با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

سوگوار جاودانه

دیشب مادر زنگ زد. بعد از ده روزی که با خانه تماس نگرفته بودم، تلفن زده بود که ببیند چه مرگم است. حالم را پرسید و این که کِی برمی‌گردم.
از بچه‌گی به من می‌گفت که «خیلی بی قید و صفتی. جایی می‌روی مسافرت، انگار نه انگار که مادری داری چشم به راه و نگران که منتظر خبر سلامتی توست. یک تلفن ساده که می‌توانی بزنی.»
تا کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود و گوشی را برمی‌دارد و با آن سواد نهضتی‌اش، عددها را یکی‌یکی از توی دفتر تلفن می‌خواند و شماره می‌گیرد.
دیشب هم می‌پرسید که چی شده؟ چرا تماس نمی‌گیری؟
با صراحتی که می‌دانم چه‌قدر برایش دردناک است جواب همیشگی را دادم: «کاری نداشتم.» می‌توانم فکرش را بخوانم که با خود می‌گوید: «از بس که دل‌گُنده‌ای پسر!»
با برگزاری مراسم همیشگی حال و احوال و تعارفات همیشگی به علاوه این که هوا چه‌طوره و کی خونه‌ست و غذا چی خوردید، باز مکالمه‌مان زیر 2 دقیقه تمام شد. خداحافظی که کردیم، زل زدم به تاریکی اتاق.
روزی پشیمان خواهم شد. روزی به شدّت تنبیه خواهم شد. آن روز که درب را باز کنم و خانه را پر از جای خالی‌اش ببینم. آن روز که هرچه تلفن کنم جز یک بوق ممتد کسی جوابم را ندهد. روزی که آرشیو کامپیوتر را دربه‌در دنبال صدا و تصویری از او در دور‌افتاده و پرت‌ترین فیلم‌های خانوادگی بگردم و غیر از یک سایه‌ی محو که آرام و بی‌صدا از یک گوشه به گوشه‌ی دیگر تصویر می‌رود، چیزی نیابم. روزی که غصه‌خوردن و جبران کردن، بیهوده‌ترین کار دنیاست.
چرا؟ چرا بدون هیچ‌گونه عامل مُسری، مظلومیت و غریبی از مادری به مادر دیگر و بی‌وفایی از پسری به پسر دیگر منتقل می‌شود؟

بلاواسطه

- من در مورد تو، یک جور دیگر فکر می‌کردم.
- اشتباه فکر می‌کردی عزیزم! وظیفه ندارم طوری که من را به تو معرفی کرده‌اند، باشم.

جای خالی را با کلمه‌ی مناسب پر کنید

دوستت دارم، رمز ورود به ... زنان است.

بیا منو یاری بکن

از کار برمی‌گردم. در اتاق را می‌بندم. چراغ را خاموش می‌کنم. روی تخت دراز می‌کشم. پخش موسیقی همراهم را راه می‌اندازم. چشمانم را می‌بندم تا ساعتی استراحت کنند. هنوز کار دارم باهاشان.
کتاب‌های نخوانده و فیلم‌های ندیده بسیاری مانده که باید ببینم و مهم‌تر از همه، روی ماه کسانی که هرچه ببینی، باز کم دیده‌ای.

با گریه‌ی زیاد، با خنده‌های کم

در تمام عمر، از میان هزاران هزار ترانه‌ای که گوش کرده‌ام؛ خیلی‌ها را پسندیده‌ام، ستایش کرده‌ام، زمزمه کرده‌ام، به دیگران توصیه کرده‌ام، به طبع شاعر و ذوق آهنگ‌ساز و صدای خواننده‌اش آفرین گفته‌ام، همراه‌شان شاد و غمگین و احساساتی شده‌ام... ولی تنها با دو ترانه گریه کرده‌ام:
اولی؛ در حدود سیزده سال پیش، شاید سال 1376، وقتی که نوجوانی 17 ساله بودم با تصنیف «یارا، یارا»ی «علی‌رضا افتخاری». هنگامی که در اواسط ترانه «ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی» را به آواز می‌خواند، بی‌اختیار اشکم سرازیر می‌شد.
دومی؛ همین سال پیش (1388)، با تصنیف «باد بهاری» از «داریوش رفیعی» که اتفاقی کشفش کرده بودم و هیجان برخورد با این ترانه را طی مطلبی در همین وبلاگ با شما در میان گذاشتم.
شاید اگر سر تا پای این تصانیف را واکاوید به نکته غم‌انگیز و اشک‌آوری برنخورید. خودم هم نمی‌دانم. دوست هم ندارم که بدانم و دنبال دلیلی برای این تأثر نیز نیستم که اگر بگردم و بیابم، چشمه‌ی اشکم را کور خواهد کرد و مرا از چشیدن لذّت این غم شیرین محروم خواهد نمود.

