اعراب شیعهی عراق فوقالعاده مهماننوازند. مثل هر ملتی صفات خوب و بد دارند که میتوان مفصل دربارهشان صحبت کرد ولی تکیهی من بر روی مهماننوازیشان است.
آنها کل سال را کار میکنند تا درآمدش را خرج زائر حسینی کنند. میخواهد عرب باشد یا عجم، سفید باشد یا سیاه، عراقی باشد یا خارجی، شهری باشد یا روستایی...
آنها تقریباً زائر امامحسین را میپرستند. از بس که به چشمشان عزیز است و قابل احترام.
اصل پیادهروی اربعین، فاصله 80 کیلومتری نجف تا کربلاست. یک جادهی بیابانی که سمت راستش را کیپ هم خیمه و حسینیه زدهاند و به موکب معروفند. همآن هیأت خودمان.
پذیرایی رایگان به راه است. چای که تقریباً هر چند قدم هست. آن استکانهای تا نصفه شکر. که حتا بدون هم زدن هم شیرین بود. وقتی به جای شای میگفتی چایی میفهمیدند ایرانی هستی و چای «ایرانی» میخوری، کمشکر و کمرنگ.
قهوههای تلخ در آن فنجانهای مخصوص. که زن و مرد خودشان به خلاف ما به راحتی از آن نمیگذشتند. کماجهای کوچک کنار سینیهای چای. مثل بچهها و بیخجالتی در چای خیس میکردند و میخوردند. سینیهای بزرگی که کفشان ارده پخش شده بود و خرماها را روی آن غلت داده بودند. بعضیها همراه با پودر نارگیل یا کنجد.
به جای قوطی آبمعدنی ما، کاسههای پلاستیکی پلمپ آب آشامیدنی.
جابهجا میوه و کیک و کلوچه. دم ظهر و غروب آفتاب تعارف میزنند برای نماز و ناهاری که حتماً ماست سون کاله کنارش بود البته آنجا اسمش «سِفِن» بود. شب مهمان هر موکبی که میشدی شام و صبحانه با خودشان بود.
گهوارههای عربی که عروسکی را درونش قنداقپیچ کرده بودند کنار جاده میگذاشتند تا هر که وسعش میرسد دیناری یا ریالی در آن بیندازد. چه بسیار زنانی که با تکاندادن گهواره، حاجتشان را فاش میکردند.
بیشتر از این مهماننوازی را در کربلا میدیدی، فقیر و غنی دنبال زائر راه میافتاد و «مبیت»گویان، سعی میکرد با ذکر امکانات خانهاش، زائر بیشتری را ترغیب به سکونت در خانهاش کند.
ولی زیباترین صحنهی مهماننوازی را نه در نجف و کربلا که جای دیگر دیدم.
برای برگشتن، سوار بر ون از نجف به بصره میرفتیم. راننده به جای اتوبان از جاده دیگری رفت که دوطرفه بود و از روستاها میگذشت.
مردم این روستاها، زوار کمی میبینند چون مسیر زوار پیاده از نجف به کربلاست.
آنها موکبشان را کنار جاده چیده بودند و وقت غذا جلوی ماشینها را میگرفتند و دعوت به ناهارشان میکردند.
ناهارمان را در ابتدای مسیر در یکی از موکبهای شهری خوردیم.
در ادامه راه که از روستاها میگذشتیم، نرسیده به هر موکب روستایی، جوانان روستا تقریباً خودشان را جلوی ماشین پرت میکردند و با زبان عربی با التماس (اغراق نمیکنم، دقیقاً التماس میکردند) میخواستند که ناهار مهمانشان باشیم و ما هم شرمنده و حیران از این همه حجم محبت، عذرخواهی میکردیم. کنار هر موکبی چند سرباز هم مسئول حفظ امنیت و نظم دادن به عبور ومرور خودروها بودند. دم یکی از موکبها، سربازشان همراه جوانان لب جاده آمده بود و ملتمسانه میخواست مهمانشان شویم. فقط مانده بود که در را باز کند و پیادهمان کند.
چهقدر خجالت کشیدیم که درخواستشان را رد و ناامیدش کردیم.
آنها خدمت به زائر حسین را بهترین ثواب میدانند و در این راه هیچ فروگذار نمیکنند.
خوبی این سفر این بود که دانستم غیر از ما هم هستند مردمی که امام حسین و اهل بیت را بیشتر از ما دوست دارند و این عشق را عملی ثابت میکنند.