با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

شهلالوژی

قوی‌ترین عضو بدن «چشم»ـه.
زورشون از «دست» هم بیش‌تره،
خیلی بیش‌تره!

خدا درد عشق رو زیادش کنه

سال‌هاست که پای هیچ منبری نمی‌‌نشینم، روضه گوش نمی‌دهم و لاجرم با ذکر مصیبت‌ها هم گریه نمی‌کنم، برای ریا هم که شده زحمت ریختن چند قطره اشک را به خودم نمی‌دهم و با تعجب های‌های گریه‌ِی دو گروه مخلصین و مزورین را می‌بینم و از کار این ملت در حیرتم. و نمی‌دانم چرا این رقت قلب را درون خویش نمی‌یابم.
دو شب مانده به اربعین، در چندقدمی ضریح امام حسین، لابه‌لای فشار شدید جمعیت، خاموش سر جای خود ایستاده‌ام، قبلاً گفته بودند که این‌جا مثل مشهدالرضا نیست. هیچ نیازی به هل دادن و له کردن و شکافتن زوار برای رسیدن به ضریح نیست.
یک لایه مردمی که زیارت کرد خودکار کنار می‌رود و لایه‌ی بعدی جای آن را می‌گیرد.
و من زائراولی، با اعتماد به این گفته، سر جای خود ایستاده‌ام و بی‌هیچ تقلایی برای رسیدن، محو سقف گنبد حسینی‌ام که گفته‌اند تنها جایی‌ست که همه‌ی حاجات برآورده‌ست. تندتند، حاجت‌ها را مابین صلوات‌ها جا می‌دهم و می‌گویم تا چیزی از قلم نیفتد که ناگهان رخ‌به‌رخ ضریح می‌شوم. دستم که در میله‌ها قفل می‌شود...
چون‌آن گریه‌ام می‌گیرد که با دست دیگر فقط اشک‌ها را پاک می‌کنم.
نمی‌دانم این گریه از کجا آمده و اصلاً چرا دارم گریه می‌کنم و چرا من؟ من و گریه؟
تمام هم نمی‌شود. از آن گریه‌های بلند. که چشم‌ها را با بازو می‌پوشانند. با وجودی که دلم نمی‌آید ضریح را رها می‌کنم تا جایی این آتش را خاموش کنم. در اول و دوم و حیاط اول و دوم را که رد می‌کنم هنوز دارم مثل بچه‌ها گریه می‌کنم. پشت به باب‌القبله و مقابل ضریح می‌ایستم تا آرام شوم.
قبل‌تر ها گریه کرده‌ام، برای غمی، حسرتی، آرزویی. و همه این‌دنیایی.
ولی این یکی را بیش‌تر از همه دوست دارم، حس می‌کنم که با بقیه فرق دارد. این یکی هر چه بود برای حاجت و مصیبت نبود. برای این دنیا نبود. این یکی، آن‌دنیایی بود. هم‌این‌ست که دوستش داشتم و از آن لذت fبردم.