تو چه می‌فرمایی؟

در زندگی روزمره لحظات بی‌شماری وجود دارد که انتخاب کاری که باید کنی برایت علی‌السویه است.  در همین لحظات جزئی و به ظاهر بی‌اهمیت، انجام آن کار که به خشنودی دیگری بیانجامد به معنای انفعال، تأثیرپذیری و عقب‌نشینی از خویشتن نیست.
برای منی که از تلویزیون، فقط پخش زنده فوتبالش را می‌بینم، فیلم شبکه سه و سریال شبکه دو هیچ فرقی با هم ندارند. گرفتن کانال دو برای رضایت هم‌نشینم، از من چه کم می‌کند؟

تماشای فوتبال از طبقه سوّم آزادی

اجتماع امروز ایران ما که جامعه‌ی فوتبال زیرمجموعه‌ای از آن است، خطّ قرمزهای فراوانی دارد مشتمل بر اخلاقی، سیاسی، قومی، شرعی و از همه بیش‌تر و قوی‌تر، عُرفی. خطّ قرمزهای بی‌شماری که حرکت در مسیر مستقیم را کُند و دشوار می‌کند. به نحوی که برای پانگذاشتن بر روی این خطوط قرمز می‌بایست مدام در خود مچاله شد، حرکت نکرد، ندوید، حرفی نزد، کاری نکرد و در آخر مثل یک فنر در گوشه‌ای جمع شد تا با کوچک‌ترین تلنگر از جا در رفت.
امّا در این بین به دلایلی که یکی از آن‌ها، تشخیص حکومت مبنی بر کم‌خطر بودن حوزه‌ی فوتبال و سرگرم‌کننده (به معنای غافل کننده از امور دیگر) بودن آن، در این عرصه خطوط قرمز کم‌تر و دامنه‌ی عمل فراخ‌تر است. به شکلی که خیلی از حرف‌های مگو و کارهای مکن به راحتی زده و انجام می‌شود. خطوط قرمزی چنان وسیع در مقایسه با دیگر حوزه‌ها که باعث سنگینی در یک کفه شده و جامعه را از تعادل خارج می‌کند.
سوپاپ‌های دیگ بخار جامعه‌ی ما اندکند. جوش و خروش و عصبیت (زاییده‌ی تمدن ماشینی و زندگی مکانیکی این زمانه) که باید در سینماها، جشنواره‌ها، نمایشگاه‌ها، کنسرت‌های موسیقی (و در غرب در دانسینگ‌ها، بارها، عشرت‌کده‌ها و...) تخلیه شود، به دلیل نبود و کمبودشان به ورزش‌گاه‌های فوتبال سوق داده می‌شود. تنها جایی از کشور اخلاق‌مدار و اخلاق‌زده‌ی ما که می‌توان صدهزار نفره فحش ناموسی داد، سنگ پرتاب کرد، صندلی شکاند و آتش زد و هیچ بازخواستی نشد.
به مصداق این مثل که آب خود مسیرش را پیدا می‌کند، تحریک و تحرّک و کنش و واکنش و فعل و انفعال و گفت‌و‌گوهایی که در دیگر جزیره‌های جامعه فرصت بروز نمی‌یابند ناخواسته به این سمت رانده می‌شوند و منتشر که نه، منفجر می‌شوند.
نتیجه می‌شود همین آشفتگی و نابه‌سامانی که در فوتبال امروز ما دیده می‌شود. فوتبالی که با مرور یک روز تیتر روزنامه‌های ورزشی‌اش (که تعداد زیاد و تیراژ کم آنان یکی از نشانه‌های بالانس نبودن جامعه است)، شهری بی‌کلانتر در غرب وحشی را به اذهان متبادر می‌سازد.
فوتبالی که نه از لحاظ فنّی و نه ساختاری کشش این همه رسانه ورزشی را ندارد، هنگامی که «متن»، نه قدرت نه جذابیت و نه عمقی دارد لاجرم برای تأمین خوراک مخاطبان و پر کردن صفحات، به حاشیه‌سازی و حاشیه‌پراکنی متوسل می‌شود.
