با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

تا ابد گرفتار

آهنگی را پیدا کردم که سولوی گیتار ترانه «گلنار» «داریوش رفیعی» است که «شهرام ملک‌زاده» در دانشگاه شیراز اجرا کرده است.
خوب، چون دو اسم محبوبم در این تک‌جمله آمده است، ناچارم که لینک دانلودش را بگذارم!


دریافت «گلنار» با صدای «شهرام ملک‌زاده»

کودکی که زاده نشد

دیگر از من گذشته که این جمله را بگویم ولی دوست دارم بشنوم:
«بیا مدرسه، اجازه‌مو بگیر.»

کاشانه

حسّ خوبی است لغزش دستش لای موهایت.

من نمی‌تونم بخوابم، چه جوری تو خوابِ خوابی؟

خواب بودم، خوابِ خواب. عمیق چون‌آن اول‌های خواب. تمام اعضاء و جوارحم در کما بود، مغزم هم. بی‌هوش افتاده بودم که زنگ آشنای گوشی‌ام را جزیی از خوابی که نمی‌دانم می‌دیدم یا نه فرض می‌کردم. ولی صدای زنگ این قدر تکرار شد و قطع نشد که چون دستی از میان آسمان به زمینم آورد. به زحمت چشمانم را باز کردم. چیزی جز تاریکی اتاق ندیدم. صدا اما ادامه داشت. دستم را کورمال کورمال اطراف تخت چرخاندم تا گوشی دستم آمد. خودِ گوشی را به زحمت می‌دیدم چه برسد به تفکیک رنگ سبز و قرمز. همه‌ی دکمه‌ها را با هم فشار دادم به امید این‌که یکی‌شان سبز باشد و تماس برقرار شود. چسباندم به گوشم. صدای جیغ و داد دخترانه‌ای آمد:
«پست‌فطرت! هیچ می‌دونی با من چی‌کار کردی تو؟»
من کجام؟ این‌جا کجاست؟ تو کی هستی؟ مغزم شات‌داون بود هنوز. صدایش را تشخیص نمی‌دادم و این‌که اصلاً چی می‌گوید؟
گفتم: «یه لحظه بذار ببینم کی هستی؟»
گوشی را جلوی صورتم گرفتم. نور صفحه اذیتم می‌کرد. چشمانم را ریز کردم. به سختی call 1 را خواندم. ناشناس بود. گوشی برگشت دم گوشم. «شما؟»
تگرگ فحش‌های زنانه بر سرم باریدن گرفت. «بی‌شعور! کثافت! آشغال! عوضی!..»
دوباره گفتم: «یه لحظه» و دوباره گوشی را گرفتم جلوی صورتم. از گوشه چشم صفحه را نگاه کردم. ساعت بین یک و دو بود. دقیقه‌اش یادم نیست. فقط عقربه کوچیکه بین یک و دو بود. گوشی را بردم نزدیک دهنم: «اشتباه گرفتی خانم..»
سونامی شد. «آره، من اشتباه می‌کردم. از اول هم اشتباه می‌کردم. حالا هم اشتباه می‌کنم. تو هم اشتباهی بودی. نامرد..» حوصله‌ام سر رفت. «بخواب بینیم با..»
باز همه دکمه‌ها را با هم فشار دادم مگر یکی‌شان قرمزه باشد و تماس قطع شود و گوشی را پرت کردم در اعماق تاریکی.
کار احمقانه‌ای بود. طرف ول‌کن نبود. زنگ پشت زنگ. داشت از آهنگ محبوبم بدم می‌آمد. سرم را از روی بالش بلند کردم. خوش‌بختانه گوشی به پشت افتاده بود و نور صفحه موقعیت مکانی‌اش را لو می‌داد. حال بلند شدن از تخت را نداشتم. به شیرازی‌ترین شکل ممکن از تخت آویزان شدم و سینه‌خیز به سمتش رفتم. هنوز گیج و منگ بودم و فراموشم شده بود که دکمه‌ی پاور کجاست. همه جایش را مشت‌ومال دادم تا نور صفحه رفت. حالا زور برگشتن به تخت را نداشتم. از بخت خوش لبه پتو به پایم گیر کرده بود و هم‌راهم آمده بود. کشیدم رویم و هم‌آن‌جا مُردم.

سلام، خانم نمی‌بخشمت

• تا آخر عمرم نمی‌بخشمت.
•• یادم نمی‌آد معذرت‌خواهی کرده باشم!

این‌جا، پیش تو

• حسّ خوبی دارم.
•• حسّی خوبه که طولانی باشه.

خدا کنه که خوابم ببره

خیلی وقته که با صدای مادر از خواب بیدار نشده‌ام.
خیلی وقته که این قدر می‌خوابم که یا خودم بیدار می‌شوم یا آلارم موبایل (گوش‌خراش‌ترین ملودی دنیا) از دنده‌ی چپ بلندم می‌کند.
خیلی وقته که از شنیدن «صبح شده مُشی‌با!» محرومم.
خیلی وقته که دوران مدرسه‌ تمام شده و دیگر دستی نیست آرام تکانم دهد که: «مُشی! مدرسه‌ت دیر نشه.»
این آلارم موبایل از شنیدن «نماز صبحت قضا نشه» هم محرومم کرده است.
خیلی وقته...

پی‌نوشت: «مُشی»؛ مصغّرِ تحبیب‌شده‌ی «مجتبی» است. «مُشی‌با» هم اسم خاص من است برای مادرم.

گربه‌کُشی

همیشه قبل این‌که از من تعریف کنند، می‌گویند: «می‌خوام یه چیزی بگم ولی پررو نشی‌ها!»

گزیده‌ی کتاب شبی در چهارراه

گزیده‌ی کتاب «شبی در چهارراه»
نوشته‌ی «ژرژ سیمنون»
ترجمه‌ی «کریم کشاورز»
انتشارات «نگاه»


داستان «جنایتی در گابون»
صفحه‌ی 222

«...مفهوم اخلاق و درستی و تدیّن، بسته به عرض و طول جغرافیایی، تغییر می‌کند...»

صفحه‌ی 239
«شما هم عقیده دارید این که با زنی خیلی جوان‌تر از خود ازدواج کرده‌ام خطا بوده است؟ اگر چون‌این است که هنوز نمی‌فهمید. این را به خاطر بسپارید که آدم همیشه هم‌سنّ کسانی است که با آن‌ها زندگی‌ می‌کند...»

زهری است اندک و بسیار می‌کُشد

کم‌محلّی؛ کُشنده‌ترین سلاح انفرادی است.