با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

ما بی‌بغلان، خسرو بالشت‌پناهیم

• هنوز بالش به بغل می‌خوابی؟
•• ای آقا! دیگه گرمی و نرمی از بالش هم رفته، بد زمونه‌ای شده آقا!

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - هفتم و آخر

خاطراتی از شاهرخ مسکوب

صفحات 186 و 187


شاهرخ عادت روزانه‌نویسی را از ایام جوانی داشت. هر جا می‌رفت همیشه‌ دفترچه‌ای همراه داشت و در هر فرصت چند خطی قلم می‌زد. در سال‌های‌ اخیر لرزش دست کار نوشتن را دشوار کرد. دفتر خاطرات را کنار گذاشت. سایر نوشته‌هایش را با کامپیوتر ماشین‌نویسی می‌کرد. آخرین دفترچه‌ای که‌ در اتاقش یافتم دو صفحه نوشته بیشتر نداشت، آن هم با دست لرزان.

صفحه‌ی اول مربوط به دارو درمانش بود، و سؤالاتی که ظاهراً می‌خواسته‌ از دکترش بکند و در صفحه‌ی دوم دفترچه فقط یک مصرع شعر درج شده بود، نوشته بود:

«عشق؛ داغی است که تا مرگ نیاید نرود»

شاهرخ روز سه‌شبه 23 فروردین ساعت سه‌ونیم بامداد در بیمارستان کوشن در پاریس درگذشت و پیکرش هفته‌ی بعد در تهران در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.


سگ‌نفسی

دم صبح بود. شب‌کاری تمام شده بود و منتظر بودم شیفت را تحویل روزکار بدهم. کنار پنجره ایستاده بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. دو تا سگ آمدند کنار منبع آب زمینی. این‌جا سگ ولگرد، زیاد است. بی‌آزار هستند و خطری ندارند.
جفت بوندند، نر و ماده. با زبان زدن آبی که روی زمین جمع شده بود تشنگی‌شان را برطرف کردند. کمی بازیگوشی کردند و پشت سر هم راه افتادند که بروند.
ناگهان یکی‌شان ایستاد. یک پایش را هوا کرد، - بی‌ادبی نباشد – شاشید و رفت. بعدی که رسید متوجه شد. رد شد و ایستاد. پایش را که برد بالا گمان کردم این هم قصد قضای حاجت دارد، ولی شروع کرد به خاک ریختن روی کار قبلی.
در منطقه‌ی بی‌در و پیکری که هر بنی‌بشری هر چه دم دستش بوده و نخواسته، ریخته روی زمین، این پاکی از حیوانی که می‌گویند نجس است عجیب بود.

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - ششم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحه‌ی 180

شاهرخ پس از زندان با چند تن از دوستان اصفهانی شرکتی -شرکت‌ «گونیا»- تشکیل داده بودند. عصرها از اداره به دفتر آن‌ها می‌رفتم، گپ می‌زدیم‌ و چای و قهوه می‌خوردیم. شرکت رونقی نداشت، کسب و کار کساد بود. دستگاه‌های دولتی پول آن‌ها را نمی‌دادند، ندانم‌کاری شرکا هم مزید بر علت‌ شده بود. با این حال یکی از پیمان‌کاران رقیب که آن‌ها را موی دماغ خود می‌دید، شوخی جدی، یکی از دو سرکش‌ «گ‌» تابلو «گونیا» را تراشیده بود.
مدتی گذشت، یک روز به شاهرخ که مدیرعامل شرکت بود گفتم چرا تابلو را درست نمی‌کنید این مایه آبروریزی است. با حاضرجوابی همیشگی‌اش گفت‌ «چه مانع دارد، شاید به این وسیله کمی مشتری پیدا کنیم، و عدو شود سبب خیر...»

شبانه‌روز بسوز بسوز

بدترین شکنجه‌ی بعضی‌ها، دیدن خوش‌بختی دیگران است.

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - پنجم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحه‌ی 176

شاهرخ پس از چندی کادر حزب توده و مسئول تشکیلات فارس شده بود و من‌ در مرخصی تابستان برای دیدن او سفری به شیراز رفتم. روز دوم یا سوم گفت‌ باید برای کارهای تشکیلاتی‌اش به بوشهر برود. گفتم من هم می‌آیم چون بوشهر را ندیده‌ام.
تنها وسیله‌ی رفت و آمد به بوشهر کامیون‌های نفتکش بود و با یکی‌ از این‌ها راه افتادیم. وقتی طول مسیر و پیچ و خم و گردنه‌های صعب‌العبور راه‌ را دیدم از تصمیم خود پشیمان شدم ولی دیگر دیر بود و چاره‌ای جز ادامه‌ی سفر نبود.
در بوشهر معلوم شد شهر جایی دیدنی جز کنار دریا ندارد و در کنار هم گرما بیداد می‌کرد. ما در خانه‌ی رفیق حزبی کارگری وارد شده بودیم‌ که نه کولر داشت نه حتی بادبزن، و در دمای نفس‌گیر و «شرجی‌» چسبناک هوا روز و شب عرق می‌ریختیم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و من هم‌ می‌کوشیدم کتابی بخوانم. بسیار سخت گذشت.

تمام زمستان مرا گرم کن

مخاطب خاص بهتر است وقت خواب، ژاکتی را که تازه خریده، بپوشد.

هم خودش گرم می‌شود هم کسی که بغلش کرده.

