی مرا گرفته که چرا کراوات زده‌ای؟»
ماچش کردم و نشاندمش تو ماشین. فاطمه هم آمد و عروس را ماچ کرد و دل‌داری داد. هر دو را سوار ماشین و راهی کردیم.
برگشتم و به آن طرف گفتم: «اگر خیلی مردی، فردا بیا خط مقدم. این عروس و داماد، تا قیامت، نوه‌‌شان هم با بسیجی خوب نمی‌شه. تو چه‌کاره‌ای که حالا رفته‌ای اول صف و شده‌ای خواهرزاده‌ی امام صادق؟!»
طرف، دمش را روی کولش گذاشت و بدون این‌که جواب مرا بدهد، راهش را کشید و رفت.

صفحه 442-444
صبح اول وقت، یک نفر صدایم زد. رفتم بیرون چادر، دیدم یک طلبه ایستاده است؛ با عبا و عمامه.
گفت: «شما مسئول گردانی؟»
گفتم: «امر کن.»
گفت: «شما دیشب این‌جا بودی؟ دیدی که این گردان رقاصی می‌کرد؟»
اصغر گفت: «سردسته‌ی رقاص‌ها، خود این آقاست!»
طلبه گفت: «این کار شما اشکال شرعی داره.»
گفتم: «هیچ اشکالی نداره. ما فقط دست زدیم و شعر خواندیم در مدح ائمه‌ی اطهار.»
گفت: «شما یک دلیل بیار که اشکال نداره.»
گفتم: «چرا من دلیل بیارم؟ تو شکایت داری. این‌جا زمین منه، گردان منه، تو دلیل بیار که اشکال داره.»
گفت: «من می‌گم اشکال داره.»
من یک‌دفعه قاطی کردم. گفتم: « اصلاً درست هست یا نیست، به شما چه مربوط؟ اگر یک دفعه‌ی دیگر پات رو بگذاری این‌جا، به مولا قسم...»
طلبه شاکی شد. عصبانی، راهش را کشید و رفت.
...
مجلسی بود که من هم با جمعی از رزمنده‌ها در آن شرکت کردم. آن‌جا حاج حسن‌آقای خمینی را دیدم و جریان کف زدن را برایش گفتم و از ایشان خواستم از حضرت امام تکلیف را بپرسد. ایشان پرسید و امام در جواب سوال من فرمود:
«با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
به این دوستان اهل حال بگو اگر درِ خونه‌ی اهل بیت رو زدید، مرا هم دعا کنید.»

گل، شگفت‌انگیز بود

کم‌تر علاقه‌مند موسیقی پاپ ایرانی است که در بدصدا بودن حسن شماعی‌زاده تردیدی داشته باشد.اما به مصداق حکم «عیب مِی جمله بگفتی، هنرش نیز بگو» باید اعتراف کرد که او علاوه بر قابلیت‌های آهنگ‌سازی‌اش که ترانه‌های خاطره‌انگیزی را در حافظه جمعی‌مان ثبت کرده، شعرشناس توانایی نیز هست. معمولاً با ذوق و سلیقه خاص به خود، اشعار لطیف و زیبایی برای خواندن انتخاب می‌کند که همیشه حسرت می‌خورم حیف این ترانه‌ها که با صدای او حرام می‌شود و کاش خواننده خوش‌صدای جویای نامی پیدا شده و کاورشان کند.
به درخواست دوستی کج‌سلیقه! فول آلبوم حسن شماعی‌زاده را دانلود کردم و گذرا گوش دادم. به ترانه‌های قشنگی به ویژه قدیمی‌هایش برخوردم که نقطه قوّت آن‌ها، اشعار گرم و «مثبت» عاشقانه‌ای بود که از زاویه دید نویی با عامیانه‌ترین کلمات و ساده‌ترین جملات از عشق؛ این تکرارشونده‌ترین مضمون اشعار همه اعصار حرف می‌زد.
ترانه زیر که اسم شناسنامه‌ایش «گل» است و من سرِ خود گذاشته‌ام «گل، شگفت‌انگیز بود» یکی از آن‌هاست. شعری سرشار از احساس و تغزّل به صورت محاوره و اعتراف عاشقانه. به نظرم آهنگ و کلام این ترانه آن قدر شنیدنی است که به تحمّل صدای نابه‌هنجار شماعی‌زاده بیرزد.
این ایّام، روز و شب، پیاده و سواره، وقت و بی‌وقت، جا و نابه‌جا، با خودم زمزمه می‌کنم:
گل، شگفت‌انگیز بود.

