با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

اسراییل درون

کافی‌ست پایم را بگذارم توی مسجد تا «خلیل» یقه‌ام را بگیرد که:
آبدارخانه را می‌خواهیم بکوبیم از نو بسازیم، پول میلگرد با تو، واسه خرید کولر چه‌قدر می‌تونی کمک کنی؟ یالا پول بده، پول پمپ آب، پول لامپ دست‌شویی، پول آب‌سردکن، پول غذای نذری، پول آخوند، پول شربت و شیرینی اعیاد، پول بلندگو و آمپلی‌فایر، پول فرش، پول پشتی، پول..!
و من می‌گویم: نه، نه، نه!
بالای هیچ‌کدوم از این‌ها پول نمی‌دهم.
من فقط پول آن «لودر»ی را می‌دهم که تیغه‌اش را بگذارد زیر پی این مسجد و خرابش کند!

چندبارمصرف

پشت سر جماعت نمازگزار، کنار بشکه‌ی خالی شربت عرق بیدمشک، سطل زباله پر از لیوان پلاستیکی مصرف شده است.
گذشت دوره‌ی لیوان استیل و شیشه‌ای. حالا یا به دلیل رعایت بهداشت یا در رفتن از شستن ظروف. الان ماه‌های قمری مذهبی به کام پلاستیک‌فروش‌هاست. گور بابای محیط زیست و دنیای عاری از پلاستیک!
به «خلیل» می‌گویم: «لیوان‌های یک‌بارمصرف داره تموم می‌شه.»
از خداخواسته می‌گوید: «لیوان‌های پلاستیکی‌ شب‌های قدر با تو. سه بسته برای سه شب.»
از «درویشی» که مغازه‌ی هم‌این چیزها را دارد و کنارم ایستاده، قیمت می‌گیرم.
«بسته‌ای 24 هزار تومن.»
برمی‌گردم سمت «خلیل»، به لیوان‌های توی سطل آشغال اشاره می‌کنم: «چه دلیلی داره این همه اسراف؟ کی گفته یک‌بار مصرف؟ همین لیوان‌ها رو دوباره بشورید و استفاده کنید!»

گزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 30 - قسمت دوم

«بدو بیروت، بدو»
محمد طلوعی، صفحه‌ی 121

«آدم هر جا زندگی می‌کنه باید لااقل یه مُرده تو قبرستونش داشته باشه.»
...
آدم‌ها وقت جدا شدن، راستیِ حرف‌هایشان را نشان می‌دهند. دست‌های آویزان، سرهای پایین، نگاه‌های دزدیده یعنی هیچ چیزی را که گفتم راست نبوده.
سرِ بالا، دست‌های باز بیش‌تر از عرض شانه، نگاه‌های مستقیم یعنی می‌توانم دروغ بگویم اما ادای راستی را در بیاورم.

«دی‌یم پردیدی»
جولی اوتسکا، شیدا سالاروند، صفحه‌ی 147

«لحظه‌ای که عاشق کسی می‌شی، از دست می‌ری.»

«چه‌گونه بچه را تربیت کنیم؟»
جین کر، احسان لطفی، صفحه‌ی 219

هم‌این چند روز پیش، بعد از این که پسرم کریستوفر رفت مدرسه، فهمیدم با رژ لب نوی من یک نقشه‌ی گنج دزدان دریایی روی کف پارکینگ کشیده است.
همه‌ی روز را لحظه‌شماری کردم که بیاید و خدمتش برسم و لاخره ساعت چهار، خندان و آوازخوان وارد شد. اما هم‌این که خواستم صدایش بزنم شنیدم از پدرش می‌پرسد: «سلام بابا، لابلا سینیوریتا کجاست؟»
(لابلا سینیوریتا به اسپانیایی یعنی بانوی زیبا.)
شما باشید در چون این موقعیتی چه کار می‌کنید؟ من که عمراً بدانم!

/

«سانسور» بد است،
مگر این‌که «قیچی» دست خودم باشد!

چه کار می‌کنی حالا؟

در فرهنگ‌لغت من جواب «بعداً خبرت می‌کنم» برای سوال‌های « قبول می‌کنی یا نه؟ ‖  انجامش می‌دی یا نه؟»
یعنی «نه!»

گزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 30 - قسمت اول

«مراسم نیاز به خوب بودن»
محمد اسلامی ندوشن
صفحه‌ی 45

هر بچه برای خود شخصیت و افتخاری می‌دانست که بتواند در مجلس سیدالشهدا خدمتی بکند و من هیجان روزهای اولی را که به جمع کردن استکان‌ها پرداختم، هرگز از یاد نمی‌برم.
گذشته از این، قدری نیاز به خودنمایی نیز از آن غایب نبود و اندک‌اندک خواهش‌هایی بیدار می‌شد که مثلاً فلان پوشیده‌روی از آن فلان غرفه شما را ببیند.


«آباریکلا»
دیوید سدرس
احسان لطفی
صفحه‌ی 77

چه‌طور هر شب چند ساعت را صرف خواباندن بچه‌هایشان می‌کنند؟
برای‌شان قصه‌هایی درباره‌ی پیشی‌های گول‌خورده یا فُک‌های یونیفرم‌پوش می‌‌خوانند و اگر بچه، امر کرد از سر تکرارش می‌کنند.
در خانه‌ی ما پدر و مادرم ما را با دو کلمه‌ی ساده می‌خواباندند: «خفه شین!» این همیشه آخرین چیزی بود که قبل از خاموش شدن چراغ‌ها می‌شنیدیم.
آثار هنری‌مان هم به در یخچال یا دیوار یا این جور جاها آویخته نمی‌شد چون والدین‌مان ارزش واقعی‌شان را می‌دانستند: آشغال.
آن‌ها در خانه‌ی بچه زندگی نمی‌کردند، ما در خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کردیم.

باشه هر چی تو بگی

در جهان رابطه‌های عاطفی، مصداق‌ها تو رو به مقصد نمی‌رسونند.
مهم نیست که تو از «چی» خوشت بیاد یا نیاد.
موی بلنددوست داشته باشی یا کوتاه،
ته‌ریش بذاره یا شیش‌تیغ کنه،
موی سینه‌ش از یقه‌ی بازش پیدا باشه یا کیپ باشه،
انگشتر دستش کنه یا نکنه،اسپرت بپوشه یا رسمی،
قدبلند باشه یا متوسط...
مهم اینه که از «کی» خوشت بیاد، فقط کافیه که گرفتار بشی.
دیگه اگه پشت مو هم بذاره عاشق این مدل موها می‌شی،
اگه اصلاح نکنه از برخورد ریش‌هاش با صورتت کیف می‌کنی،
اگه یقه‌هفت بپوشه دیگه به یقه گردها نگاه هم نمی‌کنی،
اگه ساعت بندچرم دستش کنه دیگه از بندفلزی‌ها خوشت نمی‌آد،
اگه شلوار کتون پاش کنه دیگه چه معنی داره مرد، شلوار پارچه‌ای بپوشه؟
این «خوشم می‌آد»ها و «خوشم نمی‌آد»ها به «آنی» بنده.
همه‌ش حرفه و باد هواست.
مهم حرفی‌ست که اون بزنه،
مهم کاری‌ست که اون بکنه،
مهم چیزی‌ست که اون بخواد،
مهم «اونه».

یا با ما، یا بر ما

این دوگانه‌های «انقلاب و ضدنقلاب»، «چپ و راست»، «خودی و غیرخودی»، «ارزشی و سبز»، «حزبل‌ و قرتی»، ساده‌سازی عالم سیاست است برای کسانی که تنها یک ریسمان دو گوش‌‌شان را به هم وصل می‌کند!

تاریخ شفاهی

بچه که بودم، مادر و مادربزرگم (کلاً قدیمی‌ها) من را از کشتن عنکبوت منع می‌کردند.
برای‌شان یک جورهایی عزیز بود انگار.
می‌گفتند: «عنکبوت؛ جون پیغمبر رو نجات داده، جونش رو نگیر!»

اشک‌هایی که نشمرده‌ایم

یک قیافه‌ی گریان،
میان بگومگو و جرّوبحث،
یک قیافه‌ی حق‌به‌جانب است.