با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

هر شب تنهایی

زیر این پتو، برای یک نفر دیگر جا هست.

هیولای محبوب من

• می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟
•• شروع شد. دنبال جوابی یا می‌خوای مقدمه چینی کنی واسه حرفات؟

این کهن نخل تمنّا را نیفکندی هنوز

پاره‌ای اوقات، انگار ضربه‌ای به مغز آدم خورده باشد؛ چیزهایی که آن ته‌توهای پستوی ذهن مخفی شده‌اند، تکانی می‌خورند و جابه‌جا شده و می‌آیند دم دست.
مدتی بی‌خود و بی‌جهت زمزمه می‌کردم: «از عزیز راه دورم چه خبر؟» (از این عادت‌ها دارم، زیاد!)
هر چه انباری حافظه‌ام را جست‌وجو کردم تنها به کد «ستّار» رسیدم. از دوستی که طرف‌دار سینه‌چاک و کلکسیونر ترانه‌هایش است، پرسیدم:
«ستّار، ترانه‌ای دارد که تویش بخواند از عزیز راه دورم چه خبر؟»
سریع جواب داد: «آره، همون که میگه:
بگو از سنگ صبورم چه خبر؟
از عزیز راه دورم چه خبر؟
گفتم از اون گل تنها چه خبر؟
نخل تمنّا چه خبر؟ اون قد و بالا چه خبر؟
واسه من مخمل شب‌ها رو کشید
حسرت دیدارو کشید
شمع شب تارو کشید»

ترانه‌‌ی لطیفی است با توصیفات زیبا.
اصلاً، عزیزی ندارم که حالا راه دور باشد یا نه. ولی دوست دارم این موقعیت را تجربه کنم. یار جداافتاده‌ای که برایش پیام بفرستم:
«از عزیز راه دورم چه خبر؟»


پی‌نوشت: و او هم جواب بدهد: «با منی؟» و یک علامت سوال و صدتا تعجّب پشتش بگذارد. (چون از این عادت‌ها ندارم، زیاد!)

درود، دروغ نبود

دیدمش.
ذوق‌زده گفتم:
واقعاً سلام!

گزارش یک جشن

نیمه‌ی رمضان هر سال، در شب تولد امام مجتبا، سکوت و سنگینی بعد از افطار شهر را هیاهوی برگزاری یک مراسم قدیمی محلّی می‌شکند. یک ناظر غریبه، بچه‌هایی را می‌بیند که جیغ‌ و دادکنان در کوچه‌ها، از خانه‌‌ای به خانه‌ی دیگر می‌روند و...

از چند شب قبل‌تر، مادران با استفاده از تکه‌پارچه‌های اضافی باقی‌مانده از دوخت و دوزها (هم‌‌آن‌ها که کاربری چند سال پیش‌شان، عروسک شدن بود!) کیسه‌های کوچکی می‌دوزند که با حلقه‌ای به دور گردن بچه‌ها می‌افتد. در شب موعود، هوا که تاریک شد و افطار را که هول‌هولکی خوردند، بچه‌ها در دسته‌های چندنفره و با کیسه‌های گل‌من‌گلی به گردن، سراغ همسایه‌ها می‌روند و با شدّت! در می‌کوبند و فریاد می‌زنند: «گِره‌گُشو»!
گره‌گشو هم‌آن «گره‌گشا»ست که نهضت جنوبی‌ها برای ختم به واو کردن همه‌ی کلمات، این شکلی‌اش کرده است!
پشت درب‌ها، مادران و دخترانِ بزرگ خانه، با ظرف‌ها و کاسه‌های پر از شیرینی و آجیل و گندم‌برشته ایستاده‌اند و مشت‌مشت، کیسه‌ها را پر می‌کنند تا هر کس به وسع سخاوت خودش، شب میلاد کریم اهل بیت را به‌یادماندنی کنند.
و کودکان، شاد و خنده‌کنان، در حالی که به کیسه‌‌‌شان ناخنک می‌زنند و قسمت پُرش را اندازه می‌گیرند به سوی خانه‌ی بعدی می‌روند.
امّا وای به حال خانه‌ای که در باز نکند! آن‌ گاه‌ست که جمعیّتِ اطفال به صورت خودجوش! شعار می‌دهند: «خونه‌ی گدا، سهمِشَ نِدا»!

جالب این که این مراسم سالیانه، خاصّ این جاست. فقط هم‌این شهر. حتا در یک شهر این ورتر و یک شهر آن ورتر و نه حتا در روستاهای حومه‌ی خود شهر، خبری از این کارناوال کودکانه نیست.
و جالب‌تر این که در آن سوی آب‌های خلیج‌فارس، این مراسم به شکلی محدودتر و به زبان عربی در «کویت» برگزار می‌شود!

