با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

سگ‌نفسی

دم صبح بود. شب‌کاری تمام شده بود و منتظر بودم شیفت را تحویل روزکار بدهم. کنار پنجره ایستاده بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. دو تا سگ آمدند کنار منبع آب زمینی. این‌جا سگ ولگرد، زیاد است. بی‌آزار هستند و خطری ندارند.
جفت بوندند، نر و ماده. با زبان زدن آبی که روی زمین جمع شده بود تشنگی‌شان را برطرف کردند. کمی بازیگوشی کردند و پشت سر هم راه افتادند که بروند.
ناگهان یکی‌شان ایستاد. یک پایش را هوا کرد، - بی‌ادبی نباشد – شاشید و رفت. بعدی که رسید متوجه شد. رد شد و ایستاد. پایش را که برد بالا گمان کردم این هم قصد قضای حاجت دارد، ولی شروع کرد به خاک ریختن روی کار قبلی.
در منطقه‌ی بی‌در و پیکری که هر بنی‌بشری هر چه دم دستش بوده و نخواسته، ریخته روی زمین، این پاکی از حیوانی که می‌گویند نجس است عجیب بود.
نظرات 1 + ارسال نظر
رضا جاهد دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 06:52

بی هیچ دخلی ....

بهائم خموشند و گویا بشر

زبان بسته بهتر که گویا به شر

نجسی این زبان بسته هم که هیچ !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد