با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

ناز هم محبوب من، اندازه دارد

ترانه‌های بندری که معرّف حضور هستند، چه آن فولکلورهای قدیمی که سینه به سینه جلو آمده‌اند و چه آن تازه‌سازهای اینترنت‌نشین پر هستند از اصطلاحات و کلمات نامفهوم و من‌درآوردی.
از قبیل: هلل یوس، اوفی اوفی، هله دان و... که چون نیست شاعرشان معلوم نیست ما را که یعنی چه؟!
اکثر این ترانه‌ها وزن و قافیه‌ی درستی ندارند، هم‌آن کلمات مفهوم‌شان هم عمق و معنای آن‌چنانی ندارند و ادعایی هم ندارند. جامعه‌ی مخاطبش را می‌شناسد و هدفش تکاندن قرهای محبوس در کمر آن وسطی‌های مجلس است!
شاعر با کلمات ساده و عامیانه کارش را راه انداخته است و لذا انتظار دیدن ترکیب‌ها و توصیف‌های درخشان را نباید داشت.
حالا میان این بزن و بکوب‌ها، ترانه‌ای دارد «سندی» که با «کیش و کیش، ام‌ّلیلا» شروع می‌شود. حالا ام‌لیلا چه ربطی به کیش دارد باید از خود جناب آذر پرسید! مصراعی در این ترانه هست که به نظرم یک سر و گردن از بقیه‌ی ترانه‌های این‌چنینی بالاتر است.
مصرع اول که مثل همیشه بند تنبونی‌ست: «آماده بکن جهاز مهازُ»
لحظه‌ی طلایی این‌جاست: «سر سفره‌ی عقد بذار تو نازُ»
به جرأت می‌گویم که ترانه‌سرای محترم هنگام سرایش این مصرع در اوج آمادگی جسمی و روحی بوده و به سقف توانایی‌های شاعری‌اش رسیده و در ادامه‌ی ترانه به خود همیشگی‌شان هبوط کرده‌اند.
مصرع را دوباره تکرار و تجسم کنید:
ناز به مثابه‌ی یکی از تزیینات سفره‌ی عقد.

پی‌نوشت: این هم لینک دریافت ترانه.

پل بروبیکر در اوهایو

ساکنان محلی این منطقه می‌گویند که در دهه 1930 یک تصادف وحشتناک روی این پل رخ می‌دهد. آن روز، جاده بسیار خلوت بوده اما یک کشاورز، چندین ساعت بعد به آن‌جا می‌رسد. او تنها چیزی که در صحنه‌ی تصادف می‌بیند 12 جسد است که روی پل پراکنده شده‌اند.

...

این، می‌تواند سکانس آغازین یک فیلم ترسناک هالیوودی باشد.