نظری است که می‌گوید همین محرّم و صفر و عزاداری و سینه و زنجیرزنی‌ها، گریزگاهی برای تخلیه روانی جامعه است. قولی است درست ولی نباید فراموش شود که حسینیه و مساجد و تکایا، سویه غمگین روح آدمی را ارضاء می کنند و برای شادی و نشاط، این گم‌شده و تعریف‌نشده‌ی امروز وطن ما، امری که گاه مکروه است و گاه حرام، گاه از شدّت عصاقورت‌دادگی و افتادن از آن ور بام، تصور می‌کنیم از متانت و وقار آدمی می‌کاهد، باید فکری اساسی کرد. برای مردمی که نه شادی را می‌شناسند و نه روی شاد بودن را دارند. خاصّه در دیاری که مراسم عزاداری در زنجان با شرکت هزاران نفر، هروله‌کن و بر سینه و سرزن، چنان منظم برگزار می‌شود که نه پایی لگد می‌شود نه کسی تنه‌ای می‌خورد. در حالی که در شادی پس از برد تیم ملّی فوتبال ایران مقابل ژاپن، هشت نفر زیر دست و پا کشته می‌شوند.
قبل از انتخابات 1388 فرصتی شد که مردم ایران، حیرت‌زده، شاهد این باشند که نامزدهای ریاست جمهوری در یک حرکت بی‌سابقه در صداوسیما، روبه‌روی هم بنشینند، جروبحث کنند، تهمت بزنند، دعوا کنند، افشاء کنند، رسوا کنند، دروغ بگویند و هم‌دیگر را دروغ‌گو بخوانند. فعلی که حتا در رسانه‌های کاغذی تمرین نشده بود به یک‌باره در صفحه تلویزیون، جلوی چشمان گردشده میلیون‌ها ایرانی به نمایش گذاشته شد. نتیجه را همه به یاد داریم:
مملکت علناً به آشوب کشیده شد. ملّت دو دسته شدند و مقابل هم به توهین و اعتراض ایستادند جوری که پس از گذشت یک سال، مین‌های باقی‌مانده از آن نبرد، هنوز هم تلفات می‌گیرد.
این ثمره‌ی زیستن در خانه‌ای با سقف‌های کوتاه است. که وقتی به یک سالن بزرگ می‌رسیم، ار فرط خوشحالی شروع می‌کنیم به شلنگ تخته انداختن.
همه‌ی این حرف‌ها نوشته نشد که با سیاه‌نمایی جلوی همین آب باریکه‌ی آزادی گرفته شود. بل‌که هشداری بود به این که آزادی باید تدریجی، مناسب و متعادل توزیع شود.
بعدنوشت: در سال‌های پس از تبعید رضاشاه که ایران را به یک پادگان بزرگ تبدیل کرده بود و در فاصله‌‌ی تنفسی که محمدرضای جوان مبدل به اعلی‌حضرت شاهنشاه آریامهر نشده بود و مملکت توسط متفقین اداره که نه، بل‌که چپاول می‌شد، چنان فضای آزادی بی‌سابقه‌ای به وجود آمد که شهربانی آن زمان اطلاعیه‌ای خطاب به گرمابه‌داران تهران صادر کرد که اکیداً از پذیرفتن هم‌زمان مرد و زن در حمام های نمره خودداری کنند. (فعلی که در غرب پیش‌تاز بی‌پروایی و بی‌پردگی هم سابقه ندارد!)

مسخ

در زادگاهم به لهجه محلی حرف می‌زنم و در محل کارم به فارسی سره صحبت می‌کنم. بس که سال‌های دور از خانه طولانی شده؛ دیشب در کمال ناباوری متوجه شدم به زبان فارسی، فکر هم می‌کنم.