گزیده‌یی کتاب مترجمان، خائنان - چهارم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب

صفحات 173 و 174


روزی پنج تومان کرایه اتاق می‌دادیم و روزی چهار پنج تومان هم خورد و خوراک‌مان می‌شد و این کمرشکن بود. پس راه افتادیم در کوچه‌های اطراف‌ دانشگاه به دنبال یک اتاق و پس از مدتی سرگردانی سرانجام در منزل یک مادام‌ آشوری، به ماهی پنجاه تومان کرایه، رحل اقامت افکندیم.

رختخواب و مختصر اثاثیه‌ای از اصفهان با خود برده بودیم، رختخواب‌ها را کف اتاق گوش تا گوش‌ پهن کردیم و در یک سال و چند ماهی که آن‌جا بودیم این‌ها هم‌چنان کف اتاق‌ گسترده بود! اتاق، میز و صندلی نداشت، روی دوشک‌ها تکیه به دیوار می‌نشستیم و می‌خواندیم و احیاناً می‌نوشتیم.

مادام صاحب‌خانه خود در طبقه‌ی بالا می‌زیست. در کنار اتاق ما خانواده‌ای ارمنی، مادر و پسر و دختری، به سر می‌بردند. این دو اتاق را، که گویا مهمانخانه و ناهارخوری خانه بود، دری‌ سرتاسری با پنجره‌های شیشه‌ای و پرده‌ِی توری از هم جدا می‌کرد.

دختر همسایه‌ هم‌سن و سال ما اما بی‌بهره از وجاهت بود، هر چند در چشم ما حوری بهشتی می‌نمود. گرامافونی داشت با سه تا صفحه: لکومپارسیتا، لمنتوگیتانو و نینا. نام‌ دخترک همسایه از قضا، نینا بود. دختر وقت و بی‌وقت این سه صفحه را می‌نواخت.

به محض آن‌که صدای نغمه‌ی نینا برمی‌خاست شاهرخ مثل فنر از جا می‌جست، شق‌ورق می‌ایستاد، دو دستش را بالا می‌آورد، ژست‌«دانس‌» به‌ خودش می‌گرفت و در طول و عرض اتاق شلنگ برمی‌داشت و ضمن ترقّص با وجناتی مضحک هم‌نوای صفحه‌ی گرامافون بلند بلند می‌خواند نینا!... نینا! و گاه هم مرا به زور بلند می‌کرد، دست در کمرم می‌انداخت و با قیافه‌ی جدی به‌ رقص می‌پرداخت.

سال‌ها بعد در یک مجلس مهمانی خانم میانه‌سالی سراغ من آمد، سلام‌ کرد و گفت مرا می‌شناسید؟ نمی‌شناختم. گفت من نینا هستم. معلوم شد در تمام آن روز و شب‌ها، دختر گوشه‌ی پرده‌ی توری را کنار می‌زده و رقص و دلقکی‌ شاهرخ را تماشا می‌کرده، گفت من عاشق دوست‌تان هستم، او حالا کجاست؟ گفتم‌ خانم دیگر نجیب و سربه‌زیر شده، به درد نمی‌خورد.

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - سوم

جامعه‌ی باز و دشمنان آن
صفحه‌ی 59

مسأله‌ِی مهم به نظر پوپر -برخلاف نظر افلاطون و بسیاری از فلاسفه‌ی قدیم- این نیست‌ که «چه کس باید حکومت کند؟» بلکه آن است که «چه‌گونه می‌توان سوء حکومت را به حداقل رسانید و از بدبختی‌ها کاست؟» به عقیده‌ی پوپر «در تاریخ جهان، کمتر حاکمی‌ توان یافت که از لحاظ قدرت اخلاقی و عقلی، از حد یک انسان متوسط بالاتر بوده باشد، و اغلب آنان پایین‌تر از یک انسان متوسط‌الحال بوده‌اند.» بنابراین اساسی‌ترین شرط جامعه‌ی آزاد آن است که بتوان کسانی را که قدرت در دست دارند، بدون قهر و خشونت و خونریزی، مثلاً از طریق انتخابات عمومی برکنار کرد.

پوپر دموکراسی را تنها انتخاب‌ حکومت به وسیله‌ی اکثریت نمی‌داند و از قول افلاطون می‌پرسد: «اگر اراده‌ی مردم بر این‌ تعلق گیرد که خود حکومت نکنند و بر این تعلق گیرد که یک مستبد حکومت کند، چه‌ می‌شود؟» و می‌افزاید «وقوع این قضیه غیرمحتمل نیست، سهل است، بارها به وقوع‌ پیوسته است، و هر بار... هواداران دموکراسی... به تنگناهای فکری دچار آمده‌اند.»
چون از سویی با حکومت استبدادی مخالفند و از سوی دیگر به اصل حاکمیت اکثریت‌ معتقد و اکثریت اینک با تصمیم خود حکومت خودکامه را برگزیده است...

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - دوم

صفحه‌ی 30
اجماع ادبی درباره کیفیت ترجمه به طور کلی بدبینانه است. مدت‌ها پیش در قرن هفدهم، نویسنده انگلیسی جیمز هاول گفت بعضی برآنند که ترجمه «بی‌شباهت... به روی وارونه فرشینه ترکی» نیست.

در قرن نوزدهم جورج بارو یا اندوه اظهار نظر کرد که «ترجمه در بهترین حال یک بازتاب است». احساس مشابهی لابد به شاعر ترک احمد هاشم دست داد که وقتی از او پرسیدند جوهر شعر چیست، گفت «آن‌که در ترجمه از دست می‌رود». فرانسوی شوخ‌طبعی ترجمه‌ها را به زن‌ها تشبیه می‌کند: «بعضی زیبایند، بعضی وفادار، کمتر هر دو صفت را دارند». یک عبارت کلاسیک ایتالیایی لبّ مطلب را گفته است: «
traduttore traditore»
«مترجم، خائن»