با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

هنر نزد ایرانیان است و بس

«خبر ورزشی» سه‌شنبه 28 خرداد 1392 به دنبال شوی ساختگی اهانت مربی تیم ملی کره جنوبی به ایران، تیتر زده: «جواب جالب فرزاد حاتمی به کرّه‌ای‌ها: ما نژاد برتریم.» و زیرش آورده: «نژاد ایرانی‌ها یک نژاد برتر است. همیشه هر کسی بالاست خیلی‌ها تلاش می‌کنند او را پایین بکشند و کره‌ای‌ها دنبال این هستند که پایین‌مان بکشند!»
بعد از اظهار این نکته که حیفِ وقتی که صرف ثبت این لاطائلات و جواب به این مزخرفات کردم می‌ماند بیان دو مطلب:
نخست؛ احمق این بازیکن میان‌تهی که تصور می‌کند هنوز عصر هخامنشی‌ست و بعد از این همه حمله‌ی اسکندر و مغول و ترک و عرب و... این همه اخلاط نژادی و زاد و ولد، از نژاد خالص و سره‌ی آریایی چیزی هم باقی‌ مانده است. و اگر هم باقی مانده، مانند رایش سوم گمان می‌کند نژاد؛ پاک و ناپاک و برتر و خاک‌برسر دارد.
البته از کسی که نه سواد درست و حسابی دارد و نه معلم درست و درمانی، انتظاری جز این نیست. گفته‌اند که از کوزه هم‌آن برون تراود که در اوست.
دوم؛ احمق‌تر این «خبر ورزشی» که داد زده: جواب جالب!
کجای این لغوگویی، جالب است؟ کسی پرچم نژادپرستی‌اش را در به‌ترین جای به‌ترین صفحه‌اش بالا می‌برد؟ بولد کردن بلاهت و تکبّر، خوش‌حالی و شعف دارد؟
کلاً روزنامه‌نویس‌های ورزشی، بی‌سوادترین طیف روزنامه‌نگاری وطنی‌ند.
در آخر؛
آقایان فوتبالیست و فوتبال‌نویس! حرف زدن که بلد نیستید، حرف نزدن که بلدید؟

یک پست سیاسی

دوستی می‌گفت «اصول‌گرایان چون بدنه‌ی اجتماعی ندارند عاشق بازی کردن در زمین بدون رقیب‌ند.»
بعد حذف هاشمی و مشایی، رفتند واسه رقابت درون گفتمانی!
در هم‌این رابطه، خاطره‌ای رو تعریف می‌کنم:

بچه‌ها از بازی فوتبال برگشتند، پرسیدیم: «نتیجه چی شد؟»
گفتند: «حریف نیومد، سه به یک به نفع ما اعلام شد!»
گفتیم: «چه‌طور؟ عُرفش اینه که سه به هیچ می‌شه!»
جواب دادند: «درسته، داور هم گفت توپ رو بکارید وسط، دو سه پاس به هم بدید تا بگیم حریف نیومده و برنده‌تون اعلام کنم.
مهاجم‌مون داد به هافبک، اون هم داد به دفاع، دفاع هم پاس داد به دروازه‌بان، گلرمون خم شد توپ رو بگیره از لای پاش رفت تو گل!
این طور شد که سه به یک بردیم!»

11

وقتی فکرت مشغول است؛ پیاده‌روی، به‌ترین ورزش دنیاست.

به روی عاشقان، در بسته ساقی

درآوردن لباس مردانه خیلی راحت است. دو حالت بیشتر نیست:
یا دکمه و زیپ داره که از جلو باز می‌شه یا نداره که رو سر می‌کشی، درمی‌آری.
ولی لباس خانم‌ها! درآوردنش مثل حل مکعب روبیکه!
یا زیپ داره
یا دکمه داره
یا چفت داره
یا قلّاب داره
یا بند داره
یا زیپ و دکمه داره ولی سرکاریه!
رویی از جلو باز می‌شه، زیری از پشت، بعدی از بغل، آخری رو هم باید بِکِشی
اون چفت و بست‌ها که فلسفه ساخت‌شون گرفتن این اعترافه که «ناخن بلند چه کوفتیه دیگه» و خراب کردن مانیکور و پدیکوره، بماند!
ای درود به ارواح شاد این طراحانِ لباس زنانه که اصلاً فکر مردهای عجول نیستند!

پی‌نوشت:
1. از معدود مخاطبان این وبلاگ برای اروتیک پنهان این نوشته عذر می‌خواهم.
هر چه خودت را ممیزی کنی بلاخره از یک جایی بیرون می‌زند. سال‌های بعد اگر عمری باقی بود با دوباره‌خوانی این اعترافات، خودم را قضاوت خواهم کرد و باید الان، خودم باشم تا داوری، منصفانه باشد.
حتی‌المقدور سعی کردم از واژگان پاکیزه استفاده کنم تا مطلب از این که هست گستاخ‌تر نشود.
2. به‌تر بود این یادداشت در گوگل‌پلاس نوشته می‌شد ولی... آن‌جا که خانه‌ام نیست.
3. «ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز
    تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده‌ست!»

ببین، ما هنوز هم نفس می‌کشیم

داشتم می‌رفتم بوشهر. از سه‌راهی «شُنبه» می‌گذشتم. تا هم‌این چند وقت پیش به خاطر زلزله، بسته بود. تازگی‌ها باز شده.
ورودی شهر(ی که نیست)، ماشین عروسی پارک شده بود. یک پژو پارس سفید با دسته‌گل‌های قرمز خوش‌رنگ.
قشنگ‌ترین صحنه‌ای بود که در این مدّت می‌دیدم.
رد که می‌شدم برگشتم دوباره نگاهش کردم.