با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

مرا به خاطرت نگه دار

جوابم که دیر می‌شه، غصه‌م می‌گیره.


شهر کوچیک، خونه‌ی بزرگ

اصلاً و ابداً. وقت قدم زدن در پیاده‌رو، هدفون موبایل رو نمی‌چپونم تو گوشم،
آخه این طور صدا و بوق سلام دوستان و آشناها رو از توی مغازه‌ها و سوار موتور و ماشین، از دست می‌دم.

سه کلّه‌پوک

بوشهر بودیم. خواستند تا قبل از ظهر یک گواهی پزشکی بیاوریم حالا از هر دکتری که شد. سه نفری توی ماشین نشستیم و آرام‌آرام راندیم و چون وقت داشتیم و حق انتخاب هم، تابلوی مطب‌ها را دید زدیم و خوب و بد می‌کردیم.
• بی‌کلاسه، تابلوش قدیمیه!
• نچ، اسم دکتره جوادیه!
• هه، این که فامیلش خنده‌داره!
• به درد نمی‌خوره، تو کوچه است!
تا چشم‌مان افتاد به این تابلو:
دکتر رؤیا ... (نمی‌دانم چی‌چی)
سه نفری هیجان‌زده گفتیم:
به به، خانم دکتر!
بزن بریم.
بدو از پله‌های تنگ و خاک‌گرفته بالا رفتیم و وارد اتاقی که مثلاً سالن انتظار بود شدیم. در اتاق دکتر باز بود و رؤیاخانم از پشت میزش پیدا بود.
... رؤیا؛ مسخره‌ترین اسمی بود که می‌شد روی این طفلک گذاشت. نه رنگی... نه رویی... و نه حتا گوشتی! بیش‌تر شبیه کابوس بود تا رؤیا!
ولو شدیم روی صندلی‌ها و نتوانستیم خنده‌های‌مان را از چشمان متعجب خانم منشی پنهان کنیم.
• حق‌مونه!
• سزای آدم چشم چرون هم‌اینه!


عذرنوشت یک: خدایا ما را ببخش. جوان بودیم و جاهل.
عذرنوشت دو: هنوز هم جاهل هستیم ولی جوان، نه.

از شیراز با عشق

وقتی تلفن کرد که گوشی هم‌راهم نبود. شماره‌ی خونه‌شون افتاده بود. اومدم بهش زنگ بزنم که پیامش اومد:
«به تلفن خونه زنگ نزن، کنارش نیستم. ده‌متری ازش دورم، بزن به موبایلم!»
اندازه بگیرید میزان گشادی را!

گزیده‌ی کتاب فرهنگ شرق و چالش‌های آن

گزیده‌ی کتاب «فرهنگ شرق و چالش‌های آن»
(تحلیل تاریخ از دیدگاه روان‌شناسی)
نوشته‌ی «مرتضی رهبانی»
نشر «ثالث»



صفحه‌ی 130
در حالی که ایران با دشمنان بدسگال سروکار داشت ولی با عادات رعیت‌گونه و خوش‌بینی رعایت‌طلبانه و سنن مرادجویی و صمیمیت مردم و قبول تمرکز قدرت، بارها به جبران شکست‌ها برخاست و هر بار از نو فرهنگ و تمدنش را بنا کرد و غالبین را در خود مستحیل ساخت: پس از شکست از اسکندر، ساسانیان که خود از روحانیون بودند برآمدند، پس از شکست از اعراب، خلفای عباسی را سر کار آوردند، پس از شکست از مغول، صفویه‌ی خانقاه‌نشین را به رهبری قبول کردند و وحدت را سامان دادند. در دوران استعمار دور مصدق و کاشانی جمع شدند و استعمار را در تنگنا قرار دادند. اخیراً هم مرادجویی خود را به امام خمینی معطوف نمودند و انقلاب رنسانسی اسلامی را تحقق بخشیدند. مسلماً همه‌ی این‌ها از خصوصیات ملتی است که دارای عادات و سنن گرایش به یک مرکز پرستش توحیدی است و مرادجویی از روحیات تاریخی اوست. اگر این روحیه‌ی تاریخی چاره‌ساز را تخریب کنیم و ایرانی را به بدبیینی و خورده‌گیری متظاهرانه‌ی بدون اندیشوری و بدون درک رابطه‌ی آزادی با آزادگی دچار کنیم، کار بس خطرناکی را دامن زده‌ایم. سعی کنیم با حفظ مرادجویی، اندیشوری را در خود زنده کنیم تا برای مراد، مشاورانی بلندنظر و با شجاعت و رک و راست باشیم؛ چه بسا طرفدارانی که بیش‌تر بار خاطرند و یا منحرف‌کننده و خطرناک.