تو برو خود را باش

زیستن بدون اهمیت دادن به قضاوت دیگران درباره خود، زندگی را به نحو دل‌پذیری، رضایت‌بخش می‌کند.

پرنده‌ی مهاجر

«برای من زندگی اینه، پُر وسوسه، پُر غم
یا مث نفس کشیدن، پُر لذّت دمادم»
ابتدای دهه‌ی هفتاد، قایق‌های فایبرگلاس ماهی‌گیری به بازار آمدند و لنج‌های صیّادی را از رونق انداختند. جاشوهای سابق با سرمایه‌ای اندک قایقی خریدند و به جاروب کردن کف دریا مشغول شدند. آن اوایل، درآمد حسابی هم داشتند. هر قایقی باید اسمی می‌داشت که روی بدنه‌اش نوشته می‌شد. حالا نوبت تابلونویس‌ها بود که از این نمد برای خود کلاهی بدوزند. این کار به ساده‌ترین شکل ممکن انجام می‌شد. اسم را روی یک عکس رادیولوژی قدیمی می‌نوشتند و می‌بریدند و می‌چسباندند به سینه قایق و با یک اسپری فشاری، رنگ می‌کردند. باید به اندازه اسپری می‌کردی تا رنگ از آن پایین شرّه نکند و سرازیر نشود. ورق سیاه رادیولوژی را که برمی‌داشتی، نام انتخابی، درشت و خوش‌رنگ، خودنمایی می‌کرد. انتخاب اسامی هم داستانی داشت:
عده‌ای اسم خودشان را روی قایق‌شان می‌گذاشتند: محمد، علی‌رضا، جواد، عباس و...
تعدادی هم اسامی مذهبی را: حیدر کرّار، ضامن آهو، صاحب‌الزمان، سیدالشهداء و...
یک عده هم هیجان‌زده شدند: کوسه جنوب، نهنگ دریا، شاهین صحرا و...
اما در این میان، دایی من که عشق داریوش (اقبالی) بود نام متفاوتی انتخاب کرد: پرنده‌ی مهاجر.
همان ترانه که با صدای پرندگان در طبیعت شروع می‌شود و با
«ای پرنده‌ی مهاجر! ای پر از شهوت رفتن
فاصله قدّ یه دنیاست، بین دنیای تو و من»
ادامه پیدا می‌کند. دایی، سفارش داد با فونت(ی که الان می‌دانم تیتر بولد است) بر روی یک عکس رادیولوژی قدیمی (که مال دایی دومی بود)، پرنده‌ی مهاجر را بنویسند و محض امتحان، توی حیاط روی دیوار یکی از اتاق‌ها اسپری‌اش کرد. من، کودک آن روزها، شاهد خاموش این مراسم بودم.
پس از گذشت سال‌ها، خانه‌ی پدربزرگ تغییر بسیاری کرده است. اتاق‌های شلوغ و سرزنده، سوت‌وکور و ویرانه شده‌اند، درخت کُنار حیاط جای خود را به نخلی داده است،  آدم‌ها و خاطره‌های زیادی آمده و رفته‌اند ولی «پرنده‌ مهاجر»، هر چند رنگ‌پریده و مات، وفادارانه حضور دارد.
این اسم نه فقط روی دیوار خانه که در ناخودآگاه ذهنم نیز حک شده است. همیشه و هر جا که صدای داریوش را می‌شنوم که می خواند:
«کوچه پس‌کوچه‌ی خاکی، در و دیوار شکسته
آدمای روستایی، با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازه‌ است، واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است، از یه عاشق قدیمی»
یاد آن کوچه‌ی بن‌بست می‌افتم، یاد درب بزرگ چوبی با کوبه‌اش (که شکل یک مشت زنانه بود به همراه انگشترش)، یاد حیاط درندشت و درخت کُنار بزرگش و یاد پرنده‌ی مهاجری که سیاه و بزرگ روی دیوار نشسته است و شوق پریدن دارد.
ترانه پرنده‌ی مهاجر، به خودی خود ترانه غم‌انگیزی است و گذر ایّام و نوستالژی‌ای که همراهش پیرتر و دورتر می‌شود بر غم‌ناکی‌اش می‌افزاید.
«من دارم تو آدمک‌ها می‌میرم، تو برام از پریا قصه می‌گی
من توی پیله‌ی وحشت می‌پوسم، برام از خنده چرا قصه می‌گی؟»

دانلود ترانه «پرنده مهاجر» با صدای «داریوش اقبالی»

مرهم دل تنگ

- تو هم گریه می‌کنی!؟
- گول این قیافه مغرور و سنگی رو نخور. قلبم، قدّ قلب یه گنجشکه.