همه با قافیه‌ی عشق مصیبت دارند

اعراب شیعه‌ی عراق فوق‌العاده مهمان‌نوازند. مثل هر ملتی صفات خوب و بد دارند که می‌توان مفصل درباره‌شان صحبت کرد ولی تکیه‌ی من بر روی مهمان‌نوازی‌شان است.
آن‌ها کل سال را کار می‌کنند تا درآمدش را خرج زائر حسینی کنند. می‌خواهد عرب باشد یا عجم، سفید باشد یا سیاه، عراقی باشد یا خارجی، شهری باشد یا روستایی...
آن‌ها تقریباً زائر امام‌حسین را می‌پرستند. از بس که به چشم‌شان عزیز است و قابل احترام.
اصل پیاده‌روی اربعین، فاصله 80 کیلومتری نجف تا کربلاست. یک جاده‌ی بیابانی که سمت راستش را کیپ هم خیمه و حسینیه زده‌اند و به موکب معروفند. هم‌آن هیأت خودمان.
پذیرایی رایگان به راه است. چای که تقریباً هر چند قدم هست. آن استکان‌های تا نصفه شکر. که حتا بدون هم زدن هم شیرین بود. وقتی به جای شای می‌گفتی چایی می‌فهمیدند ایرانی هستی و چای «ایرانی» می‌خوری، کم‌شکر و کم‌رنگ.
قهوه‌های تلخ در آن فنجان‌های مخصوص. که زن و مرد خودشان به خلاف ما به راحتی از آن نمی‌‌گذشتند. کماج‌های کوچک کنار سینی‌های چای. مثل بچه‌ها و بی‌خجالتی در چای خیس می‌کردند و می‌خوردند. سینی‌های بزرگی که کف‌شان ارده پخش شده بود و خرماها را روی آن غلت داده بودند. بعضی‌ها همراه با پودر نارگیل یا کنجد.
به جای قوطی آب‌معدنی ما، کاسه‌های پلاستیکی پلمپ آب آشامیدنی.
جابه‌جا میوه و کیک و کلوچه. دم ظهر و غروب آفتاب تعارف می‌زنند برای نماز و ناهاری که حتماً ماست سون کاله کنارش بود البته آن‌جا اسمش «سِفِن» بود. شب مهمان هر موکبی که می‌شدی شام و صبحانه با خودشان بود.
گهواره‌های عربی که عروسکی را درونش قنداق‌پیچ کرده بودند کنار جاده می‌گذاشتند تا هر که وسعش می‌رسد دیناری یا ریالی در آن بیندازد. چه بسیار زنانی که با تکان‌دادن گهواره، حاجت‌شان را فاش می‌کردند.
بیش‌تر از این مهمان‌نوازی را در کربلا می‌دیدی، فقیر و غنی دنبال زائر راه می‌افتاد و «مبیت»گویان، سعی می‌کرد با ذکر امکانات خانه‌اش، زائر بیش‌تری را ترغیب به سکونت در خانه‌اش کند.
ولی زیباترین صحنه‌ی مهمان‌نوازی را نه در نجف و کربلا که جای دیگر دیدم.
برای برگشتن، سوار بر ون از نجف به بصره می‌رفتیم. راننده به جای اتوبان از جاده دیگری رفت که دوطرفه بود و از روستاها می‌گذشت.
مردم این روستاها، زوار کمی می‌بینند چون مسیر زوار پیاده از نجف به کربلاست.
آن‌ها موکب‌شان را کنار جاده چیده بودند و وقت غذا جلوی ماشین‌ها را می‌گرفتند و دعوت به ناهارشان می‌کردند.
ناهارمان را در ابتدای مسیر در یکی از موکب‌های شهری خوردیم.
در ادامه راه که از روستاها می‌گذشتیم، نرسیده به هر موکب روستایی، جوانان روستا تقریباً خودشان را جلوی ماشین پرت می‌کردند و با زبان عربی با التماس (اغراق نمی‌کنم، دقیقاً التماس می‌کردند) می‌خواستند که ناهار مهمان‌شان باشیم و ما هم شرمنده و حیران از این همه حجم محبت، عذرخواهی می‌کردیم. کنار هر موکبی چند سرباز هم مسئول حفظ امنیت و نظم دادن به عبور ومرور خودروها بودند. دم یکی از موکب‌ها، سربازشان همراه جوانان لب جاده آمده بود و ملتمسانه می‌خواست مهمان‌شان شویم. فقط مانده بود که در را باز کند و پیاده‌مان کند.
چه‌قدر خجالت کشیدیم که درخواست‌شان را رد و ناامیدش کردیم.
آن‌ها خدمت به زائر حسین را بهترین ثواب می‌دانند و در این راه هیچ فروگذار نمی‌کنند.
خوبی این سفر این بود که دانستم غیر از ما هم هستند مردمی که امام حسین و اهل بیت را بیش‌تر از ما دوست دارند و این عشق را عملی ثابت می‌کنند.