صفحه‌ی 134
وقتی یک ملت واحد هم‌چون آلمان را به دو بخش تقسیم کردند، در آن‌جا که استبداد بود و تمرکز قدرت بود و در آن‌جا که آزادی و تقسیم قدرت بود، دو نوع خصوصیات مختلف ملی و عاطفی، که در رفتار و عادات آنان قابل مشاهده بود، به وجود آمد، که قابل مقایسه با یک‌دیگر نبودند. آن هم فقط در طول پنجاه سال این دوگانگی شکل گرفت، یعنی در طول دو نسل. چه رسد به ملتی که در طول هزاران سال در شرایط استبداد شاه‌خدا – رعیت و عدم تقسیم قدرت زندگی کرده باشد.

صفحه‌ی 161
پس از آن که علم از شکم فلسفه بیرون آمد و صنعت از شکم علم، دیگر پیروزی غرب بر شرق آشکار شد و به وسیله‌ی استعمار و استثمار ملموس گردید. اما از آن‌جا که سازندگی و تخریب دو عاملی هستند که به موازات هم زندگی و هستی را هم‌راهی می‌کنند، پیروزی سازندگی‌های غرب هم با شکست تخریبی خاص خود هم‌راه بود؛ شکوفایی ایندیویدوآلیسم با جراحات عاطفی و پاشیدگی‌های روابط خانوادگی، مدرنیزاسیون و رفاه صنعتی و موتوریزه کردن با تخریب محیط زیست، بهداشت با زیاده‌روی به سوی یک زندگی استریل و از نظر جهان‌بینی، نفی بنیادی ارزش‌های عاطفی. پس چنین فرهنگ و تمدنی پیروز نهایی نیست و عمرش هم‌چون مخمر شراب است که هر قدر فعالیتش زیادتر گردد، مرگش نزدیک‌تر است؛ یعنی شکست فرهنگ و تمدن کنونی با پیروزی‌هایش رابطه‌ی مستقیم دارد و ما نیز به همان نسبت که تسلیم فرهنگ و تمدن غرب شده‌ایم، محکوم همان تحول خواهیم بود...

صفحه‌ِی 162
امروزه نه فلاسفه و اندیشه‌های فلسفی، رهبر جامعه‌ی غرب است و نه ارزش‌های مذهبی. رهبر مقتدر جهان غرب همان صنایع و مد و مدرنیزاسیون حاصله از صنعت است. اوست که قوانین زناشویی را دیکته می‌کند، اوست که حاکم بر ارزش‌های اخلاقی و روابط خانوادگی و محیط است، او تمایلات و آراء جامعه را در اختیار دارد و همان‌طور که در ژن‌های گندم به طور مستقیم دست‌کاری می‌کند، در تحولات بیولوژیکی بدن انسان نیز به طور مستقیم تأثیر می‌گذارد.

صفحه‌ی 165
در اسلام تأکید بر این‌که عبودیت خدا و ترس از خدا، آزادی‌آور است و انسان را بی‌نیاز از ترس در برابر شاهان و استبداد حکام می‌سازد، نقش وسیله و هدف را به خوبی نشان می‌دهد. بعدها تصوف وزنه‌ی عشق را سنگین‌تر کرد و آن را جایگزین ترس کرد، چیزی که در مسیحیت نیز وجود داشت.

