با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

خوب شدم، به‌تر هم می‌شوم

به‌ترین وقت اعتراف به عشق، زمانی است که دیگر دوستش ندارید،
تا کم‌ترین خسارت ممکن را متحمّل شوید.

سرد

نمی‌توانیم با هم سر کنیم،
ولی می‌توانیم هم‌دیگر را سرگرم کنیم!

دریای دلم به جذر و مدّ

آدم‌ها هم میدان مغناطیسی دارند. مالِ بعضی‌ها ضعیف است، بعضی‌ها قوی. میدان ضعیف‌ها تا کنارشان هستی کار می‌کند نهایت‌ تا چند قدمی‌شان.
ولی قوی‌ها! برای خلاصی از اینان باید به خدا پناه برد. «از دل برود هر آن که از دیده برفت» درباره‌ی این‌ها صادق نیست. چه دور بشوی، چه دیر بشود باز هم تحت تأثیر مغناطیس قوی‌شان هستی. باید بگذرد، باید صفحات زندگی‌ات این قدر ورق بخورد تا بل‌که اثرش ضعیف شود، آن هم شاید.
وقتی پیش‌شان باشی که دیگر از «خودت» چیزی باقی نمی‌گذارند.
مگر این که در زندگی شانس بیاوری به تورشان نخوری، البته اگر بختِ ‌خوش را در ندیدن‌شان بدانی.

مرضی‌الطرفین

حریم تو از جایی شروع می‌شود که مرزهای من تمام می‌شود.
احتیاجی نیست مرزبان بگذاری،
من، کشور صلح‌طلبی هستم!

گزیده‌ی کتاب چهل سالگی

گزیده‌ی کتاب «چهل‌سالگی»
نوشته‌ی «ناهید طباطبایی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 12
آدم باید به تعداد کسانی که می‌شناسد ماسک داشته باشد.

صفحه‌ی 23
غم او هم خوش حالش می‌کرد و هم غصه‌اش می‌داد. خوش‌حال می‌شد چون می‌دید او هم علی‌رغم تمام خوش‌بختی‌اش، باز هم مثل او مشکلاتی دارد و غصه می‌خورد چون دوستش داشت. اما در وجود او حس کنجکاوی از همه چیز قوی‌تر بود. او عاشق مسائل زندگی دیگران بود، بس که به مسائل خودش عادت کرده بود.

صفحه‌ی 24
آهی کشید و گفت: «خدا را شکر که هیچ‌وقت خیلی خوشگل نبوده‌ام و گر نه لابد حالا خیلی غصه می خوردم.»

صفحه‌ی 27
ببین، نباید ناراحت بشوی، زن‌های چهل‌ساله بلاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می‌زند، برای این‌که ثابت کنند هنوز پیر نشده‌اند یا دوست‌پسر می‌گیرند یا لباس‌های عجیب و غریب می‌پوشند و موهای‌شان را بنفش می‌کنند یا رژیم لاغری می‌گیرند یا دوباره بچه‌دار می‌شوند یا می‌روند کلاس زبان یا... چه می دانم، اما مطمئن باش همه‌ی این‌ها فقط یک مدت کوتاه است، خیلی زود به پیری عادت می‌کنند.

صفحه‌ی 47
«چه‌قدر بدون مقنعه جوان‌تری و چه‌قدر زیباتر.»
آلاله سرخ شد و گفت: «اگر بدانی چه‌قدر به این تعریف‌ها احتیاج دارم»

از ته قلبم

• مگه قلب هم داری تو آخه؟
•• چرا که نه. ولی چون قدّ قلب یه گنجیشکه، توی این سینه‌ی فراخ به چشم نمی‌آد!

خشکیده

چاه را از خودت دریغ نکن.
شاید آب نداشته باشد، امّا، به درد گریه‌کردن که می‌خورد؟

دست‌وپاچلفتی وارد می‌شود

یکی از آرزوهای بزرگم! این است که مثل قهرمان فیلم‌ها از ماشین پیاده شوم. چرا نمی‌توانم کار به این سادگی را باشکوه انجام دهم؟
یا شانه‌ام به در می‌خورد، یا سرم به سقف می‌زند، یا پایم به صندلی گیر می‌کند یا...

ببند در قفس رو

• آدمی مثل تو، چرا باید یکی مثل اون رو دوست داست داشته باشه؟
••خودم هم موندم ولی مگه دل، چرا حالی‌شه؟


پی‌نوشت یک: استاد حقوق می‌گفت: جهل به قانون، رافع مسوولیت نیست.
پی‌نوشت دو: استاد روان‌شناسی می‌گفت: علم به تفوق قلب بر عقل، مانع شکست نیست.
پی‌نوشت سه: حافظ می‌گوید: بشوی اوراق اگر هم‌درس مایی...

حرف مرد یکی است

سه‌باره تعطیلات نوروز و سه‌باره انبوه مسافران نوروزی لب ساحل و سه‌باره «خوش به حال خوشگلا»!