والده، سواد ندارد. خودش میگوید در روزگاری که درس خواندن برای دختران عیب بود، من را گذاشتند بچهداری کنم و پخت و پز. رخت و لباس و ظرف و ظروف را بگذارم روی سرم و بروم لب دریا، بشورم و بگردم. حالا با کوره سواد نهضتی فقط میتواند اسم سریالهای تلویزیون را بخواند.
از وقتی که صورتم مو درآورد و صدایم کلفت شد با هم درگیر بودیم که چی درست است، چی نادرست. کدام کار، منطقی است، کدام کار، غیرعقلانی. چه حرفی بهجاست و چه حرفی نسنجیده. ژنها و دیانایها همآنند ولی گویی از دو جهان موازی هستیم. در برخورد با وقایع و تصمیمگیریها، «کِیل»مان یکی نیست. در این فاصله، تحصیلات را بیتقصیر نمیدانم.
برادرم از من اجتماعیتر است. معاشرتی و اهل بگو بخند و شوخی. گرم گرفتن و زبان ریختن و حرف زدن و باز حرف زدن.
توی آشپزخانه دستانش را روی شانهی مادرِ پیر و گیسسفید نهاد و سربه سرش گذاشت: «مامان، زشت شده. دیگه قشنگ نیست».
مادر؛ مادرِ پاراگراف اوّل، آرام و بیحسرت، انگار که بارها این حرف را تمرین کرده باشد، گفت: «قشنگیِ من، شمایید. من، قشنگی میخوام چی کار؟»
بالاتر از جملات حکیمانه و سخنان قصار عرفا و علما و حکما و شعرا، این جمله را در تکتک ذرات حافظهام ذخیره کردهام.
تا روزی...