با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

ندارم غیر از این حُسنی

با این همه عیب و ایراد، به این دل‌خوشم که انتقادپذیرم!

تفاوت در رنگ کلاه است

آن‌چه باعث حیرت من است نه عمق جهلت، که این همه اعتماد به نفست است در پافشاری بر آن.

ندانی و پرسی، سوالت به‌جاست

• یه چیزی بپرسم، راستش رو می‌گی؟
•• من عاشق این میل مفرط شما دخترها به کشف حقیقتم.
    بپرس عزیزم، بپرس.

ای کاش تعبیرش تو باشی

توی حیاط خانه قدیمی بودم که از مادر پرسیدم: «زهرا کجاست؟»
گفت: «کدوم یکی؟ کوچیکه یا بزرگه؟»
جواب دادم: «معلومه، بزرگه!»
گفت: «توی اتاقه.»
دراز کشیده بود و با لبخند توأم شرم و غریبی نگاهم می‌کرد. گوشه‌ی دیگر اتاق دراز کشیدم و کنجکاوانه نگاهش کردم. چهره‌اش آنی نبود که تصور می‌کردم. به چشمان هم می‌نگریستیم و افکار هم‌دیگر را می‌خواندیم. بی هیچ کلام اضافه‌ای. انگار از گذشته‌ی هم خبر داشته باشیم. انگار رضا داده بودیم به کم‌بودها و ضعف‌ها و «حال» هم. انگار با بی‌میلی یا حداکثر خنثایی راضی به این اتفاق شده باشیم. برای فراموش کردن زخم‌های کهنه‌ی عشق‌های گذشته. انگار گفته باشیم: «هر چه باداباد.»

عاشق قدیمی‌اش، کاری کرده بود و من خویشتن‌داری کردم. و هم‌این نفرتش را به او دوچندان کرد و ناخودآگاه طرف مرا گرفت و این قدم اول بود.

خانه‌ی آن‌ها بودیم. مهمان‌شان خداحافظی کرد که برود. آژانس خبر کرده بودند. پول از کیفش درآورد تا کرایه آژانس را بدهد. گوشه‌ای، دستش را گرفتم. لب گزیدم: تا من هستم این کارها را نکن! حساب کردم و برگشتم. لبخند دلنشینی روی صورتش بود. لبخندی که بیش‌تر از یک تشکر معنا می‌داد. ماه مهر به بهار اضافه شد.

لحظه‌ی روییدن فرا رسیده بود.


پی‌نوشت: از سروته مطلب نپرسید که خودم هم نمی‌دانم چه طور بود و چه طور شد. فقط می‌دانم شد.

امشب شب مهتابه

عروس‌ها را متین و سنگین و موقر می‌خواهیم و می‌پسندیم. منظور از ضمیر م متصل، ما؛ عقب‌افتاده‌های امّلِ  سنّتی است.
ماشین عروس رد شد و کاروانی از ماشین‌ها، بوق‌زنان به دنبالش. عروس تا کمر از پنجره خم شده بود بیرون و با بادکنک توی دستش، سربه‌سر ماشینِ بغلی می‌گذاشت. به هم‌راهم گفتم: «این رو ببین. چه ذوقی کرده!»
گفت: «می‌دونی بوق این ماشین‌ها چی می‌گه؟:»
 سریع حرفش را قطع کردم: «می‌دونم، نگو... نگو..!»

به نسیمی شده خرسند ز بستان کسی

در هر مواجهه با یک‌دیگر به هم لبخند می‌زنیم. خنده نه! تنها لبخند. کاری به این نداریم که قبلش غم و غصه و کسالت و ناراحتی و بی‌حوصلگی و کلافگی و درد و خشم و رنج داریم. همه را غلاف می‌کنیم. در مقابل هم خلع‌سلاح می‌شویم انگار. حتا اگر تلاقی نگاه‌مان در کسری از ثانیه باشد، به قدر نگاهی گذرا در حال عبور از کنار هم، لبخند می‌زنیم. گویی که این لبخند روی استارت‌آپ ما نصب شده باشد.

دنبالم نیا، آواره می‌شی

پشت سر تریلی که رسیدیم سرکی کشیدیم تا سبقت بگیریم. راهنمای راست زد که: «نه! دست نگه‌دارید. الان وقتش نیست.» سرجای خود ماندیم تا ماشین روبه‌رویی رد شود. راهنمای چپ زد که: «جاده خالی است، بیایید بروید.» از او که گذشتیم، بوق تشکری زدیم و بوقی جواب گرفتیم که یعنی: «قابلی نداره.»
خیلی از این راننده‌های ماشین‌‌سنگین، آدم‌های باحالی هستند. خیلی‌هاشان در جاده، واقعاً برادری می‌کنند.

ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

میومیو، روبه‌روم نشسته بود و ورجه وورجه می‌کرد. دماغم را کردم لای موهاش و گفتم:
«یه هفته دو هفته
زهرایی حموم نرفته»
مادرش آمد وسط: «هم‌این دیروز حمومش کردم!»
ولی من حواسم رفته بود به خرداد هشتاد و هشت.
روزگاری بر ما گذشت.

میومیو کجایی؟

هر شب از در و دیوار این کوچه، سگ و گربه بود که می‌بارید، امشب که این «میومیو» هوس دیدن پیشی کرده قحطی گربه آمده بود.
نصفِ شبی، بچه‌بغل، چهار کوچه را گشتم تا بلاخره توی کوچه‌ی پنجمی کنار آشغال‌ها، مچ یکی‌‌ش را گرفتم. ذوق‌زده دویدیم دنبالش که بیچاره از ترس مثل موشک دررفت. دست از پا درازتر برگشتیم.
پیشی از پشت دیوار یکی از خانه‌ها سرک کشید و نگاه‌مان کرد. شاید با خودش می‌گفت: «اینا دیگه کی‌اند؟ گربه‌ندیده‌ها!»

روبان ماه

فدای آن طره‌ی مویی که به عمد از روسری انداختی بیرون تا چون هلالی، صورتت را قاب بگیرد.

یا جام ما ده یا قصه کوتاه

یا اخوی! اگر واجب است، بگو انجام دهم و گر مستحب است یا مکروه، به خودم واگذار.

ولم کنید ببینم چی می‌گه

«براد پیت» هم که باشی، وسط دعوا به‌ات می‌گن: برو بابا، با این قیافه‌ات!

سطور بی‌ستر


کسی که می‌نوسید؛ شبیه‌تر است به خودش تا، کسی که حرف می‌زند.

انبار دارم، ویترین ندارم

داشته‌هایم خیلی بیش‌تر از دارم‌گفتن‌هایم است.

تا حالا فکرشو کردی

خداحافظ و خدانگه‌دار وقت جدا شدن یعنی وقتی با همیم، هوای هم‌دیگر را داریم.

باقی‌مانده جز نفسی نیست

این تکه از ابتدای ترانه‌ی «مستی» با صدای «جهان» را بسیار دوست دارم.
به نحوی که شعار این روزهای زندگی‌ام شده است.

چند سال دیگه باید بشینم؟

خودزنی

• خوب، منظورت از این کار چی بود؟
•• هیچی.
• هیچی؟! راستش رو بگو. به اندازه‌ای که قیافه‌ام نشون می‌ده احمق نیستم‌ها!

نایب قهرمان

شرمندگی دانستن این که بیش‌تر از آن که دوستت داشته باشم، دوستم داری، این رابطه عاشقانه را کوفتم می‌کند.

قطب‌های هم‌نام

• وقتی خوابش نمی‌بره آهنگ می‌ذاره گوش می‌کنه. بیدار می‌شم و می‌گم: خاموشش کن بذار بخوابیم. می‌دونی چی کار می‌کنه؟
•• خاموش نمی کنه؟
• بدتر از اون، پا می‌شه می‌ره تو یه اتاق دیگه گوش می‌کنه!

غم‌نما

• آدم غمگینی به نظر می‌رسه.
•• از کجا معلوم؟ شاید تظاهر به غم می‌کنه.
• آخه چرا؟ چرا باید این کار رو بکنه؟
•• شاید... شاید چون راحت‌تره.

به سلامت دارش

پسرک؛ نحیف و کم‌سنّ‌وسال است. صندلی جلوی تاکسی بین‌شهری که می‌نشیند موبایلش زنگ می‌خورد. صدای زنانه‌ای از آن طرف خط می‌آید. جوانک جواب می‌دهد: «سلام مامان... بله... الان بوشهرم... تازه می‌خوایم حرکت کنیم... نه... یه ساعت دیگه می‌رسیم... حتماً... رسیدم، زنگ می‌زنم... باشه، مواظبم... خداحافظ».
توی جادّه‌ها، بیش‌تر از ماشین‌ها، این دل مادرهاست که می‌رود و می‌آید.

فیل در تاریکی

نظر گذاشتن پای میکروبلاگ‌ها به این می‌ماند که تنها با دیدن اپیزود هفتم فصل سوم، سریال «لاست» را تحلیل کنی.