با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

ناکسی بین که سر از صحبت من می‌پیچد

صدا زد: «بیا».
نشانم دادش و گفت: «اون، مریم نیست؟»
گفتم: «نمی‌دونم. دانشگاه نمی‌اومد که.»
بی این که چشم ازش بردارد، گفت: «نه! مطمئنم خودشه.»
قبلاًها رفته بود خواستگاری‌اش و جواب رد شنیده بود. دل‌خور آمد پیشم و نالید: «سگ‌خور! دیگی که واسه من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه! حالا که قسمت من نشد آرزو دارم گیر یه آدم عوضی بیفته. چنان زجرش بده که روزی صد بار خودش رو لعنت کنه که چرا این رو خواستم و اون رو نخواستم.»
گذشت و گذشت و دوست ما زن گرفت. و دختره، شوهر کرد به کسی که هم خیلی بزرگ‌تر از خودش بود و هم یک جورهایی، تیک! می‌زد.
گفت: «حقّش بود. نفرینم گرفت.»
خندیدم و در حالی که دور می‌شدم، گفتم: «از یه زاویه دیگه هم می‌شه نگاه کرد:
تو چه قدر داغون بودی که این پسره رو به تو ترجیح داده؟!»

دنیا همیشه این جور نمی‌مونه

• ساکتی؟
•• روزای بعد از تو رو تمرین می‌کنم.

گزیده‌ی کتاب کفش‌های شیطان را نپوش

گزیده‌ی کتاب «کفش‌های شیطان را نپوش»
نوشته‌ی «احمد غلامی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 27
بوی عطر «آذر» احساس غریبی در «امیر» به وجود آورد. بوی گل نسترن که از پنجره‌ی باز تو می‌زد با بوی عطر «آذر»، سکوت و آرامش آپارتمان، یک جورهایی حسِّ مردانگی را در او بیدار کرده بود.

صفحه‌ی 29
همیشه هم‌این طوره. آدم‌ها یا اشتباهی سر راه هم قرار می‌گیرن، یا دیر.

صفحه‌ی 33
«پویان» سرش را به نقشه‌های مهندسی گرم کرده بود. بوی «نیلوفر» توی اتاق پیچیده بود و این بو اراده‌اش را سست می‌کرد. زانوهایش می‌لرزید. نزدیک بود برود کنار «نیلوفر» بنشیند، اما این کار را نکرد. می‌دانست این کار اشتباهی جدی است.

صفحه‌ی 42
«پویان» سرش را به گوش «رؤیا» نزدیک کرد. «رؤیا» لب‌های داغ او را روی نرمه‌ی گوشش حس کرد.
• درِ گوشِت می‌گم که شیطون نشنوه...
•• چی رو؟
• باید سر شیطون رو کلاه گذاشت. نباید لجش رو درآورد. اگر ادای مؤمن‌ها رو واسه‌ی شیطون دربیاری، زود مچِت رو می‌گیره. باید بگی ما چاکریم، دست از سر ما بردار، ما زورمون به تو نمی‌رسه... باید شیطون رو خر کرد...
•• پس خدا چی؟
• خُب، ته دلت هم با خدا باش.
•• یعنی شیطون نمی‌فهمه؟
• چرا، می‌دونی مشکل شیطون چیه؟ اون می‌گه راست تو چشم‌های من نگاه نکنین، کفش‌های منو پاتون نکنین، براش مهم اینه که تو یه جوری بهش اهمیت بدی...

صفحه‌ی 63
• یهو دلم گرفت. کاش این‌جا بودی.
•• که دعوا کنیم...
• مهم نیست، دلم می‌خواست پیشم بودی.
•• می خوای هم‌این الان برگردم؟
• تا برگردی حسّم تموم شده.
می‌خواهم بگویم «دوستت دارم.» نمی‌گویم. فقط می‌گویم: «مراقب خودت باش...»
...
اگر چند سالی جوان‌تر بودیم و حاشیه‌ی موهایمان به سفیدی نزده بود، عضلات شکم‌مان سفت بود و طبله نکرده بود، خیلی کارها می‌شد کرد.

صفحه‌ی 66
احساس خوبی دارم، نوعی احساس غرور از این‌که می‌توانم توی این سنّ، هنوز هم برای دختر جوانی مثل او جذّاب باشم.

چه سخته مرگِ گل برای گلدون

هوا، سرد است و از سرما، بخاری را بغل کرده‌ام. از سر لج با خودم پای تلویزیون نشسته‌ام. رادیو هفت از شبکه آموزش، ترانه‌ی قدیمی «زمستون» از «افشین مقدم» را به هم‌راه تصاویر زیبایی از زمستان و طبیعت سپیدپوش و مردم هفت‌دست‌لباس‌پوشیده پخش می‌کند.
با خودم می‌گویم: «بد نیست به مناسبت حلول زمستان، توی وبلاگ، کارِش کنم. دیر نشده باشه؟ راستی امروز چندم است؟ بیستم دی. ای وای! روز تولد خواهرم.» سر جایم درست می‌نشینم. «آخه چرا یادم نبود؟»
به ساعت نگاه می‌کنم. نیمه‌شب است. از قضا امشب این‌جا بودند و هم‌این نیم‌ساعت پیش رفتند.
«من که این چیزها فراموشم نمی‌شد. چه‌طور شد یادم رفت؟ شاید به خاطر خستگی سفری که امروز، ازش برگشتم و فکر و خیال سفری که فردا، باید برم. بذارم بعد سفر؟ نه! لذّت کادوی تولد توی گرفتن در روز تولّده.»
به فکرم می‌رسد که پول بگذارم توی پاکت و هم‌این الان ببرم در خانه‌شان. سرآسیمه می‌دوم طبقه بالا، والده آماده می‌شود که بخوابد. می‌گوید: «کجا می‌ری نصفِ شبی؟ خودت رو ناراحت نکن، بذارش فردا.»
می‌گذارم برای فردا.
و امّا «زمستون»،
ترانه‌ای که خیلی دوست دارمش. آهنگش را سیاوش قمیشی در دهه پنجاه ساخته ولی به شدت از زمان خودش جلوتر است و امروزی است. «زمستون» محبوب‌ترین آهنگ «افشین مقدم» است که اجل اجازه نداد موفقیتش را ادامه دهد و دو سال بعد (1355) طی تصادفی در جاده شمال، جانش را از دست داد و هم خود و هم ترانه، محبوب‌تر شد.
در محبوبیت ترانه هم‌این بس، که خود خواننده بر اساس تم آهنگ و با شعری دیگر، ترانه‌ی محزون دیگری به نام «گذشته» خواند.
«افشین مقدم» به همراه «مازیار» به دلیل مرگ‌شان در پیش از انقلاب، بخت این را داشتند که آلبوم‌های‌شان، پس از انقلاب به صورت مجاز روانه بازارهای موسیقی شود.
این هم کادوی شما:
دریافت ترانه «زمستون» با صدای «افشین مقدم»

گزیده‌ی کتاب دیدار با ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ی کتاب «دیدار با ذبیح‌الله منصوری»
نوشته‌ی «اسماعیل جمشیدی»
نشر «زرین»


پیش‌نوشت: تا حالا حتی یک کتاب از «ذبیح‌الله منصوری» را نخوانده‌ام ولی می‌بینم انبوه کتاب‌هایش را که حجم قابل توجهی از نمایش‌گاه‌های کتابی را که گاه و بی‌گاه در این جا برگزار می‌شود، پُر می‌کند. و هجوم آدم‌هایی که (سرانه مطالعه‌شان یک کتاب در ماه هم نیست) جلوی میز کتاب‌های چاپِ قدیمی و ویرایش‌نشده‌ی «منصوری» ایستاده‌اند و  چند جلد چند جلد می‌خرند و می‌برند.
برای دانستن راز محبوبیت قلمش، سراغ این کتاب رفتم.


صفحه‌ی 78
هرگز نسبت به کسی بخل و حسد نداشته‌ام، یعنی ناراحت نبودم که دیگری دارد و من ندارم. با وجود این که می‌توانم رانندگی بکنم هرگز به فکر داشتن ماشین نیفتاده‌ام. تنها یک حسادت بود و آن هم حسادت در علم است... یعنی هرگز نتوانستم تحمّل کنم که کسی بیش از من بداند. همیشه سعی کرده‌ام در این مورد از دیگران جلوتر باشم.

صفحه‌ی 80-81
به نظر بنده، زن قهرمان وجود ندارد. مثلاً بنده «مادام کوری» و یا آن زن فضانورد –ترشکوا- را قهرمان نمی‌دانم. به نظر من زن قهرمان زنی است که سه یا چهار بچّه را درست تربیت کند و تحویل اجتماع بدهد.