گفتی تو مغروری هنوز، با فتح این همه شکست

• چرا اومدی دیدنم؟
•• خسته شدم از بس بهت فکر کردم. تصمیم گرفتم یه کار دیگه کنم.
• حالا انتظار داری چی بشنوی؟
•• تو که واردی، پشیمونم کن که برم پشت سرم رو هم نگاه نکنم.

حسنی تک و تنها شد

مشترک ماه‌نامه‌ی «گل آقا» بودم و «منوچهر احترامی» را می‌شناختم. پیرمردی که اشعار صفحه‌ی «شیخ ما گفت» را می‌سرود. زودتر از خیلی‌ها که هنگام مرگش فهمیدند، می‌دانستم که شاعر شعر معروف «حسنی نگو، بلا بگو» هم‌این پیرمرد سپیدموی سبیل آویزان است که هنوز ازدواج نکرده و با مادر پیرتر از خودش زندگی می‌کند.
پیرمرد، واقعاً شاعر بود و قافیه‌ها مثل موم در دستانش نرم بودند. مثنوی‌های «شیخنا»یش که به شیوه عارف‌نامه‌های قدیمی سروده شده بودند، مؤدبانه، خنده آدم را درمی‌آوردند. به رغم همه‌ی اشعار محکم و زیبایی که گفته، هنوز او را با
«توی ده شلم‌رود
حسنی تک و تنها بود»
می‌شناسند. وقتی هم که مُرد، توی تشییع جنازه‌اش، پوستری گرفته بودند دست‌شان که رویش نوشته بود:
«حسنی تک و تنها شد»
پیرمرد، بچّه نداشت و حسنی، جورهایی فرزندش حساب می‌شد.
از جلوی کتاب‌فروشی‌ها که رد می‌شوم و کتاب های حسنی را می‌بینم با نقاشی‌های جوراوجور که در همه‌شان حسنی با «موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه»ست، یاد پیرمرد می‌افتم و غصه‌ام می گیرد. نمی‌دانم این چه حسّی است که با دیدن هر مخلوقی، یاد خالقش می‌افتم. دنیای شاد و رنگارنگ حسنی در ده شلم‌رود‌، غم نبود «منوچهر احترامی» را به یادم می‌اندازد. کتاب‌ها و نوارها و کارتون‌های حسنی، باقیات الصالحات پیرمرد شده‌اند.
این روزها، مادر زهرا کوچولو، به زور این کلیپ، او را به حمّام می‌برد:

حسنی نگو یه دسته گل

خیلی دور خیلی نزدیک

فکر کردی نقطه پرگار عالمی که همه دور تو بگردند،
تو هیچی نیستی
هیچی.
تو صفر دستگاه مختصاتی که هر چی از تو دورتر باشه، ارزشش بیش‌تره.

گویند که لحظه‌ای است

بی‌صبرانه منتظر آن لحظه‌ام که «شما» را «تو» کنم.

تمساحی که نیستم

ده شکل بلدم بخندم،
ولی تنها یک جور می‌توانم گریه کنم.
هم‌این است که نمی‌توانم «بازیگر» خوبی شوم.

کج دار و مریز

بیا بگیر. این شماره‌ی منه. فقط زنگ نزن!

خوان وصل ماه‌رویان

روی دیوار با فشاری نوشته‌اند: «زیبارویان بی‌وفایند»
کیست که زیباپسند نیست؟ اگر قرار بود زیبارویان به هر که اظهار مهر می‌کند پا بدهند که به جای «بی‌وفایی» به «هرزه» بودن متهم می‌شدند.

خورشید هم می‌گریخت، اگر می‌توانست

آفتاب؛ شهر را محاصره کرده است.
هیچ راه فراری از دست گرما نیست.
سایه‌ها هم تسلیم شده‌اند.

بینایی

آفتاب تو چشامه.
چیزی نمی‌بینم.

چشم مجنون

به تمجید عاشقان، اعتنایی نکنید.
آنان، آن چه را می‌بینند، که می‌خواهند.

پی‌نوشت: بی‌ربط نیست اگر این را بخوانید.

آیینه‌ام

والده، سواد ندارد. خودش می‌گوید در روزگاری که درس خواندن برای دختران عیب بود، من را گذاشتند بچه‌داری کنم و پخت و پز. رخت و لباس و ظرف و ظروف را بگذارم روی سرم و بروم لب دریا، بشورم و بگردم. حالا با کوره سواد نهضتی فقط می‌تواند اسم سریال‌های تلویزیون را بخواند.
از وقتی که صورتم مو درآورد و صدایم کلفت شد با هم درگیر بودیم که چی درست است، چی نادرست. کدام کار، منطقی است، کدام کار، غیرعقلانی. چه حرفی به‌جاست و چه حرفی نسنجیده. ژن‌ها و دی‌ا‌ن‌ای‌ها هم‌آنند ولی گویی از دو جهان موازی هستیم. در برخورد با وقایع و تصمیم‌گیری‌ها، «کِیل‌»مان یکی نیست. در این فاصله، تحصیلات را بی‌تقصیر نمی‌دانم.