خیلی دوستت دارم

از «خیلیِ» حرف تا «خیلیِ» عمل، خیلی فاصله است.

معصومیت تباه شده

نزدیک چهل سالگی، هنگامی که دیگر دیر شده، با خودت فکر می‌کنی و می‌بینی که دست‌کم می‌توانستی چه فاسق خوبی شوی!

گناهان از دست رفته

برای آدم نوستالژیک و خاطره‌بازی مثل من، عجیب است که دوست ندارم برای یک لحظه هم که شده به گذشته برگردم. فرقی ندارد که کودکی باشد یا نوجوانی و جوانی و حتا یک ماه پیش. حتا شادترین و خوش‌ترین لحظات.
اگر به زور هم مرا به دوران گذشته برگردانند همان مسیر سپری شده را می‌روم به همراه انجام یک کار دیگر:
گناهانی که دوست داشتم و نکردم.

به این قشنگی

در زندگی یاد گرفته‌ام که برای شاد بودن، منتظر یک اتفاق بزرگ و ویژه نباشم. اطراف ما پر از بهانه‌های کوچک برای احساس خوش‌بختی و شاد زیستن است.
از خانه که بیرون آمدم عصبی بودم، از اتفاقاتی که باید می‌افتادند و نیفتاده بودند. هزار تا کار هم داشتم. از این سر شهر تا آن سر شهر را باید با پای پیاده می‌رفتم. هر قدمی که برمی‌داشتم، عصبی‌تر می‌شدم. گرمای هوا و علافی در بانک، مضاعفش کرده بود.
کار ششمی را انجام دادم و برای کار هفتمی وارد کوچه‌ای شدم. دوچرخه‌ی شماره 28ی به دیوار خانه‌ای تکیه داده بود. از آن دوچرخه‌ها که عقب‌شان یک زین دیگر هم دارد. پسرکی نان به دست از خانه آمد بیرون و نان‌ها را روی فرمان دوچرخه گذاشت. دخترکی هم دوان دوان از پی‌اش آمد و راه نیفتاده روی زین عقبی نشست. پسر، ریزجثّه و قدکوتاه بود. از پس وزن دوچرخه برنمی‌آمد و به زین دوچرخه هم نمی‌رسید. چشمش افتاد به من و از خداخواسته صدا زد: عامو* بیا هل بده. لبخندزنان جلو رفتم. زین را گرفتم تا پسر سوار شود. چند قدمی بردمشان که پسر شروع به رکاب زدن کرد. دختر، سرخوشانه جیغی کشید و گفت: مصطفی! نندازیم. چند متری را در کوچه زیگ‌زاگ رفتند تا این که مسلّط شدند و در مسیر مستقیم، حرکت کردند.
می‌خندیدند و خوش بودند. از دوران بی‌غمی لذّت می‌بردند. دور می‌شدند ولی صدای قهقهه‌شان در کوچه پیچیده بود. وسط کوچه ایستاده بودم و نگاه‌شان می‌کردم. انرژی و شادی‌شان در هوا منتشر شد و به من هم سرایت کرد. یک‌باره دنیا جور دیگر شد. هوا خنک‌ شد. عصبیت و فکر و خیال، دود شد و هوا رفت و به جای‌شان شور و نشاط و لذّت نشست. رفتم دنبال کار هفتمی.

* «عامو» همان «عمو» است به لهجه‌ی جنوبی. این‌جا بزرگ‌ترها را به جای «آقا» صدا می‌زنند «عامو».
وقتی در اواسط جوانی، موها و حتّا محاسنت نیز سفید شده باشند، مگر اسم دیگری می‌ماند که بچّه‌ها به آن صدایت بزنند؟

چنین که دست تطاول به خود گشوده؛ منم

این وبلاگ؛ نیمه‌ی پنهان من است. هم‌آن نیمه‌ای که در خیابان از ترس هنجارها و قضاوت‌ها، مخفی‌اش می‌کنم.