صفحه‌ی 384
بیماری؛ بد چیزی است و عیادت برای بیمار، گاهی از دارو نیز مهم‌تر است.

صفحه‌ی 390-391
در مورد «وصیّت‌نامه» عقیده داشت:
از مواردی است که آدمی به فکر فرو می‌رود، زیرا در زمان حیات، که برای حرف آدم، تره خُرد نمی‌کنند، چه‌طور می‌شود که پس از مرگ، خط او را بخوانند؟!

حیف، آقاتختی بود

«تختی» برای من، یک قیافه مردانهِ مهربان است در یک قاب عکس سیاه و سپید قدیمی روی دیوار یک مغازه در کودکی که زیرش نوشته:
«صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
که دگر مادر گیتی چون تو فرزند بزاید»

آنم آرزوست

هم‌اینه دیگه!
تا تو چراغ‌خاموشِ مسنجر می‌آی تو نِت، من مجبورم با چراغ روشن دنبالت بگردم.

آینه جا خورد تا من‌و دید

من توانایی‌های زیادی دارم.
می‌توانم ساعت‌ها در اتاق، کنارت بنشینم،
بدون این که کلمه‌ای حرف بزنم،
بدون این که ذرّه‌ای تکان بخورم،
بدون این که حرکتی کنم،
جوری که اگر ندانی آن‌جایم، حضورم را احساس نکنی.
من می‌توانم نباشم.

سه غم آمد سراغم هر سه یک‌بار

شکر خدا و گوش شیطان کر، این یک هفته جهنمی دارد تمام می‌شود و ان‌شاءالله وارد بهشتِ آرامش خواهم شد، گم‌شده‌ای که به شدّت نیازمندش بودم و در دعاها می‌خواستمش.
گذشت ولیکن بد گذشت. بیش‌ترِ هم‌این چند تار موی سیاهِ باقی‌مانده نیز در این مدت، سپید شد.


پی‌نوشت: آخ! یادم نبود! امتحانات پایانِ ترم!
دوباره دست و پا زدن‌های مفلوکانه شب امتحان و گفتن هزارباره این‌که «پس من در طول ترم چه غلطی می‌کردم؟»
پس، بدرود آرامش تا دو هفته‌ی دیگر!

به اصفهان رو

می‌گویند دست‌ودل‌باز نیستی.
آری،
خسیسم، در گفتن «دوستت دارم».

دلم می‌خواست بسازم، دلش می‌خواست بسوزم

... ترسی هم باشد از وابستگی‌های یک‌طرفه است که آن هم به نظر من دردناکند تا ترسناک.

هر چند از آن هم گریزی نیست و خاطره و تجربه‌سازند ولی می‌سوزانند تا بسازند.

و راستی، آزادی هم یک جور تنهایی است دیگر...

تو خیال کردی بری

عاشقی و مهجوری، هر چه داشته باشد تنهایی ندارد.
اگر چه او نیست، ولی خیالش که هست.

گزیده‌ی کتاب مجموعه‌ی نامرئی

«مجموعه‌ی نامرئی»
مجموعه‌‌ی 45 داستان کوتاه از 26 نویسنده‌ی آلمانی‌زبان
مترجم: «علی‌اصغر حدّاد»
نشر «ماهی»


«ستوان گوستل»
نوشته «آرتور شنیتسلر»

صفحه‌ی 39
راستی که تا به حال دختری به خوبی «آدل» به تورم نخورده... چه دختر کم‌توقع و سربه‌زیری بود... «آدل» مرا دوست داشت، در این شکی نیست. «آدل» با «اشتفی» خیلی فرق داشت... راستی چه شد که ولش کردم؟.. چه خریتی! تنها دلیلش این بود که قضیه برایم یک‌نواخت شده بود... از این که هر شب تنها با او بیرون بروم حوصله‌ام سر رفته بود... گذشته از این، وحشتم گرفته بود که نکند دیگر هرگز نتوانم خودم را از شر  غرولند و آه و ناله‌اش خلاص کنم. ولی «گوستل»، حقش بود صبر می‌‍‌‌‌کردی. آخر او تنها کسی بود که تو را دوست می‌داشت... الان چه می‌کند؟ معلوم است، می خواستی چه کند؟ حتماً یکی دیگر را گیر آورده است... البته رابطه‌ای که با «اشتفی» دارم خیلی راحت‌تر است. این طوری خیلی به‌تر است که توی مواقع دل‌خواهت با کسی سروکار داشته باشی و خوش بگذرانی، ولی دردسرهای روزمره را شخص دیگری به دوش بکشد...

