با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

بت‌شکن

چه لحظه‌ی مبارکی است آن زمان که بگویی: برو، حالا شناختمت!

عادت چو قدیم شد طبیعت گردد

لطف مدام، وظیفه می‌شود و توقع.
به اندازه کن و به موقع.

آسمون! ابراتو بردار و برو

ترانه‌ی «آسمون» در آلبوم جدید «داریوش اقبالی» به نام «انسان» را شدید توصیه می‌کنم.
داریوش پس از مدت‌ها سیر در فضای موسیقی New Age سری زده به عصر نوستالژیک «دل من».

زمانه‌ای‌ است که هرکس به خود گرفتار است

• مغروری، مغروی، مغرور!
•• این تعریف بود یا سرزنش؟
• از لحن ملامت‌بارم نفهمیدی؟
•• در هر دو صورت، من که لذّت می‌برم.

خدا گر ز حکمت ببندد

می‌دونم یه در دیگه باز می‌کنه ولی یه خورده زودتر آخه!

دو نگه چون به هم آمیخت همان آغوش ا‌ست

تو را خدا، هر وقت دستت خیس یا کثیف است، بی‌خیال مصافحه و صله ارحام شو!

امان

آهنگ «امانیه» برگرفته از ترانه قدیمی و محبوبی به همین نام از «دیانا حداد»

دانلود آهنگ «امانیه»

سفر به ولایت عزرائیل

گزیده‌ی کتاب «سفر به ولایت عزرائیل»
نوشته‌ی «جلال آل‌احمد»
تاریخ تحریر: 1341
نشر «مجید»

صفحه‌ی 59

منِ شرقیِ غیرعرب، فراوان، چوب اعراب را خورده‌ام و هنوز هم می‌خورم. با همه‌ی باری که از اسلام به دوش من بوده است و هنوز هست، ایشان مرا «عجم» می‌دانند. «رافضی» هم می‌دانند. محرابی برای تشیع من قائل نیستند و چون بدتر از من، چشم به غرب و صنایعش دوخته‌اند اصلاً مرا نمی‌بینند که هیچ، مرا سرِخر هم می‌دانند...

صفحه‌‌ی 60
و تازه این عرب، اصلاً دیگر عرب نیست. با این همه برای عراقی و مصری و سوریه‌ای و کویتی که مسلماً هیچ کدام‌شان بازمانده‌ی عرب دوره‌ی جاهلیت نیستند- تنها منم که هنوز «عجم» مانده‌ام. من، یعنی تنها «عجم» روزگار برای این عربِ کادیلاک‌سوار کنار خلیج! همه‌ی اعجام دیگر حالا بدل شده‌اند به سروران و صاحبان نفت. اروپایی و امریکایی را می‌گویم. حتی ژاپنی را. که در این سوی عالم و برای اعراب نه تنها نشانی از عجم بودن ندارند بل‌که سکه‌های رایج روزگار ما را با خود به این سو می‌آورند تا شیخ شحبوط و آل‌صباح و زاد و رود سعودی بر آن مهرها بزنند و به جای خطبه‌ خواندن در مساجد جامع- رادیوهاشان فریاد جاز امریکایی بردارد و دلی‌دلی «ام‌کلثوم» را. حق هم چنین است. چون روزگاری که این منِ شرقی در تن برامکه و بنوعمید و بنومهلب، عالم اسلام را می‌گرداند، گذشته است. و به جای زر جعفری، اکنون دلار و لیره مسلط بر بازار بصره و بغداد و شام است...

