با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

ما رایت الا جمیلا

• خیلی پررویی!
•• می‌دونم ولی دوباره بگو!
• پررویی.
•• یه بار دیگه!
• خوشت می‌آد؟
•• از شنیدنش که نه، از حالت لبات وقت گفتنش!

برگزیده‌ی کتاب ظهور و سقوط یک کتاب‌فروش

برگزیده‌ی کتاب «ظهور و سقوط یک کتاب‌فروش»
نوشته‌‌ی «حشمت ناصری»
نشر «الهام اندیشه»


صفحه‌ِی 29
خانمی با ظاهری آراسته و - به چشم برادری! - با چهره‌ای بگویی‌نگویی زیبا، درخواست کتاب «...راز زیبایی ...» را کرد؛  ناخودآگاه و بدون تامل گفتم:
«زیره به کرمان می برید خانم؟!»
جمله‌ی سوالی تعجبیِ بدون تفکرم، اثر تمام و کمال خودش را گذاشت و خانم - بدون گرفتن مابقی پول درشتش - با کلی ذوق و شادمانی و تشکر رفت.
نمی‌دانم ملایکه، ثواب چند حج تمتع با پای پیاده در چله‌ی تموز را برایم نوشته‌اند (یا ثواب  مجاهدت در جنگ های صدر اسلام را) اما این را می‌دانم اگر آقایان محترم، کمی شخصیت خرج نموده هر از چندی یک بار به خانم‌شان - که خودش را کشته در نظر آقا زیبا جلوه کند - بگویند : «عزیزم چه خوشگل شدی»، جای دوری نمی‌رود!
به خدا جای دوری نمی‌رود!

صفحه‌ی 54
«چرت و پرت بود به گمانم، شاید هم شر و ور یا ..، ببخشید البته! بی‌ادبی نمی‌کنم... بچه‌های خونه یه کتاب ازم خواستند براشون ببرم، اسمش یادم نمونده. فقط می‌دونم تو همین مایه‌ها بود...»
فکر کردم شاید از این کتاب‌های جوک و اس‌ام‌اس باشد؛ گفتم: «نه! این جور کتاب‌ها نداریم.» گفت: «نویسنده‌اش معروفه‌ها؛ جواد آل احمد... یا نه! صادق چوبین! هر کی بوده می‌گن یه زمانی کدخدا بوده!»
بعله! «چرند و پرند دهخدا» را ازش خواسته بودند!
جلوش را نگرفته بودم، هم‌این جور می‌خواست از «مولویِ شیرازی» گرفته تا «سهرابِ فرخزادِ ثالث»، همه را توی گورشان بلرزاند!
وقت رفتن، افاضاتش را این طور تکمیل کرد: «این بابا خودش هم نوشته چرنده حرف‌هام؛ ولی ما باز دست‌بردار نیستیم و می‌گیم حرف حسابه!»

صفحات 60-61
ده دوازده سال پیش که یک سر به موطن‌مان در یکی از نقاط صفر مرزی رفته بودیم با پسرعموی خوش قلب‌مان جلوی مغازه کوچکش دور یک میدان کوچک گپی زدیم. پرسیدم «کسب و کار چه طور است؟» مثل فیلسوفان پاسخ روشنی نداد و گفت «صبر کن خودت می‌بینی.» طولی نکشید کسی آمد و بعد خوش و بش کوتاهی یک عدد سکه «2 تومانی» روی پیشخوان گذاشت و گفت برایش خُرد کند!
ما دو نفر به هم نگاه کردیم و من، خرسند از یافتن جواب و متعجب از رد و بدل شدن این حجم پول بدون محافظ و اسکورت، زدم زیر خنده. پسرعموجان زیر لب پرسید «متوجه رونق کسب و کار ما شدی یا توضیح بدم؟»
و «2 تومانی» بنده خدا را با دو عدد «1 تومانی» عوض کرد.