گدایان گوهری را می‌پرستند

همراه موج خروشان جمعیت که در تکاپوست که دستی به ضریح اسدالله الغالب، علی‌ابن‌ابی‌طالب برساند به این سو و آن سو کشیده می‌شوم. فریادهای آشنایی از جمعیت به گوش می‌رسد و بیش‌تر پارسی. هر کس امام را به اسمی که می‌شناسد صدا می‌زند.
یکی می‌گوید: یا علی
دیگری می‌گوید: حیدر
آن یکی می‌گوید: یا امیرالمومنین
یا مولا
از همه جالب‌تر، عربِ عراقیِ پشت سرم هست که به رسم خودشان با صدایی که از اشک می‌لرزد می‌گوید: یا ابالحسن...

آقازده

دیر نیست که بشنویم:

• به نظر تو...
•• به نظر خودت مردک! تا نظر آقا هست من غلط کنم نظر بدم!

پرتره

خسته، غمگین، مغرور

یوسف به کنعان می‌رسد

آخر وقت اداری بود. بچه‌ها هر کدام جایی رفته بودند و من را تنها؛ توی دفتر گذاشته بودند که جواب تلفن و ارباب‌رجوع‌ها را بدهم.
دم غروبِ خلوتی بود. حوصله‌ام سر رفت و رفتم سراغ وارسی کمدها. توی یکی از قفسه‌ها کتاب «شنام»* را دیدم. هم‌این جوری برداشتم و صفحه‌ای باز کردم و سرسری خواندم که رسیدم به پانوشت‌های فصل اول...
آدم دل‌گنده‌ای هستم و از آن بغض‌پرتابل‌ها نیستم که اشکم دم مشکم باشد  و خوش‌حالم که خیر سرم، خوددارم. ولی در آن لحظات اذان مغرب، مثل مسخ‌شده‌ها زل زده بودم به راهروی خالی اداره و نهایت تلاشم را می‌کردم که قطرات اشک هم‌آن دور چشم حلقه بزند و پایین نریزد. بخوانید:
«علی‌اکبر گلزاری‌افخم» در تاریخ 1360/06/11 در ارتفاعات قراویز سرپل‌ذهاب به شهادت رسید. پیکرش یک‌سال بین نیروهای ایرانی و عراقی در قله‌ی قراویز باقی مانده بود. پدرش می‌گفت: «ده روز قبل از این‌که جنازه‌ی علی‌اکبر را به اسدآباد بیاورند، به خوابش آمده و گفته بود: بابا! خیلی خسته‌م، این پوتینا رو از پام در بیار.»
پدرش وقت خاک‌سپاری، پاهای علی‌اکبر را می‌بوسد و می‌گوید: «دیگه آروم بخواب پسرم، پوتینا رو از پات درآوردم.»


* «شنام»
خاطرات «کیانوش گلزار راغب»
نشر «سوره مهر»

راز بقا

راست بگو
و
فرار کن.

رسوایی

دوستی تعریف می‌کرد:

برای یکی از پیرمردهای فامیل، طلب زن رفتیم شهرکرد. گوش تا گوش اتاق، پیر و جوان و زن و مرد نشسته بودند. دخترخانم آمد و به اشتباه من را دید و پسندید!
گفتم: «خواستگار، من نیستم. ایشونه.»
گفت: «نمی‌خوام!»
پرسیدیم: «چرا؟»
جواب داد: «پیره!»
به پیرمرد برخورد. «من پیرم؟»
فی‌المجلس بلند شد و جلوی چشم‌های گردشده‌ی جمعیت، دو پشتک و وارو زد.
فاتحانه برگشت سمت دختر و گفت: «حالا چی می‌گی؟»
«حالا دیگه اصلاً نمی‌خوام!»
«آخه چرا؟»
دختر جواب داد: «هم پیری، هم دیوونه‌ای!»

تا به کی پریشان؟

در این تنها نشینی یار او کو؟

کجا شد نغمه‌اش؟ «گلنار» او کو؟