با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

یقه‌گیری

بگو که دوستم داری، یالّا بگو!

پرسپولیس بدون «علی»م آرزوست

پرسپولیس؛ هر چه مصیبت می‌کشد از دست 3 علی‌ست!
تا این‌ها هستند این تیم روی آرامش رو نخواهد دید!
کی می‌رسه روزی که این 3 تا نباشند:
1. علی پروین
2. علی دایی
3. علی کریمی
4. علی موسایی!

پی‌نوشت: این آخری رو شما نمی‌شناسید، دوست منه! یکی از متعصب‌ترین و در عین حال نادان‌ترین طرف‌داران پرسپولیس که مورد 2 و 3 رو با هم توی تیم می‌خواد!

کو آن محفل مستی؟

از سوپرمارکت بیرون آمدم، توی ماشین نشستم. به دوست همراهم گفتم:
● «فروشنده رو می‌بینی؟»
از پشت شیشه نگاهی کرد و گفت:
●● «آره.»
پرسیدم:
● «به نظرت چه جور آدمیه؟»
جواب داد:
●● «از این موسیخی‌های امروزی!»
● «حدس می‌زنی توی مغازه‌ش داره به چه آهنگی گوش می‌ده؟»
●● «ساسی مانکن؟.. یگانه؟.. یاس؟.. سیروان؟.. امید جهان؟!»
● «نه..، داریوش رفیعی!»

بی‌ربط‌نوشت: یکی از علامه‌های دوران ما گفته‌: «ظاهر مردم، باطن مسوولین است.»

گزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 30 - قسمت سوم

فهیمه رحیمی؛ زندگی یک پدیده
بست سلر
روایت پسر: بابک شیرازی

وقتی شروع می‌کرد به نوشتن، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. اگر دستش خسته نمی‌شد یک کتاب را یک‌دفعه تا آخر می‌نوشت. حتا لابه‌لای دست‌نویس یکی از داستان‌هایش نوشته بود: «بهاره زیر گاز را خاموش کن.»
بعد یک خانم یا آقایی از ویراستاری انتشارات زنگ زده بود به مامان که شخصیت‌های داستان داشتند توی خیابان راه می‌رفتند که تو یک‌دفعه این طور نوشتی. خوب این بهاره کیست؟ چه ربطی به داستان دارد؟!
(بهاره تنها دختر فهیمه رحیمی‌ست.)
...
تا وقتی پادرد و کمردرد نداشت، عادت داشت مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها دراز بکشد روی زمین و بنویسد.


روایت خواهر؛ شکوه رحیمی

هنوز روی پیغام‌گیر تلفنم پنج‌شش باری صدایش هست: «شکوه کجایی؟ دلم شور زد.»، «با من تماس بگیر شکوه.»، «شکوه، رفتی دکتر؟ چی شد؟»... نمی‌خواهم هیچ‌وقت این پیغام‌ها پاک شوند. تنها چیزی که من را آرام می‌کند، هم‌این صدا و عکس‌هایش است.
...
روزهای آخر اصلاً دلم نمی‌خواست بخوابم. همه‌اش می‌گفتم آخرین روز است. بالای سرش می‌نشستم و نگاهش می‌کردم. ناخودآگاه می‌گفتم: «فهیمه‌جان، صدام کردی؟» می‌گفت: «نه خواهری، بگیر بخواب. کاری ندارم.»
فقط صدایش می‌زدم که خاطرجمع شوم هنوز دارد نفس می‌کشد. هنوز من را می‌شناسد.

انّی ان‌شاءالله بِکُم لاحقون

ابوی تماس گرفت: «امسال قرآن می‌خونی؟» گفتم: «بله.»
پرسید: «برای پدر و مادرم هم می‌خونی؟ چون می‌خواستم واسه‌شون بخرم.»

هر رمضان، یک بار قرآن را ختم می‌کنم. روزی یک جزء می‌خوانم، در ساعاتی که روزه هستم. ثواب قرائت‌شان را نثار روح اموات می‌کنم. بعد از پایان هر جزء می‌گویم وقف مرحوم ... و ...
آن اوایل، دو نفر بودند و حالا پنج نفر شده‌اند. دو پدربزرگ، یک مادربزرگ و دو پیرزن دوست‌داشتنی که خاله صدای‌شان می‌کردم.
برای خودم چیزی نمی‌خوانم و نمی‌خواهم. تا زنده‌ام برای مرده‌ها می‌خوانم، وقتی هم مُردم زنده‌ها برای من می‌خوانند.

جواب دادم: «احتیاجی نیست، خودم براشون ختم می‌کنم.»