پایان باز

این سه نقطه آخر جمله‌، کلامت را عمیق و پیچیده نمی‌کند.
نگذار و برو.

تشدید روی حروف والی

سیم‌های برق هم لخت‌ند
این سال‌ها
گریه می‌کنم
برای درخت‌ها
و گنجشک‌هایی که پراندم.

لعنت بر پدر و مادر کسی که گفت بله

توی باغ خودم بودم که گُرگرفته آمد و موبایلش را پرت کرد روی میز و برافروخته گفت: زن فهمیده، مصیبته به خدا!
خوب که توی اتاق قدم زد و به در و دیوار بد و بیراه گفت، خیز برداشت طرفم و یقه‌گیرانه گفت: هی تو! یه وقت اشتباه من رو نکنی‌ها. آدم بایست زن احمق بگیره. آره، اگه می‌خوای راحت زندگی کنی باید زن احمق بگیری.
من...
بی‌خیالِ من،
هاج و واج و خلع‌سلاح،
فقط نگاه می‌کردم!

خاطره‌ی دریا پس از موج

خیلی‌ها مثل تو رو دیدم که از بزرگی عشق‌شون می‌گفتند و یکتا بودنش.
بعدهای این خیلی‌ها رو دیدم با عشق‌های دیگه و تعریف‌های دیگه و یک دنیای بی‌همتای دیگه.

فحش از دهن تو طیّبات است

چرا این جوری نگاه می‌کنی؟
من؟
خوب، با بقیّه فرق دارم. من، کلاً آدم خاصی هستم.
اگر دشمنم هم باشی از دشمنی با من لذّت خواهی برد!

عمر جهان بر من گذشته است

آیا صدای «جواد بدیع‌زاده»، شما را هم مانند من، ویران می‌کند؟

دریافت «خزان آشنایی» با صدای «جواد بدیع‌زاده»

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

حتا «دوستت ندارم»هایش را هم دوست دارم.

بنشینم و صبر پیش گیرم

بس که به آرزوهایم نرسیدم، یادم نیست چی بودند اصلاً!

من نمازم تو رو هر روز دیدنه

من، طبقه‌ی پایین می‌خوابم، تنها. خانواده هم طبقه‌ی بالا.
مادر؛ هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شود تا صبحانه درست کند، پیش از هر کاری، آرام و سلانه‌سلانه، نرده‌ها را می‌گیرد، پله‌ها را یکی‌یکی رد می‌کند و پایین می‌آید.
به چهارچوب دری که دیشب باز گذاشته‌ام تکیه می‌دهد و هیکل پیچیده در پتوی مرا برانداز می‌کند و گوش می‌دهد. صدای نفس‌کشیدنم را که شنید و خاطرش جمع شد که هستم و زنده‌ام! با خیال راحت و با هم‌آن آهستگی که آمده، راه رفته را برمی‌گردد. می‌رود بالا تا کارهای روزانه‌اش را شروع کند.


پی‌نوشت یک: این صحنه را هیچ‌گاه ندیده‌ام، چون همیشه خواب بوده‌ام.
پی‌نوشت دو: از کجا می‌دانم؟ خیال کرده‌اید فقط این؛ مادرها هستند که همه چیزِ بچه‌ها را می‌دانند؟

تیر اوّل و آخر

می‌شه برای یک‌بار هم که شده بدون گریه کردن، من رو وادار به عذرخواهی کنی!؟

تویی که می‌شناسمت

• چی شده مگه؟
•• هیچی، ولش کن.
• این «هیچی، ولش کن» تو، یعنی اصرار کن تا بگم!

آبی بدون زرد

آفتاب از آسمان من رفته است.
دریا از دوری‌اش کبود شده است.