قصه ما راست بود

رازگوها، راست‌گوترین افراد هستند.

خودپسند

- چه‌قدر بداخلاقی!
- نمی‌پسندی؟
- معلومه که نه.
- پسند تو چه اهمیتی داره. مهم خودمم که راحتم!

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

قبلاً گفته بودم که در دنیای دیجیتال از چه چیزهایی متنفرم. حالا دوست دارم فهرست بازیگران مرد محبوبم را منتشر کنم. برای ثبت در تاریخ و یادآوری به خودم در آینده.

زمانی که تازه تفاوت دست چپ و راستم را ‌شناختم و برای کسب هویت شروع کردم به انتخاب تیم فوتبال محبوب، رنگ مورد علاقه، غذای دوست‌داشتنی و فوتبالیست دل‌خواه و بازیگر محبوب، رسیدم به «هادی اسلامی» که همان زمان هم پیر بود و چند سال بعد به رحمت ایزدی پیوست. بعد از آن در سینمای ایران، بازیگر مردی که فیلم‌هایش را تعقیب کنم و به خاطر حضور او فیلمی را ببینم، نمی‌شناسم. حمل به کلاس گذاشتن نکنید. به خیلی از بازیگران مرد این روزها علاقه که هیچ، یک جورهایی دافعه دارم.
در میان کمدین‌های امروز که سینماها و سوپرمارکت‌ها را تسخیر کرده‌اند فقط... تنها کسی که نسبت به او کمی سمپات دارم، «نصرالله رادش» است! لطفاً نخندید و از لفظ دلقک هم استفاده نکنید. وقتی که تک ستاره ساعت خوش بود، حساسیتی به او نداشتم ولی بعد از بیماری روانی‌اش و بستری شدنش در بیمارستان و طلاق گرفتن همسرش (که دختری از یک خانواده مرفه بود و در هیاهوی شهرت پس از ساعت خوش با او ازدواج کرد) و مرخص شدنش، کنجکاو شدم و پی‌گیر کارهایش هستم و دوست دارم بازی کند و بیشتر بازی کند چون واقعاً بازیگر است و تیپ‌ساز خوبی هم هست. هر چند که خیلی از کارهایش را ندیده‌ام.
و حالا بالیوود؛
ما ساحل‌نشینان جنوبی منتظر ویدئو و نوارهای بتامکس و بگیر و ببند و آزادسازی آن نماندیم و امواج شبکه‌های تلویزیونی اعراب آن سوی خلیج‌فارس، آخر هفته‌ها ما را میهمان دنیای خوش آب و رنگ و پر از ساز و آواز فیلم‌های هندی می‌کرد. فراموش نمی‌کنم لحظه‌هایی را که ذوق‌زده و با چشم‌های از حدقه درآمده پای صفحه تلویزیون منتظر قهرمان فیلم بودیم که بیاید و دختر قشنگ و نجیبِ ساری‌پوش را از دست اراذل و اوباش (که انگار تنشان می‌خارید برای کتک خوردن) نجات دهد. ثانیه‌هایی که دوربین برای ورود قهرمان فیلم شروع می‌کرد به بالا رفتن از پایش تا برسد به صورتش، مسابقه می‌گذاشتیم برای حدس زدن این که این بار کدام است و کودکانه آرزو می‌کردیم که خودش باشد، قهرمان محبوب ما، همان که یک نفره، بیست نفر را حریف است و پشت آدم‌های مظلوم است.
و قهرمان محبوب من، «جِی» بود. مرد قدبلند و ساکت فیلم «شعله» که همیشه خدا شیریاخط‌ها را از «ویرو» می‌برد. هم او که زخمی و تنها، دار و دسته جبارسینگ را پای پل چوبی نگه‌داشت تا «ویرو»، «بَسَنتی» را از مهلکه نجات دهد. همان که وقتی روزنامه کیهان دو تومان بود و پنج تومان پول توجیبی می‌گرفتم، پنجاه تومان دادم پای مجله کهکشان تا عکس و مصاحبه‌اش را برای اولین بار داشته باشم. آن وقت بود که فهمیدم اسمش «آمیتا باچان» است.
«شعله» را که هر چند بار ببینم سیر نمی‌شوم. عاشق آن صحنه خواستگاری رفتن و خودکشی بالای منبع آب روستا هستم.
حالا که سلیقه سینمایی‌ام خیر سرم رشد کرده و گدار و تروفو و هیچکاک و کیشلوفسکی و اسکورسیزی را می‌شناسم، طعم شیرین دیدن فیلم‌های «مرد»، «توفان»، «زنجیر» و «خدا گواه» در کامم ته‌نشین شده و فراموش نمی‌شود.