صفحات 62-63
امروز خانمی با ظاهری موجه آمده بودند چند تا از کتاب‌های آشپزی را ببینند. رفتارش معقول نشان می‌داد. کتاب‌ها را ورق زد و پرسید که «این کدوحلویی که این‌جا گفته قبلش باید نمک زده بشود را شما مطمئنید خوب درمی‌آد؟!» نگاهی کردم و گفتم: «من که ننوشتم خانم!» فرمودند: «واقعاً؟»
هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم کسی پیدا شود فکر کند تمام کتاب‌های یک کتاب‌فروشی را فروشنده‌اش نوشته باشد! بعد گفت که می‌خواهد لاغر شود و پرسید کدام غذاها را بپزد بهتر است؟ شوهرش هم باید خوشش بیاید. گفتم: «ببرید تو خونه با حوصله بخونید حتماً متوجه می‌شوید.»
گفت: «پس می‌تونم اینا را ببرم خونه، بخونم یاد بگیرم بعد پس‌شون بیارم؟»
از لج توی دلم یک حرف شطرنجی زدم و با لبخند به ایشان گفتم: «نه خانم این‌جا کتاب‌فروشیه. باید کتاب‌ها را بخرید.»
گفتند: «همه‌شونو ؟»
گفتم : «نه خیر خانم، همونی که احتیاج دارید رو می‌خرید.»
گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و... بالاخره خسته شدیم و هیچی نخریدند و فقط شانس آوردیم تشریف بردند. ولی فرمودند که ببخشم‌شون چون امروز پولی همراه‌شون نبوده بعداً مفصلاً برای خرید می‌آن!
خدا کند نیاید، شما هم دعا کنید.

صفحه‌ی 82
بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیه‌ام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم حتا از همسایه‌ها - یا حتا رهگذران - بخواهم چشم‌شان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل یک ربعی زمان برد. همه‌ی این پانزده دقیقه را به این  فکر می‌کردم که  چند نفر دارند با خیال راحت به هم‌دیگر کتاب تعارف می‌کنند و هر کی هر چی می‌خواسته، برداشته و رفته!
خوش‌بختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچ‌وقت از این همه بی‌علاقگی مردم به کتاب خوش‌حال نشده بودم!َ

عروسی که می‌شه بساط‌مون جوره

• ... آخه می‌دونی، دوست داشتن سه جوره:
یه جور این که دوستش داری ولی نه به اندازه‌ای که ازدواج کنید.
جور دیگه این که دوستش داری قدِّی که باهاش ازدواج کنی
و ناجور این که دوستش داری بیش‌تر از اون که ازدواج کنید چون خرابش می‌کنه این عشق رو!
•• این همه آسمون ریسمون بافتی که منو بپیچونی؟
• نه به جان ت... خودم! دوسِت دارم خُب.
•• اِ! چه جوری؟
• م‌م‌م‌م‌م‌... جور اول!
•• خاک تو سرت! این همه توجیه عاشقونه‌ی قشنگ گفتی بلد نبودی قشنگ تمومش کنی!

سرباز

• تا سنِّ یائسه شدنت ازت کام می‌خوام!
•• ای هوسباز! بعدش چی؟
• تو از من کام بگیر!

برگزیده‌‌ِی داستان همشهری شماره 7

برگزیده‌ی داستان همشهری شماره 7

«مبادا»
«نفیسه مرشدزاده»
صفحه‌ی 70

آقای میم، خودش از روی فیلم‌ها فهمیده که زن‌ها بیش‌تر دوست دارند وقتی که نیستند (سفر رفته‌اند یا قهر کرده‌اند) یکی برای‌شان گریه کند تا این که یکی پیش روی‌شان، قربان‌صدقه‌شان برود. میم درست نمی‌داند چرا، شاید زن‌ها جای خالی خودشان را از خودشان بیش‌تر دوست دارند.
آقای میم‌، هیچ‌وقت سر از کار زن‌ها در نمی‌آورد. آقای میم به همه مردهایی که بلدند به زن‌ها چیزهایی بگویند که زن‌ها را خوش‌حال می‌کند، حسودیش می‌شود البته مطمئن نیست چنین مردهایی وجود داشته باشند.

