خدا که قرآن مینوشت، بعضی جاها را سانسور کرد،
از بس میترسید که مردم، بد بفهمند یا اصلاً نفهمند.
چه کسی از شنیدن «دوستت دارم»، بدش میآید؟
دستها بالا.
.
.
.
تصویب نشد!
گزیدهی کتاب «برف و نرگس»
نوشتهی «ناهید طباطبایی»
نشر «چشمه»
صفحهی 21
«یکدانه دختری. ازدواج نکردی. دو خواستگار را رد کردی. خوب کردی. کار میکنی، اما زیاد طول نمیکشد. با چهارمین خواستگارت ازدواج میکنی. تا سه وقت دیگر. سه ماه یا سه سال. دو تا خانه عوض میکنی. شوهرت پولدار میشود. سه تا بچه پیدا میکنی ولی دوتاشان را بغل میگیری. دختر قانعی هستی، قلبت پاک است، خدا بِهِت میدهد. زیاد میترسی. از مریضی میترسی، از مرگ میترسی، نترس. زیاد غصه می خوری، نخور. سعی کن شاد باشی. یک عمل جراحی داری، سخت است اما جان به در میبری. نگران نباش، نوههایت را میبینی و در عروسی یکیشان شرکت میکنی. این ته را انگشت بزن.»
صفحهی 128
مامان میگفت: «تو هنوز خیلی بچهای، حالا خیلی مانده تا مردها را بشناسی.»
میگفتم: « اما شما به سن من که بودی، بچه هم داشتی.»
میگفت: « فرق میکرد، فرق میکند، تو نمیفهمی، هنوز با مردی آشنا نشدی. مردها فقط پسربچههای کوچکی هستند زیر یک مشت ریش و سبیل...»
من خجالت میکشیدم بگویم که تا آن زمان چهارتا دوستپسر داشتهام و اگر ببینم پسری زیادی بچه مانده با یک تیپا از فکرم میاندازمش بیرون.
دیشب وسط بالاپایین کردن بیهدف کانالهای تلویزیون غافلگیر شدم. «روتانا کلیپ» تبلیغی پخش کرد برای فیلمهای در نوبت پخش همتای سینماییاش؛ «روتانا سینما». تبلیغ، تدوین سریعی بود از سکانسهای برگزیده از فیلمها با همراهی ترانهی... شما بگویید؛
هیجانزدهتر از اینم که منتظر پاسخ شما بمانم. به همراه ترانهی «اگر تو نبودی» از «ژو دسن». تصاویر خوشرنگ و رُمَنس فیلمهای امروزی به خوبی با این آهنگ خاطرهانگیز چفت شده بود. پای تلویزیون احساساتی شده بودم. احسنت گفتم به کارگردان خوشسلیقه این آنونس که میان خروارها خروار ترانهی روز، دست کرده بود در صندوقچه قدیمی و یک گوهر قیمتی را بیرون کشیده بود. خلاصه دیشب حال خوشی داشتم.
پینوشت: بله! به همین راحتی خوش به حالم میشود.
تو به تعداد خواستگارهات مینازی،
من به تعداد خواستگاریهایی که نرفتم!
گزیدهی کتاب «سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار»
نوشتهی «مصطفی مستور»
نشر «مرکز»
صفحهی 4 پانویس 1
فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق میافتد... معمولاً چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعهای رخ دهد... از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است. در خوشبختی هم چند چیز باید همزمان اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود. پول تنها کافی نیست. عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست. اما اگر همهی اینها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوشبخت شده است... تنها تفاوت آنها شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیدهاند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمیشوند؛ چون وقتی اتفاقی افتاد دیگر نمیتوان آن را به حالت اول برگرداند... وقتی لیوانی شکست دیگر شکسته است. وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است. وقتی کسی روی سرسره رفت دیگر باید تا آخر شیب پایین برود. برگشتی در کار نیست. برای هماین است که... هر خوشبختی همیشه در معرض فروریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعهها هرگز به خوشبختی تبدیل نمیشوند؛ حتی شاید شدتشان بیشتر هم بشود یا همآنطور ثابت باقی بمانند اما به هر حال از بین نمیروند. به هماین دلیل روز به روز به فاجعهها اضافه میشود و از خوشبختیها کم میشود... به عنوان نمونهای شایع از تبدیل یک خوشبختی به فاجعه... چه طور عشقها اول تبدیل میشوند به دوست داشتنهای ساده، بعد به بیتفاوتی و گاه به نفرت و در نتیجه خوشبختیِ موقتی مثل عشق تجزیه میشود به یک فاجعهی ماندگار.