که با این در اگر دربند در مانند، درمانند

توی فیلم‌های و سریال‌های ایرانی، آن‌هایی که خانه‌های حیاط‌دار و ویلایی دارند، آیفون ندارند. زنگ در که بخورد یکی از اهل خانه، از این سر خانه تا ته حیاط را سلانه‌سلانه می‌رود تا در را باز کند.
آدم‌های نداری نیستند. توی آشپزخانه‌شان ماکروفر و هود دارند، مستراح فرنگی دارند، مبل و کاناپه دارند، از این تلویزیون‌های باریک Full HD دارند، توی پارکینگ هم‌آن حیاط، ماشین روز دارند ولی آیفون و دربازکن ندارند.
جدی می‌گویم، امشب به بعد، به اولین فیلم و سریال ایرانی که خواهید دید دقت کنید. اهالی خانه شخصاً در را باز می‌کنند. اصلاً خیلی از کنش-واکنش‌های فیلم، توی این رودررویی‌های جلوی در شکل می‌گیرد.
 البته در واقعیت این جوری نیست. هم‌آن جور که مثل آدم‌های فیلم‌ها، شمرده شمرده و بدون سوتی و تپق حرف نمی‌زنیم، توی حرف هم‌دیگر می‌پریم، باباها را صدا نمی‌زنیم «پدر» و به مامان‌ها نمی‌گوییم «مادر»، مدت‌هاست که دربازکن برقی داریم و با گفتن «کیه؟» و شنیدن «منم»، یک دکمه را فشار می‌دهیم تا سه‌سامی... در باز شود.
آیفون تصویری هم داریم و با دیدن قیافه‌ی بی‌کیفیت پشت دری، تصمیم می‌گیریم که خانه باشیم یا نباشیم. و اگر آن توی کوچه‌یی ما باشیم با دیدن عدسی کوچولوی دوربین، زنگ را می‌زنیم و با یک ژست آلن دلونی به افق خیره می‌شویم!
این امروز ماست، قدیم‌ترها که باید قدم‌رنجه می‌کردید تا بدانید کی پشت در است. همسایه‌ای که پیاز-سیب‌زمینی‌اش تمام شده، بابایی که از سر کار برگشته و کلیدش یادش رفته، غریبه‌ای که نشانی می‌پرسد، رهگذر تشنه‌ای که آب می‌خواهد و یا... مهمان داریم.
این همه گفتم که این را بگویم:
ما (منظورم از ما، ساکنین یک شهر کوچک پرت‌افتاده‌ی مثلاً سی سال پیش است) نیازی به این کارها نداشتیم. نه این‌که آیفونی که هنوز اختراع نشده بود داشته باشیم، نه. لایف‌استایل‌مان (به قول امروزی‌ها) مشکل را حل کرده بود.
صبح بعد از صبحانه، اولین نفری که بیرون می‌رفت (معمولاً پدر خانواده) در را پشت سرش باز می‌گذاشت. طاقباز نبود ولی باز بود. بچه‌ها که بین خانه و کوچه مدام در حال بدوبدو بودند. همسایه‌ها و فک و فامیل، یاالله و صاحبخانه‌گویان داخل می‌شدند.
در، باز بود تا ظهر. اهل خانه که برای ناهار جمع می‌شدند بسته می‌شد. ناهار و چرت بعد از ظهر و دوباره عصر با خروج اولین نفر، بازگشایی می‌شد تا شب. وقت خواب هم قفل و کلون می‌شد.
توی کوچه‌ها که رد می‌شدی، در بیش‌‌تر خانه‌ها باز بود. حتی بعضی‌ها لای در، تکه سنگی، آهنی می‌گذاشتند تا باد، در را نبندد. یکی از تمرین‌های خودسازی نوجوانانه‌ام این بود که از لای این درهای باز به خانه‌زندگی مردم سرک نکشم.
جاهایی هم که نمی‌شد (مثل بن‌بست‌ها یا خانه‌هایی که مردشان دائم‌السفر بود) از دربازکن سرخود استفاده می‌کردند. در را سوراخ ریزی می‌کردند، یک سر طناب یا سیم را به قلاب قفل، گره می‌زدند و سیم را از سوراخ رد کرده و آن سمتش را حلقه می‌کردند.
خودی‌ها و محرم‌ها و آن‌ها که مجوز حضور سرزده داشتند به در بسته که می‌خورند طناب را می‌کشیدند و در را باز می‌کردند و داخل می‌شدند. در خانه‌ی پدربزرگ مادری‌ام هنوز این طوری باز می‌شود.
خوب، واضح و مبرهن است که امروزه این شکلی نیست و درب‌ها همه بسته و مجهز به زنگ و آیفون و باقی قضایا. شهر بزرگ‌تر شده، آدم‌های غریبه و ناباب بیش‌تر شده، امنیت کمتر شده، نمی‌دانم.
ولی قبل‌ترها امنیت نه از خانه که از توی کوچه و خیابان شروع می‌شد. کوچه‌ای که هیچ‌وقت خلوت و بی‌رفت‌وآمد نبود، دزد و خلاف‌کار هم نداشت. بچه‌هایی که با خیال راحت در کوچه‌هایی که مورد تعرض حرکت ماشین‌ها و موتورها نبودند، بازی می‌کردند. هم‌این حضور دائمی بچه‌های محل، امنیت می‌آورد.
بچه‌ها که از کوچه‌ها رفتند و خانه‌نشین شدند، درب خانه‌ها هم بسته شد و جای طناب‌سیمی‌های دربازکن را آیفون گرفت.

سرت رو بالا بگیر

خوب به دور و برتان نگاه کنید،
قدّ هیچ پسری کوتاه‌تر از مادرش نیست.

