مسافران تاکسی بینشهری که تکمیل شدند، سوار شدیم. من، صندلی عقب میان دو مسافر دیگر نشستم. سمت راستیام قیافهاش شبیه اهل عمل بود. صورت نتراشیده و موی آشفته و لباسهای مندرسش میگفت که معتاد است. جمعوجور نشستم تا حتا لباسم کمتر به لباسش بخورد. گویا نشئه بود و مثل همه نشئهها، چانهاش گرم شده بود و با راننده و مسافران گرم صحبت بود. فقط من ساکت بودم و در عالم و صندلی خود فرو رفته بودم.
همسفر ما از راننده پرسید که آیا پردهای ندارد چون نور مستقیم آفتاب از پنجره سمت او داخل میشد و تابستان بود و در جادههای جنوب کشور هم میراندیم. راننده اما نه پردهای داشت و نه حتی روزنامهای و خواست که تحمل کند چون که دیگر داریم میرسیم. برای این که تعارفی کرده باشم و آقایی خود را به رخ کشیده باشم، رو کردم طرفش و گفتم:
میخواین جام رو باتون عوض کنم؟
سادهدلانه نگاهی کرد و گفت:
چه فرقی میکنه قربونت برم. اون وقت شما آفتاب میخوری و اذیت میشی. زحمت نکش عزیز. نشستم دیگه.
شرمسارانه رویم را برگرداندم و زل زدم به روبهرو و برای هزارمین بار خود را لعنت کردم که دیگر ندانسته و شتابزده درباره دیگران قضاوت نکنم.
اون عینکِ دودیات رو بردار.
وقتی چشمات رو نمیبینم انگار دارم با دیوار حرف میزنم.
آشنایی سرزنش میکرد که چرا در این نوشتهها، مانور سواد میدهی؟ دلیل استعمال این واژگان سخت جز برای داد زدن این است که روشنفکری؟
با خود گفتم: تکرار یک امر، غریزیاش میکند تا عمدی.
...
انسان، همان چیزی است که میخواند.
برای همین است که شناخت آدمهای امروزی مشکل است، همانهایی که کتابخانه ندارند.
این پرچم سهرنگ باید همیشه آن بالا باشد، چه شیر و خورشید وسطش باشد چه الله.
زمانی که آمران به معروف، بسیار و عاملان به آن، اندکند؛
چه جای فریاد وا اسلاما!
وقتى ملوک، عامل به معروفى که تو امرش مىکنى نیستند،
اگر خاموش بنشینى ثواب است.
امر به معروف و نهى از منکر، کارى است درست به شرطى که نوک پیکان آن از سمت مردم به سوى مسوولین باشد.
ایرادش رو نگیر.
این حرکات، اقتضاى سنّى است که فکر مىکنى دنیا مال توست.
حق اشتباه را براى دیگران محفوظ بدار.
از مرگ آخرین معصوم ظاهر، قرنها گذشته است.
صدای اُپرایی «دریا دادور» عجیب بر روی این ترانه خوش نشسته است. اسم
بامعنایی هم دارد:
لالایی برای بیداری
کلیپ ویدئوییاش را میتوانید از خود سایت «دریا
دادور» دریافت کنید.
دانلود ترانه «لالایی برای بیداری» با صدای «دریا دادور»
دانلود کلیپ «لالایی برای بیداری» برای موبایل
کاش آینه، جیوه نداشت.
آن اندازه که به شانه کردن موهایم راغب بود، خود نبودم.
از روى این نوشتهها مرا نشناس.
فکور و صبور و باحوصله مىنویسم، اما این گونه زندگی نمىکنم.
- دنیا رو براى خودت کوچیک نکن. این همه آدم هست که مىتونى عاشقشون بشى. چرا من؟
- این همه آدم هم توی دنیا هست که میتونی ازشون متنفّر باشی. چرا من؟
ماهنامه سینمایی «24» را دستم گرفته
بودم و سرسری ورق میزدم و عکسها و تیترها را نگاهی میکردم تا رسیدم به
مصاحبهای با جیسون ریتمن Jason Reitman کارگردان کانادایی فیلمهای «جونو»
«Juno 2007» و «توی آسمان» «Up In The Air 2009» که تصویر تمامصفحهاش
کنار مطلب کار شده بود. یک آن یادم رفت کجا هستم و دارم چه کار میکنم. از
خودم پرسیدم: «من این عکس رو کِی گرفتم که خودم یادم نیست؟ یادم هم نمیآد
که کسی این عکس رو از من گرفته باشه». آنِ دیگر از عالم ماوراء خارج شدم.
