پیرمرد را اولین بار بود میدیدم، در همهی این سالها که حافظیه آمده بودم. چند قدم بعد از مزار حافظ و اهلی، نرسیده به دیوارهای آجری، روی صندلی نشسته و لم داده بود، جمعیتی هم دورش حلقه زده بودند. در گمان اول خیال کردم که لیدر توری است یا پیر و مراد جمعی. چهارشانه بود و تنومند، عینک درشت طبی به چشم، پا روی پا انداخته بود و با صدای رسا و محکم صحبت میکرد، دیوانی هم در دست داشت. فهمیدم که فال میگرفت.
فالفروشهای پرنده به دست را داخل راه نمیدهند. در همان پیادهرو کاسبی میکنند، با فالی که معمولاً درست درنمیآید. دستفروشانی هستند که یک تکهکاغذ میفروشند. ولی این یکی فرق داشت. هم سر و وضع لباس، هم صلابت و قدرت بیان و هم اینکه داخل بود، در حریم لسانالغیب. یحتمل آشنای کسی یا جایی بود. ده تومان میدادی، نیت میکردی، دیوان را باز میکردی و به دستش میدادی. مصرع اول را خوانده، کتاب را میبست. بقیه را از حفظ میخواند. مصرعمصرع میخواند و تعبیر میکرد.
با خود پیشداوری کردم: همان حکایت همیشگی رؤیافروشی، وعده آینده درخشان، ثروت، خوشبختی و کلی چیزهای خوب. مشتری راضی، فروشنده هم راضی.
به دختر نوجوانی که کلاه ورزشی را بالعکس بر سر گذاشته و آستینها را بالا زده بود و آدامس میجوید گفت: تو همیشه فتنه به پا میکنی. دوستانش زدند زیر خنده. داوریام باطل شد!
مرتب تکرار میکرد که شنیدن فال دیگران کار خوبی نیست، کنارتر بایستید. دورتر هم میایستادیم، کنجکاوی و آن صدای رسایش نمیگذاشت. چنان با تحکم و اطمینان تعبیر میکرد که چارهای جز پذیرفتن سرنوشت و آیندهات نداشتی.
یکی جنسیت و اسم بچه میخواست؛ دختر بود و صبا. راستی مگر از دیوان حافظ جز صبا و نرگس و نسرین چه در میآید؟!
به پیرمردی گفت مسافری از خارج داری. مرد، خوشحال و خندان، جواب داد پسرم در خارج است.
کسی که تازه از راه رسیده بود و فال دخترک را ندیده بود پرسید: چرا همهی فالها خوباند؟ چرا فقط از خوشی میگویی؟ جواب داد حافظ کینهتوز نیست، بدِ کسی را نمیخواهد.
«چو ذکر خیر طلب میکنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار»