با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گزیده‌ی کتاب پایان یک مرد

گزیده‌ی کتاب «پایان یک مرد»
نوشته‌ی «فریبا کلهر»
نشر «مرکز»


صفحه‌ی 20-21
«مردم منتظر، حکومت منتظر، دنیا با نیش‌خندی روی لب منتظر. تمام هستی منتظر. قبول نداری؟ تا دست‌کم یکی دو نفر از این جمع رمانی بنویسید. قبول نداری؟ دیگر نه برای صدور انقلاب به آن‌ور آب که می‌گویند پر از تاریکی و فحشاست. برای هم‌این مردم. برای داخل هم‌این مرزهای پر گهر، برای هم‌این خانواده‌ی شهدا. صدور انقلاب از طریق ادبیات؟ هه! سال‌هاست که حکومت این پنبه را از گوشش درآورده که با ادبیات داستانی امروزش حتی نمی‌تواند جوانان خودش را جمع‌وجور کند. قبول نداری؟»

صفحه‌ی 50-51
پروانه فکر می‌کرد کم‌محلی هر مردی را به حرف می‌آورد. این بود که کارت ورود به جلسه‌ی امتحانش را از کیفش بیرون آورد و به فرانک گفت: «دلم شور می‌زند. اصلاً درس نخوانده‌ام.»
حق با پروانه بود. هم‌این که فرانک خواست دل‌داری‌اش بدهد صدای مهران بلند شد: «می‌توانم سوالی بپرسم؟»
پروانه با بی‌اعتنایی گفت: «تا چه سؤالی باشد!»
مهران از توی آینه به فرانک که درست پشت سرش نشسته بود نگاه کرد و پرسید: «کجای امیرآباد بروم؟»

صفحه‌ی 51-52
پروانه یواشکی به فرانک گفت: «این یارو از آن فضل‌فروش‌هاست. کمی صبر کن. من این جور مردها را خوب می‌شناسم.»
مهران گفت: «اگر اهل ادبیات باشید حتماً برادران کارامازوف را خوانده‌اید. اگر نخوانده‌اید می‌توانم تقدیم کنم.»
پروانه ذوق‌زده گفت: «خیلی ممنون می‌شویم اگر تقدیم کنید!»
فرانک به بازویش کوبید و آرام گفت: «من این کتاب را دارم. خواستی بهت می‌دهم.»
پروانه گفت: «چه‌قدر خری تو!»
...
نه. فرانک نمی‌دانست. در زندگی حواسش به مردها نبود. در دانش کده‌ی فلسفه دخترها چه کارها که برای جلب توجه پسرها نمی‌کردند! چه‌قدر رفتن به کتاب‌خانه و حیاط و ناهارخوری را بهانه می‌کردند و دسته‌جمعی راه می‌افتادند از این طرف به آن طرف.

صفحه‌ی 57
کسی زنگ می‌زد و وقتی فرنگیس گوشی را برمی‌داشت قطع می‌کرد. دو سه بار بهروز گوشی را برداشت. بعد عبدالحسین‌خان. کسی که پشت خط بود در همه حال تماس را قطع می‌کرد. فرنگیس شک امیدوارانه‌ای به فرانک کرد و با خودش گفت: «بلاخره دخترکم عاشق شد.»

صفحه‌ی 59
اما اگر مهران دیر زنگ می‌زد بی‌تاب می‌شد و دور و بر تلفن می‌پلکید. پروانه موذیانه به انتظارش می‌خندید و خوش‌حال بود فرانک را توی هچل انداخته است. پروانه می‌خندید و فرانک فحشش می‌داد. به پروانه برنمی‌خورد. برعکس کیف می‌کرد و می‌گفت: «روزی دستت را جلو او رو می‌کنم و می‌گویم چه‌قدر بددهن هستی. دیده‌ام با او چه لفظ قلم حرف می‌زنی.»

صفحه‌ی 60
رژ لب صورتی زد و داخل پلک‌هایش را مداد سیاه مالید تا چشم‌های خیلی بزرگش را کوچک‌تر و جذاب‌تر کند. کمی هم کرم‌پودر روی پوست گندمی‌اش زد تا رنگ پوستش یک‌دست شود و مهم‌تر از همه این‌که با هر تکان سر بوی کرم‌پودر بینی مخاطب را نوازش دهد.

صفحه‌ی 64
اما به نظر فرانک زیبایی بهروز از چشم و ابرو و قد و بالا نبود. از چیزی وصف‌نشدنی بود. از رازآلودگی او بود. چیزی که از درونش جاری می‌شد و روی صورتش می‌نشست و ملاحتش را بیش‌تر می‌کرد.
کار خدا بود که چون‌این پسری به دام دخترهای دانشجوی پلی‌تکنیک نیفتاده بود. بهروز که لیسانس مهندسی راه و ساختمانش را گرفت نیمه‌ی دخترانه‌ی پلی‌تکنیک را عزادار کرد. دخترهای دانشجو باور نمی‌کردند که آن پسر بلندبالا، قهرمان زیبایی‌اندام، نجیب و درس‌خوان، پسری که مجموعه‌ی کاملی از مثبت‌ها بود، در چهار سال تحصیل قطب منفی خود را پیدا نکرده و جذبش نشده باشد.
...
بهروز تنها ساکن عالم خودش بود و کسی را به این عالم راه نمی‌داد.
...
بعد از لیسانس بهروز کاری در یک شرکت مهندسی پیدا کرد. همکارهای دختر او هم وقتی فهمیدند انتظار برای نگاه‌ها و حرف‌های عاشقانه و خواستگاری بی‌فایده است یکی‌یکی ازدواج کردند و دست از سر پسری که مثل کبریت بی‌خطر بود برداشتند و حتی یواشکی به او خندیدند که یارو خواجه است.