از شباهت چهرۀ این آقا با خودم غافلگیر و متعجب شدم. برای اینکه از توهّم
خارج شوم، مجله را به دست دوستی دادم بدون آنکه از موضوع، باخبرش کنم. او
هم ورق زد و ورق زد تا به صفحۀ کذایی رسید و گفت: «اِ، این بابا چهقدر
شبیه توئه». من هم از در انکار درآمدم که: «ببینم. نه، کجاش شبیه منه؟» و
او هم اصرار: «بیا خوب نگاه کن. کپیِ خودته».
تصویر طرف را از مجله پاره کردم تا سر فرصت اسکنش کنم و یادگاری نگه دارم.
توی خانه، تا عکس را از کیفم درآوردم، خواهر کوچکم (هم از من کوچکتر است و
هم کوچک است) که کنارم نشسته بود، خیال کرد عکس تازه گرفتم.
گذشت تا چند روز پیش. کمد کتابها و کاغذها و اسنادم را (که شبیه کمد آقای
ووپی در انیمیشن تنسی تاکسیدو شده بود) ریخته بودم بیرون تا نظمی بهشان
بدهم. عکس «جیسون ریتمن» را کنار کامپیوتر گذاشتم تا بعد به حسابش برسم.
گوشهای مشغول کارم بودم که با صدای برادرم به خودم آمدم. «مجتبی! این عکس
توئه؟» برگشتم طرفش و دیدم که پوستر به دست بالای سر کامپیوتر ایستاده و
براندازش میکند. همزادم را بهش معرفی کردم. گفت: «لحظۀ اول جا خوردم.
نوشته کنار عکس رو که دیدم شک کردم».
خیلی جالب و هیجانانگیز است. یک نفر، هزاران کیلومتر آن سمت دنیا هست که
قیافهاش با تو مو نمیزند. انگار دوقلوهایی باشید بدون هیچگونه رابطۀ
خونی. حسّ دلپذیری است دانستن اینکه یکی در این دنیا هست همشکل و
همصورت تو. تصویر «جیسون ریتمن» را در ادامۀ مطلب گذاشتهام.
چند سالى است که خود را مجبور کردهام به اینکه: دروغ نگویم و حتىالمقدور کمتر دروغ بگویم و اگر نشد سکوت کنم.
ولى هنوز مانده تا برسم به آنکه کارى نکنم که مجبور شوم به خاطرش دروغ بگویم.
با احتیاط، درگیر من شو.
به سنّى رسیدهام که به سختى دل مىبندم و به آسانى دل مىکنم.
در تمام دنیاى «صفر و یک»، از دو چیز بیزارم:
1. چت Chat
2. گیم Game
دنیا همیشه دلخوشیهایی براى ماندن دارد.
غم نبود پدربزرگ و مادربزرگ و پدر و مادر را شادى حضور پسر و دختر و نوهها پر مىکند.
معمولاً پدر و مادرها دعا مىکنند داغ فرزند را نبینند که اغلب به اقتضاى طبیعت مستجاب مىشود.
اگر فرزندى بخواهد مرگ پدر و مادر را نبیند،
خدایا! برآوردهاش مىکنى؟
مرگ، قطعىترین احتمالى که دیدارش را به آینده بعید حواله مىدهیم.
نتیجه کار را ببین. خواندن نیّت عمل آدمها را به خدا واگذار.
اگر مىدانستى آن دنیا چه کسانى منتظرت هستند این قدر جوش ماندن را نمىزدى.
توبه کردهام از زشت خواندن این و آن، مبادا عیب نقّاش کرده باشم.
خدا همه را زیبا آفریده، ماییم که زشت مىبینیم.
حاج آقا، حمد و سوره نماز صبح رو براى اینکه خانواده از خواب بیدار نشن با صداى آروم بخونیم، حکمش چیه؟