برو کتاب بخون رفیق

در نمایشگاه‌های کتابی که هر ساله در این‌جا توسط شرکت برگزار می‌شود، با تخفیفی که نمایشگاه و بن کتابی که شرکت می‌دهد و علاقه‌ی ازلی‌ابدی‌ام به ادبیات، کلّی کتاب می‌خرم که سرعت و حوصله‌ی خواندنم، خیلی‌هاشان را دست‌نخورده در نوبت مطالعه می‌گذارد.
این «بعداً می‌خونم» گاهی چند ساله می‌شود و یادم می‌رود که چه کتابی را کِی و اصلاً چرا خریده‌ام!
«برو ولگردی کن رفیق» را که دست گرفتم با نگاهی به قطر و طرح جلد و نشر چشمه‌اش گفتم: «اَه! از این داستان‌های مزخرف آوانگارد و جریان سیال ذهن و روایت غیرخطی و بازی‌های زبانی‌ست. مگر قرار نبود دیگر از این‌ها نخرم!؟»
طبق یکی از اصول لایتغیر شکنجه‌وار زندگی‌ام که کتابِ دست‌گرفته را نخوانده و نیمه‌تمام نمی‌گذارم* ناچار شروع به خواندن کردم که در همان داستان اول، تصوراتم به هم خورد، خوش‌بختانه!
با اغماض، خبری از پایتخت‌زدگی و آپارتمان‌نشینی و دغدغه‌های شکم‌سیرانه‌ی قشر متوسط مرکز‌نشین نبود. جغرافیای اهواز و خوزستان (زادگاه نویسنده؛ مهدی ربی) در چهار داستان به شدت توی چشم بود و چشم‌نواز. درک و تصور خیلی از صحنه‌ها برای من که همسایه‌شان هستم آسان و دل‌نشین بود. وقتی از خرمای بهبهان و چهارشیر و پل سفید و ماهی شوریده می‌گفت می‌دانستم که دارد چه می‌گوید.
نکته مهم‌تر این که داستان‌ها قصه داشتند. بله، می‌دانم که متناقض است ولی منظورم از داستان، مکتوباتی‌ست که چاپ می‌کنند و مرادم از قصه، چیزی‌ست که بتوان تعریفش کرد و سرگرمش شد. روایتی که اوج و فرود و نقطه‌ی عطف دارد.
من هنوز مثل پشت‌کوه‌مانده‌های شهر ادبیات و رمان! محتوا را به فرم ترجیح می‌دهم. هنوز عاشق قصه‌ام و ماجرا. دوست دارم داستان بشنوم و بخوانم و ببینم. می‌خواهم سرگرم شوم، مشتاقانه دنبال کنم که آخرش چه می‌شود. چه در ادبیات چه در سینما.
من، دیالوگ می‌خواهم. تصویرسازی و توصیف صحنه، حوصله‌ام را سر می‌برد.
و از بخت خوش، نویسنده در این کتاب، داستان تعریف می‌کند. هر چند که به نظر عقل ناقصم در پایان‌بندی‌ها مشکل دارد و زود تمام می‌کند. مواد خام بعضی داستان‌ها کفاف یک رمان را می‌دهد.
نتوانستم بنا به عادتم جمله یا پاراگرافی را برای گزیده‌نویسی انتخاب کنم. چون در کلیّت داستان، قابل فهم و نقل بودند.
کتاب کوچک و ارزانی‌ست و به خواندنش می‌ارزد. اگر به دیدن دوستی پس از مدت‌ها دوری می‌رفتم حتماً این کتاب را هدیه می‌بردم. به ویژه برای خانم‌ها که حدس می‌زنم روایت‌ مردانه مسائل عاطفی برای‌شان جذاب باشد.   

* دروغ چرا! در تمام عمرم، همه را تا آخر خوانده‌ام. از حوصله‌سربرهای کلاسیک و مغلق‌نویسی‌های فلسفی و بی‌سرو‌ته‌های مدرن و «نمی‌دونم چه مرگمه»‌های نویسندگان زن ایرانی و... جز یکی! «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم». که توی صفحه‌ی اولش کلمه‌ی ریگستان داشت و روی جلدش زده بود که جایزه روشنفکری غیردولتی برده است.
عذاب الیمی بود خواندن هم‌آن فصل اولش. هی خواندم و نفهمیدم. هی برگشتم و خواندم و باز نفهمیدم. حتا برای شخصیت‌ها، شناسنامه نوشتم و به هر که رسیدم یک نگاهم به کتاب بود و یک نگاهم به کاغذ شجره‌نامه. نفهمیدم که نفهمیدم. علی‌رغم میل باطنی کتاب را انداختم گوشه‌ای که...
روزی مصاحبه‌ی یکی از نویسندگان خانم خارج‌نشین را شنیدم که می‌گفت این کتاب را چند بار خوانده و هیچ از قصه نفهمیده. البته با فروتنی اضافه کرده بود که شاید تقصیر از من است که داستان را نفهمیده‌ام. ولی هم من، هم آن منتقد محترمه می‌دانیم که ایراد از نویسنده‌ی مردم‌آزار است و هیأت داوران خیلی روشنفکر جایزه کذایی!