«لیز»
«محمدرضا زمانی»
صفحه‌ی 73

من این‌جا غریق نجات هستم. از صبح تا عصر روی یک صندلی پلاستیکی سفید، می‌نشینم و مواظبم که بچه‌ها توی آب نشاشند یا با دمپایی‌های بزرگ‌تر از پایشان، نپرند توی آب. معمولاً، آن‌ها وقتی بعد از کلی شلوغ کردن، یک‌دفعه، همان وسط کم‌عمق، استُپ می‌زنند یا میله‌های دیواره را می‌چسبند، یعنی دارند یک کاری صورت می‌دهند.
این‌جا، استخر خلوت و نسبتاً کوچکی است. اکثر مشتری‌های آن، آدم‌های مسن و ثابتی هستند که در همین نزدیکی زندگی می‌کنند. اکثر آن‌ها هم، از من بدشان می‌آید. فکر می‌کنم، یک دلیلش این است که من تمام چربی‌هایشان را دیده‌ام. لایه‌هایی که وقتی راه می‌روند، همه جای بدنشان جابه‌جا می‌شود. همین‌طور خال‌های جورواجور، زگیل‌های ریز و درشت و گوشت‌های اضافه. دُمل‌های چربی، جای سوختگی با آب جوش. جای زخم، جای خالکوبی‌های سابق و نحوه رویش موها روی بدنشان. آن‌ها چیز زیادی برای پنهان کردن از من ندارند و برای همین خیلی از من خوش‌شان نمی‌آید.

«مسلمانِ پدرومادری هستیم»
«سفرنامه حج میرزاعلی‌خان اعتماد‌السلطنه، وزیر عدلیه قاجاری»
صفحه‌ی 115و116

روز عید اضحی، امیر حاج مصر، پوش نو را با ‌ساز و نقاره وارد مسجدالحرام کرده، پوشِ کهنه را خدام بیت‌الله که بیست‌نفر خواجه سیاه از دولت هستند، به آن‌ها تسلیم می‌کنند، خدامِ خاصه نردبان‌ها گذارده، به بام خانه خدا مشرف می‌شوند، پوش نو را مشرف می‌گردانند و آن بیچاره، پوش کهنه را بی‌نصیب از خدمت خانه می‌کنند.
می‌گویند که وقتی که پوش کهنه را پایین می‌کنند، ‌آه و ناله و فریاد او شنیده می‌شود و پوش نو را وقتی بلند می‌کنند، آشکار است که اظهار شعف می‌نماید. راوی این فقرات، حاجی‌ها هستند ‌اگرچه حقیر ایستاده بودم و به جز صدای قرقره، چه در واکردن پوش کهنه و چه در بالاکشیدن پوش نو چیز دیگر نفهمیدم، خدا کند این کتابچه به نظر حاجی‌ها نرسد، خاصه حاجی دهاتی که حقیر را تکفیر می‌کنند. سهل‌ است، جمع می‌شوند و شهادت می‌دهند که به زیارت مشرف نشدی.
چنان‌که یک نفر حاجی از رفیقش تحقیق کرد که چرا دور این خانه می‌‌گردند و طواف می‌کنند؟ گفت: «آخر خانه خداست.» حاجی گفت: «در ده ما هم مسجد است، هرجا مسجد است خانه خدا است، پس ما چرا دور مسجد ده‌مان نمی‌گردیم؟» رفیقش گفت: «مگر مسجد ده شما را از سنگ ساخته‌اند و به این بلندی و به این جلال است؟» حاجی گفت: «اگر به جلال است، پس تو چرا هر روز، دور تخت آصف‌الدوله نمی‌گردی که از همه حاجی‌ها باجلال‌تر است؟» جواب گفت‌ که اگر دور آدم باید گشت، شاه ایران از آصف‌الدوله خیلی متشخص‌تر است، رسم نیست دور آ‌دم گشتن، چه شاه چه گدا!
حاجی گفت: «به خدا قسم من تا به این‌جا نمی‌توانستم تحقیق بکنم، بعد از این واجب شد که سر این مساله حالی‌مان بشود، تا حالا هفت‌هزار و پانصد که به گدایی جمع نمودیم، به عرب‌ها دادیم و دوازده روز سر و پا برهنه در این هوای عربستان با آن آب‌های متعفن که خوردیم، سِرّ این مساله ندانیم، پس به دنیا خر آمده‌ایم، علاوه بر زحمات این راه.»

