با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

جدایم مکن از لشکر خوبان

دارم می‌رم کربلا،

حلال کنید.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت پنجم

صفحه‌ی 183
توافق
زهرا عبدالهی


همسایه‌ی واحد شش نباید زباله‌های تفکیک شده‌اش را گوشه‌ی پارکینگ نگه‌داری کند، هم‌چنین همسایه‌ی واحد پنج باید وسایلی را که در حدفاصل درِ آپارتمانش تا درِ پشت‌بام چیده، به محل مناسبی منتقل کند. همسایه‌ی واحد چهار باید در نظر داشته باشد که ساعت یکِ نیمه‌شب برای جاروبرقی کشیدن زمان درستی نیست، درضمن در اسرع وقت به یک مشاور خانواده مراجعه نماید، چراکه سایر ساکنان ساختمان تحمل مشاجرات خانوادگی ایشان را ندارند. همسایه‌ی واحدِ دو باید محل دقیق پارکینگ خود را بداند و با رها نمودن خودروی خود وسط پارکینگ موجب آزار دیگران نشود. همسایه‌ی واحدِ سه را خدا رحمت کند. در طول سه‌ماه اقامت ایشان به جز سروصدای شبِ عروسی ایشان که ناشی از بازدید مهمانان از منزل عروس بود، مورد دیگری مشاهده نشد، هرچند برگزاری مراسم پاتختی در پارکینگِ مجتمع به هیچ عنوان قابل توجیه نبود اما گذشته‌ها گذشته است…
این متنی است که هرشب در ذهنم آماده می‌کنم تا بنویسم که همسر گرامی در جلسه‌ی ساختمان برای حضار بخواند. متن نامه به فراخور رخدادهای روز تغییر می‌کند. یک روز خواهرزاده‌ی همسایه‌ی واحد دو مهمان خاله‌اش می‌شود. دخترخاله‌ها باهم سر سازگاری ندارند و تا شب که مادرِ دخترک به دنبالش بیاید، صدای دعوا و جیغ و فریادشان لحظه‌ای قطع نمی‌شود. یک روز همسایه‌ی واحدِ چهار فراموش می‌کند ماشینش را خلاص کند، به صدای زنگ هم برای جابه‌جایی ماشینش هیچ توجهی نمی‌کند. یک شب همسایه‌ی واحد پنج مهمان دارد و صدای رفت‌وآمد مداوم‌شان از راه‌پله تا پاسی پس از نیمه شب ادامه دارد. یک‌بار هم ما مهمان داریم و از آن‌جایی که واحدهای پنج و شش شارژ ماهانه را پرداخت نکرده‌اند، راه‌پله‌ها کثیف‌اند.
یک شب که خوابم نمی‌برد تصمیم می‌گیرم نامه‌ی ذهنی را مکتوب کنم. هم‌زمان با شروع نوشتن، موارد، یکی‌یکی اهمیت‌شان را از دست می‌دهند. خانم همسایه‌ی واحدِ دو دست‌فرمانش زیاد خوب نیست از ترس این‌که ماشینش به درودیوار یا به ماشین‌های دیگر نخورد، ماشین را وسط پارکینگ پارک می‌کند. دختر و خواهرزاده‌اش بچه‌اند دیگر، آدم‌بزرگ‌ها دعوا می‌کنند این‌ها نکنند؟ آقای همسایه‌ی واحد چهار شب‌کار است. روزها می‌خوابد. همسرش ناچار است شب‌ها که او نیست کارهایش را انجام دهد. بنده‌خدا هرشب تا صبح بیدار است همین است که اعصاب درست‌وحسابی ندارد و با زنش حرفش می‌شود. معلوم است که همسایه‌ی واحد پنج به تفکیک زباله اهمیت می‌دهد حتما توی تراس جا ندارد که زباله‌هایش را گوشه‌ی پارکینگ می‌گذارد. زباله‌ی خشک‌اند دیگر، آن گوشه هم از بیرون زیاد دید ندارد. تفکیک نکند خوب است؟ توی ذهنم روی قالیِ لوله‌شده و دوچرخه‌ی اسقاطیِ پسرش هم خط می‌کشم. همسایه‌ی واحد شش هم سه‌تا بچه دارد حتما در آپارتمان دوخوابه‌شان جا کم دارند که وسایلش را در راه‌پله چیده. مهمان هم که همه دارند، همیشگی هم نیست. شارژ را هم شاید یادشان رفته یا دست‌شان تنگ بوده. خدا را شکر طبقه‌ی اول هستیم و مسیر عبور مهمان کوتاه، می‌شود سریع جارویش کرد. آن تازه‌دامادِ بنده‌خدا هم که جوان‌مرگ شد، قبل از عروسی پیشاپیش از سر‌و‌صدایشان عذرخواهی کرد. شیرینی عروسی هم که قسمت‌مان نشد اما شامِ عزایش چرا…