 و اما هالیوود؛
در رقابت همیشگی میان اسطوره‌های زنده بازیگری، «پاچینو» و «دنیرو»، رأی من تعلق می‌گیرد به: «آلفرد جیمز پاچینو».
«آل پاچینو»ی بزرگ که اگر بگویم برای فیلم «صورت‌زخمی» که دیگر آخر کلیشه است و لذا می‌گویم «بی‌خوابی». برای آن چشم‌های پف‌کرده و خواب‌آلود که اقامت در شهری نزدیک قطب (که دوره شش ماهه روز را سپری می‌کند) و عذاب وجدان نمی‌گذارد لحظه‌ای روی هم بیاساید. و نیز فیلم «88 دقیقه» که فقط او می‌تواند در میان آن همه زن زیبای فیلم تعادل ایجاد کند. «گابریل گارسیا مارکز» می‌گوید: قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن. و «آل پاچینو» در این فیلم، تجسم کامل آن قدرت است که از پس آن همه جاذبه برمی‌آید.
انتخاب بعدی «جورج کلونی» است که آن موهای جوگندمی، جذاب‌ترش کرده و مثل اکثر مردها هر چه مسن‌تر می‌شود خوش‌تیپ‌تر می‌شود‌. برای فیلم «11 یار اوشن» که تنها یک صفت برازنده اوست: آقا.
«نیکلاس کِیج» برای فیلم «تغییر چهره» و آن خنده‌های عصبی و معرفی جنون‌وارش در زندان. و فیلم «صخره» و «هواپیمای محکومین» و «Next»: آن توانایی هیجان‌انگیز پیش‌بینی دو دقیقه‌ای آینده و استفاده‌اش در راه عشق. و سکانس زیبای اظهار عشق به «جسیکا بیل».
«مل گیبسُن» به خاطر قیافه خسته و داغانش در «تسویه حساب» و بی‌خیالی‌ و خونسردی‌اش در نفس‌گیرترین شرایط و دوباره همان صورت خسته و بی‌حوصله در «نشانه‌ها» و نحوه‌ی دیالوگ گفتنش که انگ کارِ کارگردان هندی فیلم؛ «شیامالان» است.
«هیو جکمن» برای شمایل قهرمانانه‌اش در مجموعه فیلم‌های «X-Men» و هم‌چنین رقابت تا پای مرگش با «کریستین بیل» در فیلم هر لحظه غافل‌گیرکننده «پرستیژ».
«یوآکین فونیکس» در فیلم «نشانه‌ها» به نقش برادر سابقاً قهرمان و ساکت و تودار که سر بزنگاه برای نجات خانواده، قهرمانانه اقدام می‌کند و نیز عاشق کم‌حرف فیلم «دهکده» و آن صحنه جادویی اظهار عشق در ایوان آن خانه چوبی در شبی که منبع همه ترس‌ها ظهور کرده به دختر نابینای دهکده.
«آدریان برادی» که با آن دماغ عقابی در صورت باریک محبوب خوشگل‌پسندان نیست ولی با قدرت بازیگری‌ای که ندیدم در فیلمی کم گذاشته باشد. مانند عاشق خل و چل فیلم «دهکده» در صحنه‌ای که قهرمان فیلم را با چاقو می‌زند و باز دلت برایش می‌سوزد و هم‌چنین دور ایستادنش میان برف‌ها و لبخند آشنایی که به «کایرا نایتلیِ» متعجب در فیلم «ژاکت» می‌زند. لبخندی از سر درد که حکایت از وقوفش به سرانجام این عشق ماورای زمانش دارد.
و در میان بازیگران کلاسیک فیلم‌های سیاه و سفید؛
«کری گرانت»، فقط و فقط برای «بدنام». آن با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن عشق «اینگرید برگمن». صحنه‌ای که در مقابل زیبایی و لوندی «برگمن» تاب نمی‌آورد و غافل‌گیرش می‌کند. سکانسی که با عصبانیت اجازه ازدواج معشوق جاسوسش را با مرد نازی می‌دهد و اینگرید آشفته و بی‌قرار را که منتظر یک نه اوست تا پشتِ پا به همه بازی‌ها بزند، سرگردان در اتاق رها می‌کند و سرانجام فیلم که برای نجات او، قدم در خانه دشمن می‌گذارد و در حالی که «برگمن» رنجور و رو به مرگ را در آغوش کشیده، آن قدر در گوشش دوستت دارم را زمزمه می‌کند تا زنده بماند.

