با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

شک می‌کنم به آسمون، پشت در باز قفس

● چرا رازت رو به من نمی‌گی؟ بهم اعتماد نداری؟
●● چرا، به تو اعتماد دارم، به روزگار ندارم.

به احتیاط رو اکنون

آدمی که توی زندگی زخم خورده، مثل یک شیشه‌ی شکسته است که لبه داره،
هر کی به‌ش دست بزنه زخمی‌‌ش می‌کنه، دست خودش هم نیست.

ادامه‌ی حیات می‌دهم

به شوق آن یواشکی نگاه کردن‌هات هست که کم‌محلی‌هات رو تاب می‌آرم.

قسم به قناری

خدایا! رحم کن و راحتم کن.

فقط ناخنش رو داری

● چشات رو از کاسه درمی‌آرم!
●● خوشم می‌آد که نه زورش رو داری نه دلش رو، اما تهدیدهای ترسناک می‌کنی!

دشمن پشت پلک‌ها

خسته‌ام؛
انگار در تمام عمر، هیچ نخوابیده باشم.

این بانگ آزادی است

هم‌سایه‌ی دبیرستان دخترانه بودن مزایای فراوانی دارد چون‌آن که افتد و دانی! و البته معایبی، مثل این:

صدای بلند سرودهای انقلابی از بلندگوی دبیرستان، عرض کوچه‌ی بزرگی را که قرار بوده خیابان باشد، طی می‌کند. از حیاط و پنجره‌ی اتاق و دو پتویی که رویم انداخته‌ام رد می‌شود و هم‌زمان با بیدار کردنم یادآوری می‌کند که بوی گل سوسن و یاسمن آمده است!
ساعت را نگاه می‌کنم؛ اول صبح است. برای تبرک دهانم، فحش را می‌کشم به اول و آخر... لا اله الا الله!
نه خیر، این انکرالاصوات قصد خفه شدن ندارد. هم این طور ادامه پیدا کند خواب از سرم خواهد پرید. بدون این که سرم را از مخفی‌گاهم درآورم گوشی تلفن را می‌برم زیر پتو و از هم‌آن جا از 118 شماره‌ی مدرسه را می گیرم.
با صدایی جدی که هنوز خواب‌آلود است، می‌گویم:
• سلام، خسته نباشید. دبیرستان فاطمه‌ الزهرا؟
خانمی لای جیغ و داد دخترها جواب می‌دهد:
•• بله، بفرمایید.
• ببخشید این بلندگوتون کجاست من برم سیمش رو قطع کنم!؟
خانم سریع‌الانتقالی است، سریع می‌گوید:
•• بله، چشم. ببخشید. الان خاموشش می‌کنیم.

سر سفره‌ی صبحانه، والده می‌گوید: نمی‌دونم چرا یهو صدای بلندگوی مدرسه، قطع شد؟


پی‌نوشت: وسط قلمی کردن این خاطره، ابوی صدایم زد برای نفت ریختن توی منبع سوخت.
بله، در استانی که روی اقیانوس گاز خوابیده، ما نفت می‌ریزیم توی بخاری‌هامون... دهه فجرتون مبارک!

آخر قصه رو بنویس

- هم‌این؟
- آره، فقط هم‌این.

موج چهارم

اطلاعات؛ گم‌راهی است.

کشور سبزه و گل

جایی که مُرده‌ها، بَرنده‌اند.

نه خانی اومده نه خانی رفته

ملّت، هنوز هم‌آن رعیّت است.

صمد به دانشگاه می‌رود

سرِ کلاس زبانِ پیش، خواسته‌اندش پایِ تخته (زبان ما؛ نسلِ گچ و تخته‌پاک‌کن به گفتن وایت‌برد نمی‌چرخد) تا این جمله‌ی انگلیسی را به پارسی برگرداند:
«وقتی شیر، پیر می‌شود، یالش سیاه می‌شود»
و او هم مثل همه‌ی ماها، شروع کرده به ترجمه‌ی لغت به لغت. معنای همه را می‌دانسته الّا «یال» را و در نتیجه این طور ترجمه می‌کند:
«وقتی شیر، پیر می‌شود... (مکث و کمی مِنّ و مِن) چیزش سیاه می‌شود.»
و حدس بزنید واکنش پسرهای فرصت‌طلبِ کلاس را که به سوراخ دیوار هم می‌خندند و منتظر چنین صیدی هستند و پشت‌بندش سرخ‌شدن دخترها و سرپایین‌انداختن و ریزخندیدن‌ها!
و این‌گونه قهرمان خجالتی و مأخوذ به حیای ما در دانشگاه، انگشت نما می‌شود به اسم «آقای چیز»!
استاد شوخ‌طبع نیز برای یادآوری این خاطره، تعدیل‌شده‌ی سوال را در امتحان پایان‌ترم می‌آورد:
«شیر که جوان است، یالش چه رنگی است؟»
و همه با چاشنی لبخند، تیک زده‌اند:
«Yellow»

ما را دو روزه دوری دیدار می‌کُشد

• اگه رهام کنی، اگه دوستم نداشته باشی، اول می‌آم تو رو می‌کُشم بعد خودم می‌افتم و می‌میرم!
•• یعنی چی؟ قساوتت شامل حال من می‌شه فقط؟ خودت رو نمی‌کُشی اون وقت؟
• احتیاجی نیست. تو که نباشی من هم جون می‌دم، به راحتی!

گزیده‌ی کتاب آن‌جا که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند

گزیده‌ی کتاب «آن‌جا که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند»
نوشته‌ی «حامد حبیبی»
نشر «ققنوس»


صفحه‌ی 19
«یه نفر که شنا بلده، خودش هم بخواد، غرق نمی‌شه.»

صفحه‌ی 20
«... اگه از اول می‌دونستم سگ چه جونوریه اصلاً شوهر نمی‌کردم.»

صفحه‌ی 34
... آن لذت پنهان که آدم از نگاه کردن به چرک‌های چسبیده به گوش‌پاک‌کن می‌بَرد...

صفحه‌ی 38
«چیزی گفتین؟»
...
«نه... نه چیزی که ارزش دو بار گفته شدن را داشته باشد.»

صفحه‌ی 47
«... زن‌ها به بسته‌بندی بیش‌تر اهمیت می‌دهند تا به داخل بسته.»
... و ادامه داد: «... و تا به اهداکننده‌ی بسته.»