خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحات 186 و 187
شاهرخ عادت روزانهنویسی را از ایام جوانی داشت. هر جا میرفت همیشه دفترچهای همراه داشت و در هر فرصت چند خطی قلم میزد. در سالهای اخیر لرزش دست کار نوشتن را دشوار کرد. دفتر خاطرات را کنار گذاشت. سایر نوشتههایش را با کامپیوتر ماشیننویسی میکرد. آخرین دفترچهای که در اتاقش یافتم دو صفحه نوشته بیشتر نداشت، آن هم با دست لرزان.
صفحهی اول مربوط به دارو درمانش بود، و سؤالاتی که ظاهراً میخواسته از دکترش بکند و در صفحهی دوم دفترچه فقط یک مصرع شعر درج شده بود، نوشته بود:
«عشق؛ داغی است که تا مرگ نیاید نرود»
شاهرخ روز سهشبه 23 فروردین ساعت سهونیم بامداد در بیمارستان کوشن در پاریس درگذشت و پیکرش هفتهی بعد در تهران در قطعهی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
مخاطب خاص بهتر است وقت خواب، ژاکتی را که تازه خریده، بپوشد.
هم خودش گرم میشود هم کسی که بغلش کرده.
خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحات 173 و 174
روزی پنج تومان کرایه اتاق میدادیم و روزی چهار پنج تومان هم خورد و خوراکمان میشد و این کمرشکن بود. پس راه افتادیم در کوچههای اطراف دانشگاه به دنبال یک اتاق و پس از مدتی سرگردانی سرانجام در منزل یک مادام آشوری، به ماهی پنجاه تومان کرایه، رحل اقامت افکندیم.
رختخواب و مختصر اثاثیهای از اصفهان با خود برده بودیم، رختخوابها را کف اتاق گوش تا گوش پهن کردیم و در یک سال و چند ماهی که آنجا بودیم اینها همچنان کف اتاق گسترده بود! اتاق، میز و صندلی نداشت، روی دوشکها تکیه به دیوار مینشستیم و میخواندیم و احیاناً مینوشتیم.
مادام صاحبخانه خود در طبقهی بالا میزیست. در کنار اتاق ما خانوادهای ارمنی، مادر و پسر و دختری، به سر میبردند. این دو اتاق را، که گویا مهمانخانه و ناهارخوری خانه بود، دری سرتاسری با پنجرههای شیشهای و پردهِی توری از هم جدا میکرد.
دختر همسایه همسن و سال ما اما بیبهره از وجاهت بود، هر چند در چشم ما حوری بهشتی مینمود. گرامافونی داشت با سه تا صفحه: لکومپارسیتا، لمنتوگیتانو و نینا. نام دخترک همسایه از قضا، نینا بود. دختر وقت و بیوقت این سه صفحه را مینواخت.
به محض آنکه صدای نغمهی نینا برمیخاست شاهرخ مثل فنر از جا میجست، شقورق میایستاد، دو دستش را بالا میآورد، ژست«دانس» به خودش میگرفت و در طول و عرض اتاق شلنگ برمیداشت و ضمن ترقّص با وجناتی مضحک همنوای صفحهی گرامافون بلند بلند میخواند نینا!... نینا! و گاه هم مرا به زور بلند میکرد، دست در کمرم میانداخت و با قیافهی جدی به رقص میپرداخت.
سالها بعد در یک مجلس مهمانی خانم میانهسالی سراغ من آمد، سلام کرد و گفت مرا میشناسید؟ نمیشناختم. گفت من نینا هستم. معلوم شد در تمام آن روز و شبها، دختر گوشهی پردهی توری را کنار میزده و رقص و دلقکی شاهرخ را تماشا میکرده، گفت من عاشق دوستتان هستم، او حالا کجاست؟ گفتم خانم دیگر نجیب و سربهزیر شده، به درد نمیخورد.