دانلود ترانه «گل، شگفت‌انگیز بود» با صدای حسن شماعی‌زاده

بعدنوشت: قویاً تکذیب می‌کنم. هیچ خبری نشده!

مساله حجاب

در هیاهوی حجه‌الاسلام‌های اخمو و ترش‌رویی که بر فراز منابر، بی‌حجابان را تهدید به تعزیر می‌کنند و مخالفت احمدی‌نژاد با برخوردهای فیزیکی با بدحجابان و شکل کنونی گشت‌های ارشاد (امری که موسوی وعده‌ی برچیده‌شدنش را می‌داد!)، دردناک‌تر از همه، سکوت رذیلانه روشن‌فکران است که در باطن با رییس‌جمهور موافقند و در ظاهر از بغض او، وی را در مقابل اصول‌گرایان خشمگینی که در این سی ساله بی‌حجابی را به مثابه پرچم کفر در مقابل اسلام و ضدیّت با نظام ساخته‌اند، تنها گذاشته‌اند. در روزگاری که انصاف کیمیاست و از دایره‌ی فضائل اخلاقی خارج گشته و پز روشن‌فکری و مُد این روزها، فحش دادن به احمدی‌نژاد است، دیدگاه وی در این زمینه را انسانی می‌بینم و شجاعتش را می‌ستایم.
در نوشته‌ای از قول یکی از روحانیون حکومتی خواندم که: «اجباری کردن حجاب، بزرگ‌ترین اشتباه جمهوری اسلامی بود». گه‌‌گهداری هم شبکه چهار، ناپرهیزی می‌کند و تصاویر زنان بی‌حجاب را پای صندوق‌های رأی اوائل انقلاب نشان می‌دهد. گذشته‌ای که نه در تصور ما می‌گنجد و آینده‌ای که نه آن بندگان خدا در آن زمان! پیش‌بینی می‌کردند.
کتاب‌چه زیر به طور علمی و فقهی بررسی می‌کند که اصلاً حجاب واجب است؟ و آیا ترک آن، مجازات دارد یا خیر؟ متن ثقیلی دارد ولی جامع و مختصر بودنش و نتیجه متفاوتی که در انتها می‌گیرد آن را خواندنی می‌کند.

دانلود کتاب «نقد و بررسی ادله فقهی الزام حکومتی حجاب»