«خوف و وحشتی در ایرانی‌ها پیدا شد»
«سفرنامه حج سیدفضل‌الله حجازی»
صفحه‌ی 130

از منیوحی حرکت کردیم برای کویت. الان که عصر است هوا بسیار لطیف و جریان باد موافق، سیر جهاز سریع، نخلستان‌های طرفین شط با صفا، رفت و آمد کشتی‌های کمپانی و دیگر جهازها و بلم‌ها و موج‌ آب خیلی جالب توجه است.
عجالتا بدمان نیست. اما این صفا و تماشا تا سه ساعت از شب باقی بود؛ اگرچه از غروب که وارد دریا شدیم و به محاذی «خور عبدالله» ـ که نام موضعی است از دریا ـ رسیدیم، انقلاب دریا شروع شد اما از ساعت سه طغیان نمود.
کم‌کم آب در جهاز ریخت. اسباب وحشت و ترس روی داد. خرده‌خرده فریادها بلند، صدای گریه‌ها زیاد شد. ختمِ «امن یجیب» و «حدیث کساء» و زیارت‌نامه و توسل به ائمه شروع شد و مخصوصا بعضی از مسافران، واقعه را شور می‌دادند و بیشتر، مردم را به وحشت می‌انداختند.
هرچه ناخدا فریاد می‌زد و دلداری می‌داد، سودی نمی‌بخشید. اگرچه ما هیچ‌کدام تا حال دریا ندیده بودیم و در حقیقت این‌جا هم دریای مهمی نیست اما به قول یکی از رفقا می‌گفت که برای غرق شدن همین هم کفایت می‌کند...