صفحه Word را به این قصد باز کردم که یک مقدمه یک خطی و تیتروار اسم و فیلم بازیگران را بنویسم ولی نمی‌دانم یک‌هو چه‌طور شد که جوگیر و احساساتی شدم و این همه نوشتم. روده‌درازی نامعمولم را ببخشید و متأسفم که توضیحاتم این قدر گنگ و نامفهومند. باید فیلم‌ها را دیده باشید تا درک آن‌چه گفته‌ام ممکن باشد.

فهرست بازیگران زن در صورت اخذ مجوز! متعاقباً اعلام خواهد شد.

حقّه مهر بدان نام و نشان است که بود

وقتی از بازیگر فیلمی خوشم آمد یا دقیق‌تر و صریح‌تر بگویم: وقتی از بازیگر زن فیلمی خوشم آمد، دنبال عکس‌ها و کاغذ دیواری‌هایش در اینترنت می‌گردم. معمولاً هم پیِ چهره‌های تازه و کم‌شناخته‌شده هستم. دو سال پیش فیلمی دیدم به نام «مِه» از «فرانک دارابونت». دختر فروشنده‌ی زیبایی در فیلم بود که وقتی در میان نظامیان مشتری، چهره‌ی یک عاشق قدیمی را دید، نگاه‌ و لبخندهای آشنایی ردوبدل کردند. نقش کوتاهی داشت و به طرز دردناکی هم کشته شد. پس از جست‌وجو در دنیای وب دست‌گیرم شد که بازیگر تازه‌کاری است که همین فیلم مطرح‌ترین کارش تا حالا بوده است. گذشت و گذشت و فیلم‌های جدید و بازیگرهای جدید و تصاویر جدید و خلاصه فراموشم شد تا چند وقت پیش که فیلم «برخورد تایتان‌ها» را دیدم. کلاً فیلم مزخرفی بود که تنها قسمت قابل تحمل آن، دختر زیبای پادشاه بود که با وجود نقش کوتاهش، به خاطر گل روی او تا آخر فیلم دوام آوردم. چهره‌اش آشنا به نظر می‌آمد و هر چه‌‌قدر به مغزم فشار آوردم یادم نیامد قبلاً در کدام فیلم او را دیده‌ام. در سایت فکسون دانستم که بله! همان بازیگر فیلم «مِه» است که در این دو سال به غیر از چهره‌اش (که زیبایی خود را حفظ کرده) در کارش پیش‌رفتی نکرده است و هنوز در فیلم‌های درجه دو، نقش‌های دست چندم بازی می‌کند. به رغم ناراحتی برای ضعیف شدن حافظه‌ام در طی این سال‌ها، خوش‌حال شدم که هنوز معیارهای زیبایی‌شناسی‌ام تغییری نکرده است.

سنگ محک

زیبایى؛ ترازویى است که هر زن (خواه یا ناخواه) با آن سنجیده مى‌شود.

باب نهم

بسّه دیگه. تو رو خدا نصیحت نکن.
اگه مى‌خواى حرفت رو گوش کنم، نصیحت نکن.

استتار

برای گریه کردن، چه جایی به‌تر از زیر باران؟

زمزمه

-    چی داری با خودت می‌گی؟
-    اگه شنیدنی بود، بلند می‌گفتم.