من به این فاجعه عادت کردم

منزل یکی از دوستان با پسر نوجوانی فوتبال دستی بازی می‌کردم. مبارزه، داغ و بازار کرکری گرم بود. رقیب، قهرمان بلامنازع فامیل‌شان که تنها هم‌آوردش من بودم، نوجوانی حدوداً 15 ساله و نصف من سن داشت. ماه‌واره هم روی یکی از این شبکه‌های فارسی بود که فیلم‌های خارجی دوبله داخل را به همراه سانسورهایش پخش می‌کرد. مسابقه، پایاپای و مهیّج پیش می‌رفت که فیلم رسید به آن‌جا که نباید... قهرمان مرد رفت توی کار قهرمان زن و مشغول درآوردن لباس‌هایش شد. هم‌بازی من که بازی یادش رفت. دسته‌ها را محکم گرفته بود و نه ادامه می‌داد و نه فیلم را رها می‌کرد. کلافه شده بودم. گرمای بازی داشت می‌خوابید. به جدی و شوخی گفتم: بچه‌جون! نگاه نکن. مناسب تو نیست. به بابات میگم‌ها. او هم نه داشت و نه برداشت و گفت: بابام هم نصفه شب‌ها یواشکی نگاه می‌کنه! آمدم بگویم که تأثیر این صحنه‌ها روی تو و روی بابات خیلی فرق داره که نگفتم. طفلکی بدجوری میخ فیلم شده بود. جوری که یکی از دسته‌هایش را جابه‌جا کردم، نفهمید. بیش‌تر و به‌تر نگاهش کردم.
بی‌اختیار پرت شدم به گذشته. اول بلوغ. درحال شناخت کیفیتی به نام مردانگی. تجربه یک حسّ جدید و بسیار قوی. لذّت و ترس توأم اوّلین نگاه‌ها. اوّلین لمس‌ها. کشف جاذبه‌های جنسی نوع مخالف. پستی‌ها و بلندی‌ها. زشتی‌ها و زیبایی‌ها. هیجان و شرم دیدن اوّلین عکس. اوّلین فیلم. پچ‌پچه‌های درگوشی با هم‌سالان. نگا‌ه‌های دزدکی. ورق‌زدن مخفیانه کتاب‌های ممنوعه. شکستن فیلتر‌ها. عبور از خطوط قرمز. راهی که طی کردیم و تجربه‌ای که از سر گذراندیم و شکست‌هایی که خوردیم و عبرت‌هایی که آموختیم تا رسیدیم به این‌جا. جایی که دیدن یک فیلم مثل سونامی غرق‌مان نمی‌کند. زیر و رو نمی‌شویم و در آتش هوس خاکستر نمی‌شویم. جایی که محرّک‌ها نه کم‌تر بل‌که ضیعف‌تر شده‌اند. راهی که دوست هم‌بازی‌ام در ابتدای آن است. یعنی باید این مسیر طولانی و سنگلاخ را بکوبد و بیاید تا برسد به الان ما؟ از گرسنگی به اشباع‌؟ به ضدضربه شدن؟ هی آزمون و هی خطا وقتی که از نصیحت متنفریم. چه راه و روزگار سختی پیش رو داری پسرجان!
هنوز محو صحفه تلویزیون بود و فریم به فریمش را با حرص و ولع می‌بلعید. برای سربه‌سر گذاشتنش، زدم کانال دیگر که دادش به هوا رفت. خوش‌بختانه کارگردان، حیا به خرج داد و بی‌خیال جزییات امر خیر شد و کات داد به صحنه استراحت بین دو نیمه روی تخت‌خواب.