سرم را بلند می‌کنم. هوا دارد روشن می‌شود و صدای آواز قناری‌های واحدِ روبه‌رو می‌آید و کاغذم سفید مانده است. یکی دو روز بعد همسرم می‌گوید نتوانسته‌اند با آقایانِ ساختمان بر سرِ یک زمان واحد به توافق برسند و جلسه‌ی ساختمان تشکیل نمی‌شود.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت چهارم

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

صفحه‌ی 154
متصل مشغول تجربه هستیم


آقای عمادالسلطنه مرقوم داشته بودند که اگر این مرتبه امر دایر شد عیال بگیری، باید به حکم استخاره با قرعه با انتخاب جمعی دیگر بدون شرکت و رضایت شما باشد، لیکن من این کارها را به‌علاوه‌ی بعضی کارهای دیگر در گرفتن مهر ماه خانم جزئاً به‌عمل آوردم و نتیجه باز حاصل نگردید. مثلا من برای زن‌های دیگر خودم انگشتر داده بودم برای این گوشواره دادم، آن‌ها را علنی عقد کردند این را مخفی. همه را شب آوردند این را گفتم روز آوردند. گذشته از استخاره تا نماز حاجت دعای خواستگاری و غیره و غیره که طابق‌النعل از روی جامع عباسی به‌جای آوردم، بلکه از احادیث و اخبار کتب مجلسی علیه‌الرحمه هم خیلی اضافه کردم و آن‌چه هم خاله‌جان، آقابی‌بی‌، شاه‌زینب، کلثوم ننه گفته بود و زن‌های عهد ما تلقین کردند، به‌عمل آوردم می‌بینم ثمر نکرد، فایده ننمود. پس اقبال نیست، بخت نیست. شاید این یکی هم از آن‌ها بدتر شود و قوز بالای قوزی به‌مراتب سخت‌تر. با همه‌ی این ناامیدی، دیگر برایم طاقت نمانده. از بس شب‌ها تنها هستم و احدی پیشم نیست راضی به یک موش و هم‌دمی شده‌ام ولو دَدِه بزم‌آرا باشد. هرچه می‌شود بشود. ما که غرق شدیم آب از سرمان گذشته چه یکی نی، چه صد نی! زن‌های مملکت ما می‌گویند و ضرب‌المثل است «یکی کم، دوتا غم، سه‌تا خاطرجمع». شاید انشا‌ءالله اسباب فرجی بشود و ضرب‌المثل خانم‌ها صدق باشد! هرکاری را باید تجربه کرد. ما هم از عمر خود متصل مشغول تجربه هستیم و تعجب این است درباره‌ی من همه‌ی تجربیات بی‌اثر است و بی‌نتیجه. یک مزاجی هم دارم که متنبه نمی‌شوم.

