خواب بودم، خوابِ خواب. عمیق چونآن اولهای خواب. تمام اعضاء و جوارحم در کما بود، مغزم هم. بیهوش افتاده بودم که زنگ آشنای گوشیام را جزیی از خوابی که نمیدانم میدیدم یا نه فرض میکردم. ولی صدای زنگ این قدر تکرار شد و قطع نشد که چون دستی از میان آسمان به زمینم آورد. به زحمت چشمانم را باز کردم. چیزی جز تاریکی اتاق ندیدم. صدا اما ادامه داشت. دستم را کورمال کورمال اطراف تخت چرخاندم تا گوشی دستم آمد. خودِ گوشی را به زحمت میدیدم چه برسد به تفکیک رنگ سبز و قرمز. همهی دکمهها را با هم فشار دادم به امید اینکه یکیشان سبز باشد و تماس برقرار شود. چسباندم به گوشم. صدای جیغ و داد دخترانهای آمد:
«پستفطرت! هیچ میدونی با من چیکار کردی تو؟»
من کجام؟ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟ مغزم شاتداون بود هنوز. صدایش را تشخیص نمیدادم و اینکه اصلاً چی میگوید؟
گفتم: «یه لحظه بذار ببینم کی هستی؟»
گوشی را جلوی صورتم گرفتم. نور صفحه اذیتم میکرد. چشمانم را ریز کردم. به سختی call 1 را خواندم. ناشناس بود. گوشی برگشت دم گوشم. «شما؟»
تگرگ فحشهای زنانه بر سرم باریدن گرفت. «بیشعور! کثافت! آشغال! عوضی!..»
دوباره گفتم: «یه لحظه» و دوباره گوشی را گرفتم جلوی صورتم. از گوشه چشم صفحه را نگاه کردم. ساعت بین یک و دو بود. دقیقهاش یادم نیست. فقط عقربه کوچیکه بین یک و دو بود. گوشی را بردم نزدیک دهنم: «اشتباه گرفتی خانم..»
سونامی شد. «آره، من اشتباه میکردم. از اول هم اشتباه میکردم. حالا هم اشتباه میکنم. تو هم اشتباهی بودی. نامرد..» حوصلهام سر رفت. «بخواب بینیم با..»
باز همه دکمهها را با هم فشار دادم مگر یکیشان قرمزه باشد و تماس قطع شود و گوشی را پرت کردم در اعماق تاریکی.
کار احمقانهای بود. طرف ولکن نبود. زنگ پشت زنگ. داشت از آهنگ محبوبم بدم میآمد. سرم را از روی بالش بلند کردم. خوشبختانه گوشی به پشت افتاده بود و نور صفحه موقعیت مکانیاش را لو میداد. حال بلند شدن از تخت را نداشتم. به شیرازیترین شکل ممکن از تخت آویزان شدم و سینهخیز به سمتش رفتم. هنوز گیج و منگ بودم و فراموشم شده بود که دکمهی پاور کجاست. همه جایش را مشتومال دادم تا نور صفحه رفت. حالا زور برگشتن به تخت را نداشتم. از بخت خوش لبه پتو به پایم گیر کرده بود و همراهم آمده بود. کشیدم رویم و همآنجا مُردم.