خوب، می‌ریم که داشته باشیم ادامه بازی رو. 8 به 4 جلو افتاده بودم و رقیب سخت تلاش می‌کرد به من برسد که در آن‌سو، طی یک تعقیب و گریز با خلاف‌کارها، ناغافل آقای توی فیلم افتاد توی یک رودخانه یخ‌زده. خانمه هم سریع به دادش رسید و از آب کشیدش بیرون و برد یه جای گرم. مرد از سرما داشت بلرزون می‌رفت و عن‌قریب بود که خون توی رگ‌هایش یخ بزند. زن هم به ناچار شروع کرد به کندن لباس‌ها و در آغوش گرفتنش تا با دمای 37 درجه بدنش، گرما و زندگی را به بدن نیمه‌جان مرد برگرداند. (در فیلم «تریستان و ایزوت» مشابه هم‌چین صحنه‌ای بود ولی بازیگر «ایزوت» کجا و این یکی کجا!). دوست ما هم از خداخواسته فی‌الفور باخت را پذیرفت و نشست به تماشا. در همین حین برگشت و معصومانه پرسید: مگه این‌جوری هم میشه؟
آهی کشیدم و گفتم: آره، به این میگن تبادل گرمایی. تو، گوسفند رو هم بغل کنی گرمت می‌شه چه برسه به این که آتیشه.
دیگر یافتن یک فیلم روز هالیوودی بدون مورد، بدون صحنه‌های برهنگی و هم‌آغوشی از محالات است.
کمتر فیلمی است که بتوان با خیال راحت و بدون جدا کردن ریموت کنترل از خود، با (خانواده که سهل است!) دوستان رودربایستی‌دار تماشا کرد.
کارگردانان سینما، با ربط و بی‌ربط هنرپیشگان مرد و زن زیبای و پرهوا‌دار را به آغوش هم می‌اندازند تا هم میل به روس‌پ‌ی‌گری پنهان بازیگران ارضاء شود و هم هرزه‌خواهی بینندگان سینما و هم جیب تهیه‌کنندگان پر و پرتر شود. روزگاری است که دیدن یک فیلم پ‌ورن‌وی صرف، مخاطبان را راضی نمی‌کند. آن‌ها، قصه می‌خواهند با نقش‌آفرینی مردان و زنان محبوب‌شان. کسانی که علاوه بر جاذبه بدن‌شان، توانایی‌های دیگری مانند بازی‌گری هم دارند. آنان، سکانس‌های جنسی‌ای را که به طور هوش‌مندانه در جای‌جای فیلم پراکنده‌اند، ترجیح می‌دهند به یک هرزه‌نگاری بلاوقفه از ابتدا تا به انتها که گاهی تا مرز جنون، مشمئزکننده می‌شود. آن‌ها به اندازه می‌خواهند و به موقع.
ستارگان سینما نیز مرزها را درنوردیده‌اند و با پ‌ورن‌استارها، تداخل کاری پیدا کرده‌اند. فقط تعداد محدودی از زنان بازی‌گرند که از حضور در این سکانس‌ها (و نه فیلم‌ها) اجتناب می‌کنند. عد‌ه‌ای دیگر که مقیّدترند به شرط ستر عورت (در حدّ ب‌ی‌ک‌ی‌ن‌ی!) بازی می‌کنند. (مثل «الیشا کاتبرت» که در ایران او را با فیلم دختر همسایه می‌شناسند). می‌ماند خیل بازی‌گران زنی که به هیچ پیشنهادی نه نمی‌گویند و همه جوره پایه‌اند! به طور مثال  جالب است بدانید که «کیت وینسلت»، هنرپیشه فیلم تایتانیک، در سینمای غرب مشهور است به این‌که سکانس‌های N u d e یا همان برهنگی را عالی بازی می‌کند (و جالب‌تر این‌که در فیلم جاده انقلابی، که اگر اشتباه نکنم  با دو نفر، دو سکانس جنسی بازی کرد، کارگردان فیلم، «سام مندز»، شوهرش بود!)
و چه هنرمندند کارگردان‌های وطنی که بدون استفاده از صحنه‌های برهنگی و جذابیت‌های جنس لطیف و هرزه‌نگاری کلامی و تصویری، مجموعه‌های دیدنی و پرطرف‌داری مثل «تاوان» و «زیر هشت» و «فاصله‌ها» می‌سازند.