روبه‌صفتان زشت‌خو را نکُشند

ماهنامه‌ی نسیم بیداری (شماره 41، آبان 92) پرونده‌ای برای مظفر بقایی سیاست‌مدار عصر ملی شدن صنعت نفت کار کرده که در آن مطلبی خواندم که به شدت منقلبم کرد. پیشاپیش از شناعتی که با آن روبه‌رو خواهید شد معذرت می‌خواهم:

"محمود سخایی؛ رییس شهربانی کرمان از افسران وفادار به دولت محمد مصدق به شمار می‌رفت. وی پیش از این در کادر تیم محافظان نخست‌وزیر به سر می‌برد و یک‌بار نیز با حایل کردن خود مانع از اصابت چاقو بر پیکر نخست‌وزیر شده بود.
در بعد از ظهر روز کودتا، اعوان و انصار «مظفر بقایی» به ساختمان شهربانی کرمان یورش بردند. کودتاچی‌ها تنها راه نجات سرگرد را اعلام انزجار از مصدق و وفاداری به شاه اعلام کردند. سخایی اما به آنان گفت: «... من زندانی شما هستم و در دادگاه صحبت می‌کنم.»
این سخنان سبب شد که یاران «مظفر بقایی» در یک چشم‌به‌هم‌زدن وی را کاردآجین کنند، سپس پیکر سرگرد را که در اثر ضربات پیاپی چاقو، نیمه‌جان بود از طبقه دوم ساختمان به پایین پرت کردند و سایر مهاجمین در خیابان با چوب و سنگ به جان وی افتادند.
سپس او را برهنه کرده و ریسمانی به گردنش انداخته روی زمین کشیدند و در میدان مرکزی شهر –مشتاق- پس از آن که چوبی به پشتش فرو کردند، از یک تیر چراغ‌برق حلق‌آویز کردند.
گروهی هم به ابتکار خودشان شروع به کندن بخش‌هایی از بدن او می‌کنند. به گفته شاهدان عینی، یکی از مهاجمین با چاقو، آلت تناسلی جسد را می‌بُرد و در دهان ]جسد[ می‌گذارد و خنده‌کنان کنار می‌رود.
فردی دیگر هم از راه می‌رسد و بیضه‌های جسد را بر تکه‌پارچه‌ای بند کرده و به عنوان درجه روی شانه‌های جسد می‌گذارد..."

سطر به سطر که جلوتر می‌رفتم حالم خراب و خراب‌تر می‌شد. آخر هر جمله توقف می‌کردم و با خودم می‌گفتم «دیگر بدتر از این امکان‌ ندارد» ولی با تأثر می‌دیدم که جنایت به کریه‌ترین شکلش ادامه دارد. تصور این حجم خشونت برایم ممکن نبود.
وحشتناک این که این همه وحشی‌گری، این همه دیوانگی، این همه پلشتی، این همه قساوت، این همه سبعیت، این همه رذالت و این همه دنائت نه در عصر حجر و قرون وسطا، نه در زمان آشور بنی‌پال و حجاج ثقفی، نه در ایام مغول و تیمور و نه در دوره‌ی آغامحمدخان، که هم‌این 50 سال پیش در یکی از شهرهای بزرگ ایران جلوی چشم همگان رخ داده است.
خدا عاقبت‌به‌خیری و مرگ خوب نصیب کند.


پی‌نوشت:
1. خیابان سرهنگ سخایی در تهران، برای زنده ماندن یادش، به نام اوست.
2. «منوچهر سخایی» خواننده‌ ترانه‌ی «کلاغا»، برادر اوست که ترانه‌ی «پرستو» را در غم وی خوانده است.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت سوم

