اوایل میانسالى بود. گلچین ترانههاى قدیمى را که شنید، گفت:
یادش به خیر، با «معین» عاشق مى شدیم، «داریوش» پشیمانمان مىکرد!
تو را میخواهم.
بدون لنز و رنگ و رژ و ریمل و پودر و بوتاکس و ناخن و مژه مصنوعی و سولاریوم.
من «خودت» را میخواهم.
عشقی که در سینه بماند و ابراز و افشا نشود، چون آتش آتشکدههای زرتشت، میماند و میسوزد و میسوزاند تا...
دیگر پیغمبری نمانده تا به یمن تولدش، آتشی بمیرد.
چه گونه میتوان میان مردان که عادت دارند منظورشان را با کلمات مختصر و جملات کپسولی برسانند و زنان که دوست دارند تمامی ماجرا را مفصل بگویند و مشروح بشنوند، تفاهم برقرار کرد؟
این روزها زود به زود دلخور میشی.
نکنه من دیر به دیر ناز میکِشم؟
همهی آدمها خلوتی دارند که گاهی اوقات فراموش میکنند پنهانش کنند.
این لحظهها، دیدن دارد.
مواظب باش از خودت نزنی بیرون.
به اطرافیان بر«میخوره».
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای
رنگ خود را چاره کن، آیینهی ما زرد نیست
پینوشت: شرمنده که ناامیدت میکنم.
خبری نیست. باشه دردا برای فردا...
وقتی همه چیز را میدانید یا تصور میکنید که میدانید، لذت غافلگیری در برابر پدیدهها را از دست خواهید داد؟
وقتی نمیتوانی محیط اطرافت را تغییر دهی، برای آن که اذیت نشوی، مساحت خودت را تغییر بده.
بارها حرفی را زدهام بدون این که کوچکترین اعتقادی به آن داشته باشم فقط و فقط برای این که دل کسی را سوزانده باشم.