بعدنوشت: شرمنده که این مطلب مقداری اروتیک شد. بی‌زارم از خودسانسوری که فقط به مجهولات می‌افزاید و سوءتفاهم پیش می‌آورد.
باید می نوشتم چون روبه‌رو شدن با خود، از اصولی است که به آن پای‌بندم.

خیری

شنبه شب 22 خرداد 1389، با دوستان به شوخی و مسخره‌بازی نشسته بودیم. یک ذرّه از حواسم به تلویزیون بود که مستندی قدیمی و سیاه و سفید پخش می‌کرد به نام «خیری». (نامی مصطلح برای زنان جنوبی البتّه قبل از جهانی‌شدن که الانه دختران یا «آرمیتا»یند یا «پارمیدا» یا از این قبیل.) روایت اوّل شخص مفرد از زبان «خیری» همسر رییس‌علی دلواری؛ قهرمان ملّی مبارزه با انگلیس.
فیلم، سال 1353 و در زمان حکومت شاهنشاهی ساخته شده بود که از بس در این سال‌ها پخش نشده بود کیفیتش خوب مانده بود.
«خیری» که زن مسنّی بود جلوی خانه گِلیِ روستایی‌اش نشسته بود و ساده و بی‌تکلّف از رییس‌علی و فامیل و آشنا و مبارزات شوهرش و بیوه شدنش در جوانی می‌گفت و لابه‌لای صحبت‌هایش صحنه‌هایی متناسب از سریال «دلیران تنگستان» پخش می‌شد.
صورتش خسته و چروک‌خورده بود نه از آن چروک‌هایی که گذر زمان بل‌که رنج و سختی ایجاد می‌کند. لباسی تنش بود که برای منِ مخاطب جنوبی که هنوز پیرزنان دور و برم این گونه لباس می‌پوشند، آشنا بود.
تا این‌جا، همه چیز عادی و معمولی بود. ضربه کوبنده، آخر فیلم وارد شد. صدای پشت دوربین از او پرسید: از زندگی‌ات راضی هستی؟
پیرزن جوابی داد که طرز فکر و نحوه زندگی آرمانی یک زن سال‌خورده از روستایی دورافتاده در جنوب دورافتاده در سال 53 را به خوبی نشان می‌داد.
«نه! نه امام رضا رفتم نه کربلا رفتم. داغ همه‌ی کسانی که از آن‌ها هم صحبت کردم تو دلم هست.»
بی‌اختیار بلند شدم و رفتم جلوی تلویزیون ایستادم. زل زدم به صورت پیر و مصیبت دیده‌اش. بغضم گرفت و اگر نبود حضور دوستان و غرور بی‌خود مردانه، گریه می‌کردم.
برگشتم سمت بچه‌ها که بگویم شنیدید چی گفت که دیدم دوستان در باغ نیستند، کلّاً. تصمیم گرفتم مکتوبش کنم که اگر روزگاری فراموشم شد این نوشته نگذارد.
آخر شب که یک مسابقه فوتبال جام جهانی بود، قبل و حین و بعد بازی و تمام شب، خاطرم مشغول این صحنه بود تا جایی که قبل از خواب، از راه دور و با این همه سال فاصله، فاتحه‌ای برایش فرستادم.

بعدنوشت: این متن را می‌بایست بعد از مطلب «تنها در تنگستان» منتشر می‌کردم. پیش‌نویسش را همان زمان نوشتم ولی تنبلی ذاتی باعث شد که ویرایش آن تا امروز طول بکشد.

کفش‌های آب‌نباتی

گزیده کتاب «کفش‌های آب‌نباتی»
نوشته «ژوان هریس»
ترجمه «طاهره صدیقیان»
چاپ «کتاب‌سرای تندیس»


صفحه 14
تعداد زیادی از این مغازه‌ها در طول خیابان‌ها... وجود دارد... اجاره‌شان بسیار گران است و عمدتاً بر روی حماقت گردش‌گران برای حضور دائم‌شان تکیه دارند.

صفحه 18
عادت دارم مردم به من خیره شوند. این حالت اتفاق می‌افتد، گاهی حتی در پاریس، جایی که زنان زیبا بسیار زیاد هستند. می‌گویم زیبا – اما این توهم است. سری اندک خمیده، گام برداشتنی بااعتماد به نفس، لباسی فراخور آن لحظه، و هر کسی می‌تواند زیبا به حساب بیاید.