صفحه‌ی 61
این همه را می‌گویم نه به قصد طرح یک دعوی ارضی و نه به قصد تجدید کینه‌ای یا از سر کوته‌نظری سیاست‌مدارانه‌ای. این‌ها همه درددلی است تا بدانید که منِ شرقی به چه روزگاری گرفتار است و ما شرقیان به طور کلی...
و آن وقت در این میانه، ره‌‌بران سیاسی مصر هم برای من دعوی خلافت اسلامی دارند. برای من که به زعم ایشان رافضی‌ام! و تازه خود این ره‌بر خلافت اسلامی مصری کیست؟ هم‌آن که به ضربه‌ی اول «خالد بن ولید» حتا زبان و ادب خویش را فراموش کرد و پس از قرن‌ها سواری دادن به مملوکان، اکنون بر کوهان سنگی اهرام نشسته است و «کلئوپاترا» را به عنوا بدل مایتحلل «جینالولو بریجیدا» بر پرچم ادبیات و مطبوعات غرب‌زده‌ی خود کوبیده و به تماشای آثار فراعنه از چهار گوشه‌ی عالم، جهان‌گرد، گدایی می‌کند و با این همه دعوی خلافت اسلامی دارد!

صفحه‌ی 62
اصیل‌ترین‌شان، سعودیانند که هم چون خوکان به چرا در منجلابی از نفت سرگرمند...
اگر روزگاری بود که زیارت من و امثال منِ شرقی، خرج یک ساله‌ی معیشت تمام بادیه‌نشینان حجاز را می‌داد، اکنون از ریزه‌ی سفره‌ نفت است که زاد و رود سعودی بر آن دیار، شلنگ‌تخته‌ها می‌زنند و شتران بادیه را نیز حق‌هاست. و این سعودی که احترامی برای خود کعبه قائل نیست برای من چه احترامی می‌تواند قائل باشد که زائر کعبه بوده‌ام. کعبه‌ی او اکنون به «ریاض» و «ظهران» نقل مکان کرده است که دکل چاه‌های نفت به جای گل‌دسته‌ی مساجد در زمین‌هایش روییده و اگر هنوز سعیی می‌کند، سعی میان صفا و مروه نیست- سعی میان «آرامکو» و «استاندارد اویل» است. یا سعی میان پاریس و نیویورک با حرم‌سرایی در پشت سر و آبروریزِ اسلام و با همه‌ی فضاحت‌هاشان و معالجه‌ی بواسیرها و پروستات‌هاشان.

مقرّبان بزم

علاقه‌ام به کسی که دارم و زجری که می‌دهمش، دو خط موازی‌اند در یک راستا.

از اسفند شما پیداست، فروردین نخواهد شد

آدم‌ها تغییر نمی‌کنند مگر برای بدتر شدن!

تا شیر برون آید، آتش به نیستان زن

آن‌چه تغییر نمی‌کند، نامش مرداب است نه انسان!

شاید، باید می‌فهمیدم

«شاید»ها را دست‌کم نگیر.
آن‌ها، اغلب به «باید» ختم می‌شوند.

دور شو، کور شو

چند ماه یک‌بار نسبت به یک واژه حساسیت پیدا می‌کنم.
این روزها از این کلمه بیزارم: «بصیرت»

نه آن می‌شود

آن چه دوست دارم انجام دهم و آن چه می‌کنم، لزوماً یکی نیستند.

قرار مغزها

جالب است مایی که مدام از دست خدا می‌نالیم چرا هنگام تقسیم کالاهای اساسی! در روز ازل، آخر صف جامانده‌ایم، از سهمیه عقل‌مان هیچ‌ شکایتی نداریم.

یا به حالت، یا به حیلت، یا به زاری، یا به زور

تا با آزمون و خطا، سلیقه‌اش دستت بیاید، حسابی رنجانیده‌ایش.

لعنت به چراغ سرخ

نفرت، هیچ قبیحی را برای تو مجاز نمی‌کند.

ادامه بده عزیزم!

وقتی سکوت می‌کنم...
نه این که صحبتی ندارم،
نه! منتظر حرف بعدی‌ات هستم.

اگه ناز داری، نازخر داری، خری که ناز نکنی!