برادرم از من اجتماعی‌تر است. معاشرتی و اهل بگو بخند و شوخی. گرم گرفتن و زبان ریختن و حرف زدن و باز حرف زدن.
توی آشپزخانه دستانش را روی شانه‌ی مادرِ پیر و گیس‌سفید نهاد و سربه سرش گذاشت: «مامان، زشت شده. دیگه قشنگ نیست».
مادر؛ مادرِ پاراگراف اوّل، آرام و بی‌حسرت، انگار که بارها این حرف را تمرین کرده باشد، گفت: «قشنگیِ من، شمایید. من، قشنگی می‌خوام چی کار؟»

بالاتر از جملات حکیمانه و سخنان قصار عرفا و علما و حکما و شعرا، این جمله را در تک‌تک ذرات حافظه‌ام ذخیره کرده‌ام.
تا روزی...

سیاه، سیاه، آرامش

زل زدن در تاریکی به سقف؛
کاری که خیلی دوست دارم.

نحوی در خشکی

• به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟
•• نه!
• نصف عمرت بر... بقاست.
برو حال کن واسه خودت!

کِی بزرگ می‌شی پسر؟

در این سنّ و سال، حرف‌های نابه‌جا و کارهای نسنجیده و پی‌آمدش؛ سوءتفاهمات کوچک و دل‌خوری‌ها و تلخیِ اوقات، به من یادآوری می‌کند که هنوز زندگی کردن را یاد نگرفته‌ام.

شب شراب نیرزد به بامداد خمار

    عاشق اشعار «فاضل نظری» است. سپرده است هر جا شعر جدیدی را از این شاعر دیدم برایش هم پرینت بگیرم هم پیامک کنم. سه‌گانه‌ی فاضل را داشتم و او نداشت و مرتّب گوش‌زد می‌کرد که سفارش اینترنتی بدهم و من پشتِ گوش می‌انداختم. تا این که دیروز در نمایش‌گاه کتابی دید و بی‌معطلی خریدشان.
    شب رفتم اتاقش. کتاب‌ها را دور خودش چیده بود و «گریه‌های امپراتور» را دست گرفته بود و می‌خواند. گفت: «شعرهای فاضل از بس خوبند، در یک غزل نمی‌شود بیتی را گل‌چین کرد. همه یک‌ اندازه قشنگ و درخشانند». می‌خواند و کیف می‌کرد. با شوق و احساس و صدای بلند می‌خواند که من هم بشنوم. لابه‌لایش می‌گفت: «این را شنیدی؟» یا «این یکی را گوش کن». وسط به‌به و چه‌چه‌ها رسید به صفحه‌ای و گفت: «از این غزل بدم می‌آید».
    جا خوردم. پرسیدم: «کدام یکی؟» خواند: «مستی نه از پیاله، نه از خم شروع شد» شعر آشنایی بود. کاملش کردم: «از جاده‌ی سه‌شنبه‌شب قم شروع شد».
    بله، رفیق ما هرهری‌مذهب است. هم اهل نماز است و روزه و هم مِی و معشوق. هم خدا، هم خرما. هواخواه مست و رِند و ساقی و مخالف شیخ و شحنه و زاهد؛ این ملامت‌شده‌ها‌ی همیشه اشعار عاشقانه.
    اعتراض کرد: «این همه جا که می‌تواند شروع شود، چرا قُم؟» کتاب را از او گرفتم و گفتم: «بگذار من اصلاحش کنم». با کُدهایی که از گذشته‌‌اش سراغ داشتم، گفتم:
«مستی نه از پیاله، نه از ساغر شروع شد
از جاده‌ی دوشنبه‌شبِ ماهشهر شروع شد»
(می‌دانم وزن ندارد ولی باور کنید خیلی ربط دارد!)
با اخمی ساختگی کتاب را از دستم کشید و گفت: «بِده من. لازم نکرده تصحیحش کنی! خودم درستش می‌کنم». کمی فکر کرد و گفت: «آهان، این خودشه:
مستی نه از پیاله، نه از خُم شروع شد
از استادیوم المپیک شهر رُم شروع شد!»
گفتم: «حالا چرا رُم؟ تو که طرف‌دار میلانی!» جواب داد: «با این خُم لعنتی چه‌کار کنم که هم بدقیافه است و هم بدقافیه!»


پی‌نوشت: این دوست ما، هم‌آن دوست کذایی است که پردیس را در یقّه‌ی باز پری‌ها می‌دید.