صفحه 44 و 45
مادر بودن یعنی در ترس زندگی کردن. ترس از مرگ، از بیماری، از داغ، از حادثه، از غریبه‌ها یا به سادگی از آن چیزهای کوچک و هرروزه که به نوعی می‌تواند بیش‌ترین لطمه را به ما بزند: نگاه حاکی از ناشکیبایی، کلمات خشم‌آلود، قصه‌ی ناگفته‌ی قبل از خواب، بوسه‌ی فراموش‌شده، لحظه‌ی وحشتناکی که مادر دیگر مرکز دنیای دخترش نیست و فقط قمرِ دیگری در مدار یک خورشید کم‌اهمیت‌تر به شمار می‌رود.

صفحه 53
ولی خیلی سخت است، هنگامی که هر کسِ دیگری برای خود، دوستی دارد. و خیلی سخت است، هنگامی که مردم فقط وقتی به راستی دوستت دارند که شخص دیگری باشی.

صفحه 55
شاید بعد از این سوار مترو شوم. می‌توانی همه جور مردم عجیب را در مترو ببینی. مردمی از همه‌ی نژادها: جهان‌گردان؛ زنان باحجاب؛ بازرگانان آفریقایی با جیب‌هایی پر از ساعت‌های بدلی و عاج‌های کنده‌کاری‌شده و النگوها و تسبیح‌های صدفی. مردانی که مثل زن‌ها لباس پوشیده‌اند، و زن‌هایی که خود را مانند ستارگان سینما آراسته‌اند، افرادی که از توی کیسه‌های کاغذی غذاهای عجیب می‌خورند، مردمی با موهای پانکی، و خال‌کوبی و حلقه‌هایی توی ابروهایشان، و گداها و نوازنده‌ها و جیب‌برها و مست‌ها.
مامان ترجیح می‌دهد من با اتوبوس بیایم.

صفحه 64
کار؟ همه به داشتن شغل نیاز دارند. شغل بهانه‌ای برای بازی به من می‌دهد. برای با مردم بودن، برای این که آن‌ها را تماشا کنم و رازهای کوچک‌شان را دریابم. البته، من به پول نیازی ندارم؛ که به همین دلیل است که اولین کار دمِ‌دست را پذیرفتم. تنها شغلی که هر دختری می‌تواند بدون مشکل در جایی مثل (این‌جا) پیدا کند.
نه، آن نه. البته پیش‌خدمتی.

صفحه 66
دوباره همان نقاش. اکنون او را می‌شناسم. او را اغلب در (کافه) می‌بینم که آب‌جو می‌خورد و با خانم‌ها گپ می‌زند. پنجاه یورو برای یک طرح مدادی- می‌توانی بگویی ده یورو برای نقاشی و چهل یورو برای چاپلوسی- و او چرب‌زبانی خود را به هنری ارزنده تبدیل می‌کند. او جذاب است- زن‌های ساده به طور اخص تحت تأثیر قرار می‌گیرند- و بیش‌تر از هنرش، سماجت اوست که راز موفقیتش محسوب می‌شود.

فلسفه ازدواج

من در کنار تو به آرامش می‌رسم.
تو به امنیت.

تیکی تاکا

اعتراف یک هافبک فوتبال:
پاسوری من از بی‌تکنیکی است.

سکوت

افشای راز به قصد انتقام، از حقارت است.

لذت یک لحظه مادر داشتن

-    مادرت خیلی دوسِت داره.
-    چه مادری بچه‌اش رو دوست نداره؟
-    عشق مادر به فرزند،خاص و منحصر به فرده. با گفتن این جمله، عادی و یک وظیفه‌اش نکن.

کپی

بدی‌هایت را برای خود نگه‌دار، خوبی‌هایت را تکثیر کن.

نباید

نسلی هستیم که فراوان از کلمه «نباید» استفاده می‌کنیم. این محصول زندگی در جامعه‌ای است که با سیم خاردار «محدودیت» و «ممنوعیت» محصور شده است.