صفحه‌ی 41
آن بالا یکی از پنجره‌ها باز شد. چه خانم خوشگلی. ولی اگر من جای او بودم، قبل از آمدن کنار پنجره یک شال می‌انداختم روی شانه‌هایم...

«مرده‌ها سکوت می‌کنند»
نوشته‌ی «آرتور شنیتسلر»
صفحه‌ی 54

زن پرسید: «راستی چرا دیروز تو را ندیدم؟»
«مگر می‌شد؟»
«فکر می‌کردم خواهرم تو را هم دعوت کرده.»
«که این طور.»
«چرا نیامدی؟»
«چون نمی‌خواهم در حضور دیگران با تو زیر یک سقف باشم. نه، هرگز.»

صفحه‌ی 57
«فرانتس» در پی سکوتی طولانی  ناگهان گفت: «برای آخرین بار است که...»
«اِما» با لحنی نگران پرسید: «که چی؟»
«که ما با هم هستیم. بمان پیش او. من با تو وداع می‌کنم.»
«جدی می‌گویی؟»
«کاملاً»
«قبول می‌کنی که همیشه این تویی که فرصت یکی‌دوساعته‌ی ما را ضایع می‌کنی نه من؟»
«فرانتس» گفت: «بله، البته. حق با توست. بیا، بیا برگردیم.»
زن با مهربانی گفت: «نه، به این زودی نمی‌خواهم برگردم. اجازه نمی‌دهم مرا این طور از سر باز کنی.»

صفحه‌ی 65
وقتی درشکه از خیابان «پراتر» می‌گذرد، بی‌میل نیست که کمی احساساتی شود، ولی در این کار ناموفق می‌ماند. حس می‌کند که فقط یک آرزو در دل دارد، و آن این‌که به خانه برسد و احساس امنیت کند. هر چیز دیگری برایش بی‌اهمیت است. در آن لحظه که تصمیم گرفت جسد بی‌جان «فرانتس» را در جاده به حال خود رها کند، حتماً هر احساسی را که باعث می‌شد برای او آه و ناله سر دهد، در خود کُشته است. این است که حالا جز حس نگرانی برای خود، احساس دیگری ندارد. البته «اِما» سنگ‌دل نیست... نه، سنگ‌دل نیست... «اِما» خوب می‌داند روزهایی خواهند آمد که از خود بی‌خود شود، چه بسا از غصه دق کند، ولی حالا در وجودش جز این آرزویی نیست که بتواند توی خانه با چشمان بی‌اشک، آسوده و بی‌خیال، کنار همسر و فرزند خود بنشیند...

«داستانی برای تاریکی»
نوشته‌ی «راینر ماریا ریلکه»
صفحه‌ی 80-79

دکتر گفت: «عجیب است.»
«چه چیزی؟»
«این‌که شما زندگی را به این خوبی درک می‌کنید. این‌که شما تا این اندازه بزرگ شده‌اید، تا این اندازه جوان. راستی روحیه‌ی بچگی‌تان چه شد؟ ما هر دو بچه‌های درمانده‌ای بودیم. چنین چیزی تغییردادنی و ازمیان‌بردنی نیست.»
«می‌خواهید بگویید چنین کودکی‌ای می‌بایست برای‌مان رنج و اندوه به بار می‌آورد؟»

«همه چیز»
نوشته‌ی «اینگه‌بورگ باخمن»
صفحه‌ی 134

اما از زمانی که بچه دیگر مانند هفته‌های نخستین بی‌دست و پا و بی‌زبان نبود، من در او معصومیتی نمی‌دیدم. تازه، آن زمان هم چندان معصوم نیود، بلکه فقط نمی‌توانست چیزی بگوید، آن زمان، او مشتی گوشت و پوست لطیف بود با نَفَسی نزار و سری بزرگ و منگ که، مانند برق‌گیر، تمامی پیام‌های جهان را خنثی می‌کرد.

