با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست؟

عکس‌های شخصی امروزی که همه دیجیتال‌ند و در موبایل و کامپیوتر ذخیره می‌شوند که هیچ، ولی عکس‌های قدیمیِ فیلم‌حلقه‌ای در آلبوم‌های برچسبی نگه‌داری می‌شوند که ورق زدن‌شان لطف و حلاوت خاصی دارد. اما... اما سنّ که بالا برود و ورق‌های آلبوم، زردتر شوند این کار همراه با ریسک است. یک در میان باید هی زیر لب بگویی: یادش به خیر... خدا رحمتش کنه.
برای پیدا کردن عکس یکی دو پست قبل، توی یک آلبوم باستانی، دست و پا می‌زدم که چشمم به این عکس افتاد. منِ خجالتی و جمع‌گریز در میان یک محفل. احتمالاً ولیمه یک عروسی است. ناهار یا شام؟ نمی‌دانم. عروسی کیست؟ نمی‌دانم. کجاست؟ نمی‌دانم. اصلاً عکاس کیست؟ به خدا این را هم نمی‌دانم.
همین می‌دانم که یکی دو نفر از پشت سری‌ها به رحمت خدا رفته‌اند و دیگر این‌که از بی‌کیفیتی عکس پیداست که به روال آن سال‌ها، عکاس محترم، آماتور بوده و از نور و زاویه دوربین همان قدر می‌دانسته که منِ طفلِ سوژه عکاسی از دیفرانیسل و انتگرال توابع نمایی.
اصلاً آن روزها جا زدن نگاتیو در دوربین هم تخصصی داشت و کار هر کسی نبود. چه جور جا بزنی که نور نگیرد و خوب چفت شود و از کدام ور بگذاری. تف تو ریا! در این مورد چیزکی می‌دانستم و چه پزها که ندادم.
بعد نوبت می‌رسید به عکس گرفتن. تیپ‌ها؛ فاجعه. قیافه‌ها؛ افتضاح. ژست‌ها؛ تکراری. همه رو به دوربین. یهویی‌ای در کار نبود. همه با آمادگی کامل و تمرین جلوی دروبین حاضر می‌شدند. چیلیک چیلیک با دقت و خسّت عکس گرفته می‌شد. مثل همه چیزهای آن زمان، فیلم، کم بود و گران بود و فرصت آزمون و خطایی هم نبود. حلقه که تمام می‌شد توی قوطی‌اش گذاشته می‌شد و می‌رفت برای ظاهر شدن. کجا؟ شیراز.
امکانات نبود دیگر. عکاس هم که مثل دکتر، مَحرم بود و کشف حجاب جلوی دوربین مباح بود. دو سه هفته بعد عکس‌ها می‌آمد. ده تایی نور خورده و از حیّز انتفاع ساقط شده بودند. چهار پنج تایی سوژه در کادر حضور نداشت و در و دیوار و درخت خالی بود. عکاس رونالدینیویی ما را نگاه کرده بود و از جای دیگر عکس انداخته بود. شش هفت تایی هم گوشه‌شان یا مات شده بود یا سوخته بودند. در هشت نه تایی هم یا دست و پا نداشتیم یا کله‌مان توی قاب نبود و در نتیجه از یک حلقه سی و شش تایی، پنج شش عکس سالم و کامل (به ما هُو عکس) دست‌مان را می‌گرفت!
خلاصه بد زمانه‌ای بود، له له بودیم، داغون شدیم آقا!
برای همین است که از کودکی، سند تصویری چندانی نداریم و بیشتر شفاهی است و متکی به حافظه و صد البته قابل تحریف. باز هم به نسل ما، نسل قبلی که از همین ناچیز هم محروم بودند. خوب، برای نوستالژی بازی، محدود می‌شویم به همین چند عکس گوشه‌سوخته و تار و ناواضح، که البته غنیمت است.
حالا که عکس‌ها را نگاه می‌کنم و در رثای رفتگان، ذکر می‌گویم خیالم می‌رود به سال‌ها بعد که نیستیم و آیندگانِ آلبوم به دستی که با دیدن ما می‌گویند یادش به خیر، خدا رحمتش کنه...

مگر غیر از این است؟