همین با پا پیش کشیدن‌ها است که با دست پس زدن‌ها را لذّت‌بخش می‌کند.

بتنفس غرام

پیانوی «بتنفس غرام» برگرفته از تیتراژ پایانی موزیک ویدئوی «لشحد حبک» از «نجویٰ کرم»

دانلود آهنگ «بتنفس غرام»

دهانم پر از دوستت دارم است

عشق می‌تواند از هدیه یک گل به محبوب، پیش از ازدواج به کشیدن پتو روی همسر، پس از ازدواج، تغییر زبان دهد.

به سبک ایرانی

یک رِنگ ایرانی گرفته شده از فیلم «ازدواج به سبک ایرانی»، جایی در انتهای فیلم که لوطی‌ها می‌رقصند. باباکرمی است مقداری.

دانلود آهنگ «ایرانی»

بی‌دفاع افتاده‌ام

تا زخم‌های من بازند، زخم زبان می‌زنی.
یا باید برای خود چسب زخم بخرم یا برای تو، پوزه‌بند.

گزیده‌ی کتاب دفتر کارآگاهی شماره‌ی یک بانوان

گزیده‌ی کتاب «دفتر کارآگاهی شماره‌ی یک بانوان»
نوشته‌ی «الکساندر مک‌کال اسمیت»
ترجمه‌ی «میرعلی غروی»
نشر «هرمس»


صفحه‌ی 15
سر ما هم پر از خاطرات است. هزاران خاطره از بوها، جاها و اتفاق‌های کوچکی که برای‌مان افتاده، غیرمنتظره به خاطرمان می‌آید و به ما یادآوری می‌کند که ما کی هستیم.

صفحه‌ی 145
اگر به حرف پدرش گوش می‌کرد، اگر به حرف شوهرِ دخترعمو گوش می‌کرد، هرگز با «نوته» ازدواج نمی‌کرد و این همه سال بدبختی نمی‌کشید. ولی آن‌ها ازدواج کردند چون او مثل همه‌ی بیست‌ساله‌ها، کلّه‌شق بود. در این سن هر چه قدر هم که فکر کنیم درست می‌بینیم، باز هم درست نمی‌بینیم. با خودش فکر کرد که دنیا پر از آدم‌های بیست‌ساله است، و همه کور.

صفحه‌ی 158

مرد بودن و دائم به فکر رابطه‌ی جنسی بودن چه قدر وحشت‌ناک بود. چون درباره‌ی مردها این فرض وجود داشت. در یکی از مجله‌ها خوانده بود که مردان روزانه به طور متوسط بیش از شصت بار به رابطه‌ی جنسی فکر می‌کنند. نمی‌توانست این عدد را باور کند، ولی تحقیقات آشکارا این را نشان می‌داد. یک مرد در حالی که کار روزانه‌اش را انجام می‌دهد همیشه فکرش پر است از اعمال جنسی مردانه، حال آن که در واقع دارد کار دیگری را انجام می‌دهد. آیا دکترها وقتی دارند نبض آدم را می‌گیرند در همین فکرند؟ آیا وکیل‌ها وقتی پشت میزشان نشسته‌اند و مشغول حلّ یک پرونده‌اند در همین فکرند؟ آیا خلبان‌ها وقتی هواپیما را هدایت می‌کنند در همین فکرند؟
آقای جِی.ال.بی.ماتِکُنی با آن حالت معصوم و چهره‌ی عادی چه طور؟ آیا وقتی دارد به کلاهک دلکو نگاه می‌کند یا با زحمت زیاد باتری ماشین را بیرون می‌آورد، به این موضوع فکر می‌کند؟


صفحه‌ی 194

خانم رامتسوی این قضیه را به قدری ساده جلوه داده بود که آقای جِی.ال.بی.ماتِکُنی متقاعد شد نقشه‌شان می‌گیرد. نکته‌ی جالب در مورد اعتماد به نفس همین بود: سرایت می‌کرد.