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

صفحه‌ی 154
خانم بله نگفت


یک‌ماه بود برای میرزامحمدخان پسر سیُم نصیر‌الدوله از همشیره‌ی آذرخانم گفت‌وگو بود، امروز به سلامتی عقدکنان شد. جماعتی دعوت داشتند. من و دائی‌جان با امام‌جمعه خوئی برای اجرای عقد، اندرون رفتیم. اصلا والیِ اعظم، نونُر خودخواه و حرف‌نشنوست.
امروز هم هزار بازی درآورد. بالاخره من رفتم و خیلی بد گفتم تا آمد. مثلا برای آن‌که بند کفشش کوتاه بود، یا گل‌سینه کوچک، دوساعت مباحثه داشت و می‌گفت با این نواقص من چطور آن اتاق بروم.
به‌حمدالله صیغه‌ی عقد جاری شد. اما چه‌ شکل، محرر امام در اول با شدّ و مَدّ زیاد خطبه را خواند، خانم بله نگفت. دفعه‌ی دوم کم کوتاه‌تر آورد باز خانم بله نگفت. دفعه‌ی سیُم، چهارم، پنجم که به این اختصار رسید که خانم حاجی امام‌‌جمعه وکیل است، یک صدایی مثل آن‌که از قعر چاه درآید جواب داد. محرر گفت من همچه دختری تا حال ندیده‌ام، از نفس افتادم. امام‌جمعه می‌گفت آدمِ مارزده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت دوم

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی


صفحه‌ی 152
مرسوم شده با اتومبیل ببرند


امشب برای دست به دست دادنِ فخرتاج، به اصرار دعوت کردند و من تا امروز عروس و داماد دست به دست نداده بودم...
این ایام مرسوم شده با اتومبیل ببرند و برای این عروس هم اتومبیل سپه‌دار اعظم را آورده بودند. ما هم در یک درشکه نشسته، دنبال عروس.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت اول

«نغمه غمگین»
«جی. دی. سلینجر»


داستان‌ها هرگز به پایان نمی‌رسند، این راوی‌ست که معمولاً صدایش را در نقطه‌ی جذاب و هنرمندانه‌ای قطع می‌کند.
کلاً همه‌اش هم‌این است.

شعور نداری که

هر کس یک فحشِ تحبیب خاص دارد که نثار عزیزش می‌کند. دشنامی از سر شوخی که ملایم و رقیق شده است برای وقت‌هایی که حرصت را در می‌آورد، فحشی که پسِ چهره‌ی نازیبایش، «دوستت دارم»ی در خود پنهان دارد.
از خودم شروع می‌کنم؛ فحشِ تحبیب من، این است:
«احمق جان!»
البته پیام کردنش، حلاوتی دوچندان دارد!

سلام لیلا خانوم

لیلا؛ نام دوم همه‌ی معشوقه‌هاست.

برگزیده‌ی داستان همشهری 26 قسمت سوم

داستان رادیویی
آنوشکا جاسراج
علی‌رضا شاه‌محمدی

صفحه‌ی 137

عصرهای یک‌شنبه وقتی خانه را ترک می‌کنم، همسرم از همیشه خوشحال‌تر است. پنج‌سال است ازدواج کرده‌ایم؛ هنوز خیلی زود است که از نبودنِ هم لذت ببریم. رفقای کافه‌ی ایرانی چنین عقیده‌ای ندارند. آن‌ها فکر می‌کنند عشق و ازدواج دو موضوع جدا هستند.

صفحه‌ی 138
کاروکاسبی مغازه خوب است. چند ماه پیش توانستم شاگرد جوانی استخدام کنم که بنشیند پشت دخل تا وقت آزاد بیشتری داشته باشم. «واسه‌ی هیچ کاری‌نکردن، وقت آزاد بیشتر می‌خوای چی‌کار؟» همسرم همیشه این را وقتی می‌پرسد که روزهایم را توی خانه می‌گذرانم و وسایلی را تعمیر می‌کنم که نیازی به تعمیر ندارند.

... آه کشید، مثل آه کشیدنِ پیرها وقتی از توضیح دوباره و دوباره‌ی مسائل به جوان‌ترها خسته می‌شوند.

صفحه‌ی 139
گفت: «روزنامه نمی‌خونم.»
«به‌خاطر همینه که هنوز لبخند می‌زنی.»

صفحه‌ی 140
... قبل رفتن با من دست داد و گفت: «ایمان داشته باش.» شنیدنش عجیب بود، آن هم از یک استاد فلسفه.