صفحهی 5 پانویس 2
بدون شک یکی از اختراعهای مهم بشر که شاید آن را تنها بتوان با اختراع هواپیما و کامپیوتر یا کشف پنیسیلین و الکتریسیته مقایسه کرد، هماین تیر خلاص است... کشتن با استفاده از شلیک در شقیقه که در واقع به منظور رهایی انسان – یا حیوان – از درد مزمن و شدید اختراع شد، به وضوح نبوغ انسان را در انجام کاری که همزمان خشونتآمیز و ترحمآمیز است، نشان میدهد... البته انسان اختراعهای هوشمندانهی دیگری هم داشته است که تأمل در آنها سودمند است. برای نمونه، جوخهی آتش که به منظور تقسیم همزمان مسئولیت کشتن کسی میان چند نفر و در عین حال تبرئهی همهی آنها ابداع شد، یکی از این موارد است. این اختراع هنوز هم در میان بهترین اختراعات مهم انسان در دویست سال اخیر محسوب میشود.
صفحهی 6
امتحان که تمام شد توی راهرو دانشکده نامه را داد دست سولماز صوفی... کاغذ را طوری توی دستش گرفته بود انگار میخواست آن را پرت کند توی صورت نویسندهاش... تقریباً با صدای بلند به او گفت عوضی گرفته است. گفت اگر توی دنیا یک چیز باشد که او از آن متنفر باشد، هماین عشق و ازدواج و این جور چیزهاست. گفت ترجیح میدهد خبر بیماری لاعلاج خودش را توی کاغذی بخواند اما این جور چیزها نخواند. گفت از نصف مردم دنیا که اسمهای زنانه ندارند مثل طاعون و وبا و تیفوس وحشت دارد.
صفحهی 8
جایی بودم بین مرگ و زندگی. زندگی میکردم اما تنها به این دلیل که نمیتوانستم آن را متوقف کنم. البته دلیل محکمی هم برای ترک آن نداشتم.
صفحهی11
همیشه چیزی رو که گمشده وقتی پیدا میکنید که دنبالش نمیگردید.
صفحهی 13
الیاس میگفت از میترا جدا شده چون میترا مثل استخر کوچک و کمعمقی بود که مدام سرت میخورد به دیوارههاش. به کفاش. نمیشد در او شنا کرد. نمیشد در او گردش کرد. میگفت آشناییاش با میترا مثل ورود به کوچهی بنبستی بود که دیر یا زود باید از آن بیرون میزد.
صفحهی 21
من از زندگی چیز زیادی نمیخواستم... در واقع من سالها بود به این نتیجه رسیده بودم که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب میدانستم نمیتوانم از عهدهشان بربیایم. با زندگیام رفتار مسالمتآمیزی داشتم. به او فشار نمیآوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم.
صفحهی 22
... چونآن با عجله با هم ازدواج کردیم که انگار میترسیدیم همدیگر را از دست بدهیم. انگار میترسیدیم دختری مرا یا پسری او را پیدا کند و با خود ببرد...
صفحهی 27
... تلفن را جواب میدهد: «نه، هنوز خبری نیست. هنوز زندهم. هنوز نمردم.»