«برادر دیوانه‌ی من»
نوشته‌ی «اشتفان هایم»
صفحه‌ی 334

می‌بایست این ماجرا برای من درس عبرتی می‌شد. اما اگر آدمی‌زاد طوری خلق شده بود که درس عبرت به گوشش فرو می‌رفت و می‌توانست خیر و صلاح خودش را تشخیص بدهد، همه‌ی ما هنوز لخت مادرزاد در بهشت می‌گشتیم.

«دانیل عادل»
نوشته‌ی «هاینریش بل»
صفحه‌ی 358

زیر آن نوشت: «ای کاش در زمین ادالت وجود داشت.» بله، «عدالت» را به جای آن‌که با «ع» بنویسد، با «ا» نوشت، زیرا به گونه‌ای مبهم به یاد آورده بود که هر واژه‌ای، ریشه‌ای دارد و گمان برده بود ریشه‌ی عدالت، انتقام است.

«کاری صورت خواهد گرفت»
نوشته‌ی «هاینریش بل»
صفحه‌ی 365

سرم داد کشید: «جواب بدهید! طبق دستورالعمل همگانی جواب بدهید!» و من مثل بچه‌ای که مجبورش کرده باشند بگوید «من بچه‌ی بدی هستم»، آهسته و با اکراه جواب دادم.

«جرم»
نوشته‌ی «ولف‌دیتریش اشنوره»
صفحه‌ی 376

پسری بود لاف‌زن، سلطه‌جو و بی‌عاطفه که نظیرش تا بخواهی فراوان پیدا می‌شود.

صفحه‌ی 378
پس بر من بود که بمیرم. مگر آن دیوسیرتی‌ای که از من سر زده بود، با چیزی جز مرگ جبران می‌شد؟ آن موقع هنوز نمی‌توانستم بدانم که مرگ اگر به دلیل پشیمانی باشد، با بزدلی تفاوتی ندارد، و پشیمانی واقعی را باید در این جهان تجربه کرد.

«طرح»
نوشته‌ی «ماکس فریش»
صفحه‌ی 455

«بیمبا» ... بی‌آن‌که تعمّدی در کارش باشد، نسبت به «شینس» بیش از معمول مهربان است، به گونه‌ای که انگار با آدم مریض‌احوالی سروکار دارد. «شینس» بیش از او به این نکته آگاه است: ... از آن‌جا که «شینس» خود را کاملاً سرحال می‌یابد، از این رفتار چندان دل‌گیر نمی‌شود، اما به هر حال آن را احساس می‌کند و امیدوار است همسرش هر چه زودتر این لطف و مهربانی بیش از اندازه را کنار بگذارد. چنین رفتاری، عادت همیشگی «بیمبا» نیست!

نرگس بیمار

بعضی‌ها، صحبت که می‌کنند فقط لب‌هاشان تکان می‌خورد، بدن‌شان مثل چوب خشک، ثابت است. پشتت هم که به این‌ها باشد، حرف‌شان را می‌فهمی.
خیلی‌ها هم از دست‌ها کمک می‌گیرند تا منظورشان را برسانند. دست‌شان بال‌بال می‌زند. مدام در رفت و آمد است، در هوا تکان می‌خورد و هم بدن خودشان و هم شما را لمس می‌کند.
تعدادی پانتومیم هم‌راه باکلام اجرا می‌کنند، از دست و پا و سر و گردن‌شان برای تجسّم تصویری سخنی که می‌گویند استفاده می‌کنند. عین صحنه‌ای را که دیده‌اند برای شما بازی می‌کنند. می‌پرند، خم می‌شوند، می ایستند، راه می‌‌روند و... زلزله‌اند. این‌ها را باید در لانگ‌شات تماشا کرد.

تنها عدّه‌ی کمی هستند که چشم‌شان یاری‌گر زبان‌شان است. چشم‌‌ها به وقت باز و بسته می‌شود، برق می‌زند، گرد می‌شود، ریز می‌شود، می‌خندد و می‌گرید، نازک می‌شود، خمار می‌شود و کرشمه می‌ریزد. از این چشم‌ها حرف چکّه می‌کند. کلوزآپ این‌ها دیدنی است.
صاحبان این چشم‌ها؛ استعداد بالقوه‌ای برای معشوقگی دارند.

به برگ گل دست نزنید

باید یاد بگیرم که گاهی یک شوخی ساده برای خانم‌ها از هزار فحش چارواداری، سهمگین‌تر است.