صفحه‌ی 133و134
عرب‌ها به یک نظر عداوت‌آمیزی به عجم‌ها نظر می‌کنند؛ بلکه بد می‌گویند، شتم می‌کنند، حتی شنیده شد بعضی از کسبه مکه با عجم‌ها معامله نمی‌کنند. نگارنده به چشم خود دید در مسجدالحرام چند نفر مصری و غیرهُم از اعراب و شرطی یک نفر ایرانی را گرفته، می‌زدند و بعضی دیگر آن‌ها را تشجیع و ترغیب می‌نمودند.
می‌گفتند: «جزاک‌الله خیرا»، از یکی پرسیدم: «علت این اذیت و آزار چیست؟ و سبب این سب و شتم در گفتار چه؟» گفت: «عجم‌ها حرمت مسجد را نگاه نداشتند، دیگر از این بالاتر که یک نفر عجمی دیروز مسجدالحرام را نجس کرده؟» گفتم: «معاذالله! که مسلمان چنین کاری مرتکب شود. کدام عقل باور می‌کند که یک نفر مسلمان ایرانی از راه دور با آن صدمات شدیده و مخارج گزاف ده‌هزار تومان یا اقلا پنج‌هزار تومان خرج کند بیاید مکه، مسجدالحرام را نجس کند؟ سبحانک هذا بهتان عظیم.»
سِیزدهم ذی‌الحجه
 بعدازظهر در مسجدالحرام بودیم. انقلابی در مردم مشاهده می‌شود. عرب‌ها شادی می‌کنند، به یکدیگر بشارت می‌دهند، «قتل‌العجمی، قتل العجمی» می‌گویند. وقتی به ایرانی‌ها برمی‌خورند دست بر گلو می‌گذارند و می‌گویند: «کل عجمی یذبح.» و تهدید به قتل می‌کنند.
به اتفاق بعضی از رفقا از باب ابراهیم خارج شده، رو به طرف صفا می‌آییم اما جمعیت زیاد و درهم و برهم است. نزدیک باب صفا مقابل شرطی‌خانه هنگامه غریبه مشاهده می‌شود.
می‌گویند ابوطالب پسر حسین یزدی ایرانی که مسجد را نجس کرده، الان گردنش را زدند و اینک شرطی‌ها دارند خاک بر خون او می‌ریزند. فقط ما چیزی که به چشم دیدیم همین خاک ریختن شرطی‌ها بود و بس، بلی چون شب شد پس از نماز مغرب و عشا در بازار صفا چند نفر را دیدم جنازه‌ای را به دوش کشیده می‌برند.
یکی از رفقا جزو مشیعین است، از او پرسیدم: «این جنازه کیست؟» آهسته گفت: «جنازه جوانی است که امروز بی‌تقصیر گردن زدند.» خرده‌خرده، خوف و وحشتی در ایرانی‌ها پیدا شد و به آن‌ها گفته می‌شد تنها جایی نروید، در وقت نماز عامه در مسجد نباشید، موقع نماز و طواف، احتیاط را از دست ندهید چون بعضی از عوام ایرانی بسا بود مهر می‌گذاردند و البته این کار مورث فتنه بود و بالجمله دو روزی این همهمه و اضطراب بود، آن‌گاه از طرف حکومت سعودی جلوگیری شد و عمده این فتنه مصری‌ها بودند.
آن‌چه را پس از تحقیق به‌دست آوردیم و از اشخاص موثق شنیدیم این بود که این شخص یعنی طالب بن حسین از توابع یزد بوده و برای حج مشرف شده و ابدا در مقام تلویث مسجد و ایذاء طائفین نبوده بلکه فی‌الجمله امتلاء معده داشته و در روزِ دوازده که از منی مراجعت کرده، بعدازظهر وارد مسجدالحرام شده برای طواف حج در بین طواف نظر به گرمی هوا و امتلاء مزاج، حالت استفراغی به او دست داده به ملاحظه این‌که مبادا قی عارض شود و روی زمین مسجد بریزد، گوشه جامه احرام خود را مقابل دهان گرفته و در او قی کرده و اطراف آن را گرفته که بِبرد خارج از مسجد بریزد.
قدری از آن از گوشه جامه‌اش روی سنگ‌های مطاف ریخته، شُرطی به گمان آن‌که این‌ها قاذورات است او را گرفته و چند مصری به اتفاق شرطی‌ها او را به شرطی‌خانه جلب نموده، از آن‌جا نزد قاضی می‌فرستند.
مصری‌ها به ناحق شهادت می‌دهند و قاضی حکم قتل آن بی‌گناه را صادر نموده و بالاخره روز چهارده یا به قول ما سیزده، برابرِ بابِ صفا محاذی شرطی‌خانه حرم او را گردن می‌زنند. این است آن‌چه ما دیدیم و شنیدیم. والعلم عندالله.

شب به گلستان، تنها

• صدای زنگ پیام این گوشی رو خیلی دوست دارم.
•• هم‌این تک بوق ساده؟
• آخه فقط تو شماره‌شو داری.

یعنی کی‌ می‌تونه باشه این وقت شب؟

توی اتاق که نشسته‌ام، موبایل را کنار دستم می‌گذارم.
صدای زنگ پیام که می‌آید، چند لحظه دیرتر برش می‌دارم و با خودم زمزمه می‌کنم:
خدایا، خودش باشه!
خدایا، خودش باشه!
خدایا، خودش باشه!

کاهش

یاد من کن،
شده به فحشی، نفرینی.