صفحهی 34-35
از آن نقاشیهایی که فقط توی کتابهای کودکان پیدا میشود. منظورم نقاشی از جاهایی است که انگار قطعههایی از بهشت هستند، مرغزاری زیبا و چمنزاری به رنگ سبز ملایم و جادهای خاکی و پر پیچ و خم که دهکدهای را به نهر کوچک زیبایی وصل میکند. وقتی بچه بودم دلم میخواست توی یکی از دهکدههای این کتابها زندگی کنم. فکر میکردم در این دهکدهها هیچوقت چیزی تغییر نمیکند؛ کسی پیر نمیشود، کسی نمیمیرد، کسی مریض نمیشود. فکر میکردم آنجا همه چیز ثابت است. خیال میکردم در این جور جاها بچه ها همیشه بچهاند، پیرمردها هزاران سال توی قهوهخانهها مینشینند و چپق میکشند و خاطره تعریف میکنند. زنها میلیونها سال نان میپزند و شیر میدوشند و از رودخانه آب میآورند. تقریباً هر وقت این نقاشیها را میبینم با صدای بلند توی مغزم فریاد میزنم: «پس این بهشتها کدوم جهنمی هستند؟»
صفحهی 48
وقتی آدم نوهدار میشود دیگر به همه آرزوهایش رسیده است.
صفحهی 51
«آخه چرا؟ چرا باید از موش بترسی؟ موشها ترسوترین حیوانات عالم هستند اما خودشون نمیدونند که دقیقاً نصف مردم کرهی زمین ازشون میترسند. اون هم نصف خوشگل مردم کرهی زمین.»
صفحهی 63 پانویس 18
این کتابهای نادان را
که مدام میگویند
وزن ندارد
و رنگ یا طعم یا رایحه
و حجم ندارد و دیده نمیشود صدای تو،
زیر آن بید بلند
که از شنیدن واژههایت جنون گرفت
دفن کنید؛
به فتوای مرد غمگینی
که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل میبندد.
صفحهی 64
سهم هر خانواده از هوش و نبوغ، مقدار معینی است و این مقدار اغلب به شکلی نامساوی بین افراد خانواده تقسیم شده است. هزار نمونه سراغ دارم.
صفحهی 94
نسرین دستش را بالا آورد. کمی لکنت زبان داشت. گفت دلش میخواهد آرایشگر شود. گفت به نظر او اگر بتواند زنها را با آرایش خوشگل کند، خدمت زیادی به جامعه کرده است. گفت در واقع بزرگترین خدمت را. گفت قبول دارد که گاهی این کار میتواند مثل ساختن بمب خطرناک باشد اما به نظر او بیشتر وقتها بهترین کار ممکن است... گفت اگر خوب به موضوع فکر کنیم میبینیم آرایشگاههای زنانه میتوانند جلو خیلی چیزها را بگیرند؛ مثل بیکاری یا بالا رفتن سن ازدواج و یا حتی اعتیاد... هماین طور که حرف میزد لکنت زبانش بیشتر میشد. بعد گفت آرایشگر اگر ماهر باشد می تواند باعث امید و شادی شود. میتواند باعث شود چیزهای خوبی اتفاق بیفتد. می تواند جلو خیلی از چیزهای بد را بگیرد.
صفحهی 103 پانویس 29
تهران حالا شبیه فیلم بلند سینمایی درهم و برهمی است که انگار هر محلهی آن صحنهای از آن فیلم است. بعضی صحنهها جنایی است، بعضی عشقی، بعضی کمدی، بعضی اجتماعی و بعضی غیر قابل نمایش... تهران شبیه فیلمی است که هر وقت آدم آن را میبیند دلش میخواهد بزند زیر گریه اما همیشه از کسانی که دارند با او فیلم را تماشا میکنند، خجالت میکشد.
اگر یک دلیل و تنها یک دلیل وجود داشته باشد که به خاطرش حاضر شوم «زن» باشم، کفشهای اسپرت زنانهاند!
از بس قشنگند به خدا!
عادتم هست وقت خواب، موبایلم رو بذارم کنار بالش و با ترانه گوش دادن بخوابم.
اگه ازدواج کنم، بازم میتونم؟
• چیکار کردی با این طفلک؟
•• دلت واسه اون نسوزه. این همه دل من رو شکست بذار یه بار غرور اون بشکنه!
آیا «استقلال»، همآن «انزوا» نیست؟