صفحه‌ی 67
پدره گفت: «ماشاالله. زمان ما مهوش سمبل زیبایی بود امروز به عدد دخترها سمبل زیبایی وجود دارد.»

صفحه‌ی 68
فرانک گفت: «پس داری ازدواج می‌کنی. حیف شد. مامان برایت نقشه کشیده بود. خداحافظ!»
پروانه جیغ زد: «چی؟ تو را به خدا قطع نکن. بگو ببینم موضوع چیست؟»

صفحه‌ی 86-87
در وجود مهران چه چیز بی‌جای‌گزینی وجود داشت که فرانک شیفته را به دنبال خود می‌کشید... پروانه می‌گفت: «فضل‌فروشی. خودنمایی. در طبقه‌بندی من مهران جزو مردهای خودنماست!»
اما فرانک می‌گفت: «مهران کسل‌کننده نیست و راز موفقیتش هم‌این است.»
...
همیشه مهران حرف‌های جدیدی برای گفتن داشت. از ادگار آلن پو تا آسیموف. آداب جنتلمنی و قوانین بورژوازی برای انتقیاد نامحسوس زن... او یک دائره‌المعارف خوش سر و زبان و معطر و خواستنی بود. و راز یگانگی‌اش هم‌این بود.

صفحه‌ی 97-98
«هنرمندانه تحمل کن. به روش خودت. نه روش اجدادت. قبول داری؟»
فرانک گفت: «همه‌ی درد هم‌این جاست که سوگواری و عزا یک شکل بیش‌تر ندارد. غصه خوردن، به گذشته‌ها فکر کردن. رفتارهای گذشته با متوفی را مرور کردن. حسرت خوردن و دائم رنج کشیدن. رنج، رنج، رنج به خاطر تمام مهربانی‌هایی که می‌شد کرد و نکردیم. به خاطر گذشت‌هایی که می‌شد کرد، مراقبت‌ها، گوش به زنگ نیازها.»

صفحه‌ی 115
و شروع کرد به فحش دادن. نمی‌دانست به کی یا چی فحش می‌دهد. همیشه وقتی عصبانی و یا دل‌تنگ بود فحش می‌داد. خودش هم نمی‌دانست به کی فحش می‌دهد اما می‌گفت «فحش جایی که باید برود می‌رود. فحش شعور دارد. پا دارد. جهت را می‌شناسد. آدم‌شناس است و می‌داند توی صورت کی باید بخورد.»

صفحه‌ی 128
مهران گفته بود: «(نیکسون) استعفا داد ولی برای همیشه از صحنه‌ی سیاست بیرون رفت؟ اگر امروز بخواهد وارد سیاست بشود به او می‌گویند: خفه! تو هم‌آنی هستی که ... تو هم‌آنی بودی که ...» این «تو هم‌آنی هستی که»ها پدر ما را درآورده. این‌جا یک جرم – تازه اگر جرم باشد – برای هفت پشت مجرم – اگر مجرم باشد – قهر و غضب و بدنامی و گوشه‌نشینی به دنبال دارد.

صفحه‌ی 130
با خودش گفت: «گریزِ به‌هنگام! نباید صبر کنم تا حسّم به او، اندکی عشق باشد و بسیاری دلخوری!»
نظرات 6 + ارسال نظر
ذوب شده جمعه 3 شهریور 1391 ساعت 18:17 http://zobshode.blogsky.com/

علاقه مند شدم . مرسی برای معرفی کتاب. کتاب دوستان لذت می برند.

reza شنبه 4 شهریور 1391 ساعت 19:35

سلام دوست عزیز
مدت زیادی دنبال آهنگ دارم میرم نیما مسیحا بودم( که در شب قدر پخش شد) تا اینکه بالاخره امروزدر این وبلاگ دیدم خواستم تا صمیمانه ازتون تشکر کنم بابت زحمتی که کشیدید (یعنی این گوگل رو من بیچاره کردم از بس که گشتم
تا اینکه بالاخره امروز اسم وبلاگ شما روبهم داد)
اگه اجازه میدید لینکشو شر کنم
بازم ممنون

حتماً
خوشحال می شم.

reza سه‌شنبه 7 شهریور 1391 ساعت 19:12

ممنون

سیب دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 17:42

ای بابا کجایی شما؟
میزونی؟ اون 5 برعکست رو براهه؟

این وقفه‌ها به سرزدن شما می‌ارزه.
یاد قدیما...

سیب چهارشنبه 15 شهریور 1391 ساعت 11:02

آقایی بخدا
خجالتم می دی؟ من همیشه به یادتون هستم، بیش از آنکه تصور کنید.
زمان زود میگذره، زیاد وقت نداریم برای پیدا کردن دوست خوب
خوشحالم که دوستان خوبی مثل شما دارم

faeze جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 10:25

ممنون از گزیده ای که گذاشتید!
مطلبتون رو جای دیگه به اشتراک گذاشتم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد