با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

... احتمالات به دست آمده از وضعیت گوناگونی نژادها، نخستین برخورد آدمی را با حیات ماورای زمینی تعیین خواهد کرد. این حقیقتِ انکارناپذیری است که جانداران پیچیده بر روی زمین کمیابَ‌ند؛ و حال آن‌که جانداران ساده به فراوانی یافت می‌شوند.

میلیون‌ها گونه از باکتری‌ها و هزاران گونه از حشرات بر روی زمین وجود دارند، ولی فقط چند گونه از پستانداران عالی و تنها چهار نوع از بوزینگان بزرگ بدون دم (یعنی گیبون، اُرانگوتان، گوریل و شامپانزه) و بلاخره فقط یک نوع از انسان یافت می‌شود.

فراوانی تنوع گونه‌ها با فراوانی متناظر تعداد افراد آن‌ گونه‌ها متناسب است. موجودات ساده از موجودات پیچیده بسیار پرشمارترند. حدود سه میلیارد انسان
[در سال 1962] بر روی زمین زندگی می‌کنند؛ در حالی که فقط یک ظرف آزمایشگاهی بزرگ ده یا حتی صد برابر این تعداد باکتری را در خود جای می‌دهد.

آن‌چه گفته شد، درباره‌ی کرّه زمین بود، اما احتمالاً همین موضوع در سراسر کیهان نیز عیناً صادق است... در محاسبات خود من که تفصیل آن پیشتر گذشت، فراوانی نسبی جانداران مختلف در سراسر کیهان در نظر گرفته شده‌اند. هدف من اندازه‌گیری احتمال برخورد میان انسان و شکل دیگری از حیات بوده است...

این ملاحظات مرا به این باور رهنمون ساخت که نخستین برخورد بشر با حیات ماورای زمینی، برخوردی با جاندارانی شبیه به باکتری‌ها یا ویروس‌های زمینی، هر چند نه عیناً مانند آن‌ها، خواهد بود. هنگامی که به یاد آوریم، سه درصد همه‌ی باکتری‌های زمینی، اثرات زیان‌باری بر سلامت انسان دارند، پیامدهای برخورد زمینیان با عوامل بیماری‌زای غیرزمینی نگران‌کننده خواهد بود.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

یکی از عموها زیاد عکس می‌گیرد، و تقریباً هر بار که همدیگر را می‌بینیم از عکس‌هایش شکایت دارد. اگر قرار باشد در جهان تنها یک نفر انتخاب شود که حسرت جوانی‌اش را بیشتر از همه می‌خورد، همین آدم است. هیچ ابایی از رنگ کردن موها یا سبیلش ندارد. سرشار از زندگی‌ست، واقعاً از دیدنش لذت می‌برم. هدف مشخص است، با تمام قوا زندگی کن. در دولت من بی‌شک مادام‌العمر وزیر جوانان می‌شد.

غبار غم برود حال خوش شود حافظ

پیرمرد را اولین بار بود می‌دیدم، در همه‌ی این سال‌ها که حافظیه آمده بودم. چند قدم بعد از مزار حافظ و اهلی، نرسیده به دیوارهای آجری، روی صندلی نشسته و لم داده بود، جمعیتی هم دورش حلقه زده بودند. در گمان اول خیال کردم که لیدر توری است یا پیر و مراد جمعی. چهارشانه بود و تنومند، عینک درشت طبی به چشم، پا روی پا انداخته بود و با صدای رسا و محکم صحبت می‌کرد، دیوانی هم در دست داشت. فهمیدم که فال می‌‌گرفت.

فال‌فروش‌های پرنده به دست را داخل راه نمی‌دهند. در همان پیاده‌رو کاسبی می‌کنند، با فالی که معمولاً درست درنمی‌آید. دست‌فروشانی هستند که یک تکه‌کاغذ می‌فروشند. ولی این یکی فرق داشت. هم سر و وضع لباس، هم صلابت و قدرت بیان و هم این‌که داخل بود، در حریم لسان‌الغیب. یحتمل آشنای کسی یا جایی بود. ده تومان می‌دادی، نیت می‌کردی، دیوان را باز می‌کردی و به دستش می‌دادی. مصرع اول را خوانده، کتاب را می‌بست. بقیه را از حفظ می‌خواند. مصرع‌مصرع می‌خواند و تعبیر می‌کرد.

با خود پیش‌داوری کردم: همان حکایت همیشگی رؤیافروشی، وعده آینده درخشان، ثروت، خوش‌بختی و کلی چیزهای خوب. مشتری راضی، فروشنده هم راضی.
به دختر نوجوانی که کلاه ورزشی را بالعکس بر سر گذاشته و آستین‌ها را بالا زده بود و آدامس می‌جوید گفت: تو همیشه فتنه به پا می‌کنی. دوستانش زدند زیر خنده. داوری‌ام باطل شد!
مرتب تکرار می‌کرد که شنیدن فال دیگران کار خوبی نیست، کنارتر بایستید. دورتر هم می‌ایستادیم، کنجکاوی و آن صدای رسایش نمی‌گذاشت. چنان با تحکم و اطمینان تعبیر می‌کرد که چاره‌ای جز پذیرفتن سرنوشت و آینده‌ات نداشتی.

یکی جنسیت و اسم بچه می‌خواست؛ دختر بود و صبا. راستی مگر از دیوان حافظ جز صبا و نرگس و نسرین چه در می‌آید؟!
به پیرمردی گفت مسافری از خارج داری. مرد، خوشحال و خندان، جواب داد پسرم در خارج است.
کسی که تازه از راه رسیده بود و فال دخترک را ندیده بود پرسید: چرا همه‌ی فال‌ها خوب‌اند؟ چرا فقط از خوشی می‌گویی؟ جواب داد حافظ کینه‌توز نیست، بدِ کسی را نمی‌خواهد.

«چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار»

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

از سکوت می‌ترسد. می‌آید توی کافه‌ی شلوغ می‌نشیند، جایی که همه دارند حرف می‌زنند بدون این‌که او مجبور باشد در جواب‌شان حرفی بزند.

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

تاکنون هشت بحران علمی عمده رخ داده‌اند، که دو مورد از آن‌ها شهرت گسترده‌ای نیز یافته‌اند. نکته‌ی جالب توجه این‌جاست که هر دوی این بحران‌ها – یعنی بحران‌های ناشی از دست‌یابی به انرژی اتمی و دست‌آوردهای فضایی – به حوزه‌ی علوم فیزیک و شیمی مربوط بوده‌اند، نه زیست‌شناسی.

همین امر نیز انتظار می‌رفت، زیرا دانش فیزیک نخستین شاخه از علوم طبیعی بود که یک‌سره به شکل نو در آمد، و تا اندازه‌ی بسیار زیاد از روش و بیان ریاضی بهره‌مند گردید. شیمی نیز راهی را که فیزیک می‌پیمود، در پی آن دنبال می‌کرد، ولی زیست‌شناسی، این کودک عقب‌مانده‌ی دانش، افتان و خیزان بسیار عقب‌تر از آن‌ها لنگ‌زنان پیش می‌رفت.
حتی در زمان نیوتن و گالیله نیز اطلاعات انسان، درباره‌ی ماه و دیگر اجرام آسمانی بیش از آن‌چه بود که درباره‌ی بدن خود می‌دانست. جریان بر این منوال بود، تا آن‌که سرانجام در دهه‌ی پنجم قرن بیستم، این وضعیت دگرگون شد.

در دوره‌ی پس از جنگ جهانی دوم پژوهش‌های زیست‌شناسی که با کشف آنتی‌بیوتیک‌ها شتاب گرفته بود، مرحله‌ی نوینی را از تکامل دانش زیست‌شناسی آغاز کرد. به یک‌باره زیست‌شناسی با امکانات مالی گسترده و شور و شوق فراوان شیفتگان این رشته روبه‌رو شد و سیلابی از کشفیات جدید سرازیر گردید:
داروهای آرام‌بخش، هورمون‌های استروییدی، سازوکار شیمیایی دستگاه ایمنی، رمزهای وراثتی و... . تا سال 1953 نخستین عمل پیوند کلیه صورت پذیرفت؛ و تا 1958 اولین قرص‌های ضدبارداری مورد آزمایش قرار گرفت.

گذشت زمانِ زیادی لازم نبود تا زیست‌شناسی به صورت پرشتاب‌ترین قلمروِ در حال گسترش دانش بشری درآید. میزان آگاهی‌های بشر در این رشته هر ده سال دو برابر می‌شد و پژوهشگران آینده‌نگر به طور جدی درباره‌ی دگرگون ساختن ژن‌ها، کنترل فرآیند تکامل و قانون‌مند کردن ذهن سخن می‌گفتند، مفاهیمی که تا ده سال پیش از آن، سودای خامی بیش نبودند.
ولی با این همه، هنوز هم زیست‌شناسی با هیچ بحرانی روبه‌رو نشده بود. داستان «نژاد آندرومدا» برای نخستین بار به چنین بحرانی می‌پردازد.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

در دوره‌ای که کم و بیش همچنان هم ادامه دارد، آقایان و خانم‌ها شروع کردند به عمل بینی، کشیدن پوست، گذاشتن گونه و جراحی‌هایی از این قبیل. اگر کسی را چند وقتی نمی‌دیدی دو حالت بیشتر نداشت؛ یا مهاجرت کرده بود و یا زیر تیغ بود.

از مردهای گروه اول بعد از یک سال عکسی می‌رسید با یک دختر موطلایی، که هر دو ریسه می‌رفتند و از دخترها عکسی کنار یک بنای معروف، شلوار جینی به پا و پیرهن کاملاً پوشیده‌ای به تن که باد موهای‌شان را افشان کرده بود.

اما زیرتیغی‌ها بعد از یکی دو ماهی که وَرَم‌شان می‌خوابید ظهور می‌کردند؛ و البته همه با قیافه‌ای جدید و صد البته اعتماد به نفس بیشتر، قیافه‌ای که در ابتدا پذیرفتنش کمی سخت بود ولی خب، کم‌کم عادی می‌شد.

موقعیت جدیدی درست شده بود. موقعیتی شاید کاملاً برعکس. ما معمولاً در برابر فراموشی مقاومت می‌کنیم، در حالی که این بار تمام سعی‌مان این می‌شد که نه تنها خود بلکه دیگران را نیز به سمت فراموشی سوق دهیم.

اما اتفاق بعدی، اتفاق بامزه‌ای بود. همه، عکس‌های قدیم‌شان را از آلبوم‌ها درمی‌آوردند و عکس‌های جدیدشان را جایگزین می‌کردند. درست مثل آدم‌هایی که بعد از ازدواج مجددشان عکس‌های عروسی قبلی را نابود می‌کنند. خیلی راحت بخش بزرگی از زندگی‌شان را منکر می‌شدند، خودِ جدیدِ عَلَم‌شده را به جای قدیم می‌نشاندند و حفره‌ی ایجاد شده را پُر می‌کردند.

این درد که میل به زیبایی یا گریز از زشتی‌ست باعث می‌شود ما با کنترل عکس‌های یادگاری‌مان خودِ جدیدی بسازیم. اما این خود چیست؟ این خودِ تصویری‌ای که ما می‌شود، و گاهی از خود ما هم مهم‌تر؟

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

مردش هستم که نامردی بکنم و نامزدی‌ام را با لاله به هم بزنم. اصولاً آیا نامردی محتاج نوعی مردی است؟ بله، حتا نامردی هم شهامت خاص خودش را می‌خواهد... به‌خصوص وقتی قرار است دختری را بپیچانی که برادران گردن‌کلفتی دارد.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

سال‌ها پیش زمانی که خیلی کافه می‌رفتم، صحبت‌های دختر و پسری که میز پشتی نشسته بودند توجهم را جلب کرد. خیلی جوان بودند، جوانی از صدای‌شان و حرف‌هایی که می‌زدند می‌بارید. صحبت‌های‌شان خیلی روان و معمولی پیش می‌رفت. اما یک دفعه دختر، بُرش عجیب و البته زیبایی بین حرف‌های‌شان زد که هیچ ربطی به صحبت قبل و بعدشان نداشت و به نظرم فوق‌العاده خطرناک بود.

پرسید: تو از قیافه‌ی خودت راضی هستی؟
پسر خیلی قاطع جواب داد: نه، به هیچ‌وجه.

دختر سریع سوال دیگری پرسید و حرف‌های‌شان به همان روانی قبل ادمه پیدا کرد و البته همین باعث شد وارد موقعیت اشتباهی نشوند. اما تا لحظه‌ای که رفتند منتظر بودم حداقل اشاره‌ای به آن سوال بشود ولی دیگر درباره‌ی آن موضوع صحبتی نشد، که خُب، برایم خیلی عجیب بود. چه از بابت این که اصلاً چرا باید این سوال به فکر کسی برسد و چه به خاطر جذابیت موضوع. البته آن موقع ادامه پیدا نکردن بحث را به حساب تیزهوشی یا ادب دختر گذاشتم، اما جواب صریح پسر و شجاعتش واقعاً شوکه‌ام کرده بود. هر دو یا شاید فقط یکی از آن‌ها حساسیت موقعیت را خوب درک می‌کرد و خوب می‌دانست که با ادامه ندادن آن بحث آرام‌آرام در موقعیتی نزدیک به فراموشی قرار خواهند گرفت.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«این طبقه‌ی پایینی این‌جا، مالک این آپارتمان بغلی هم هست، یه دختر داره خیلی خانم و باشخصیته. مدیر فروش یکی از فروشگاه‌های این مارکای معروفه. اسمش پورانه. دختر خوبیه.»
از اسمش معلوم است که دست‌کم سی سال دارد. کسی این روزها اسم دخترش را پوران نمی‌گذارد.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

شاید هنوز هم این اتفاق بیفتد اما به خاطر اینترنت سریع‌تر شده باشد و دیگر کار به پدر و مادرها نکشد، ولی بیست سال پیش خیلی زیاد بودند پسرهایی که خارج از ایران یک‌دفعه فیل‌شان یاد هندوستان می‌کرد و می‌خواستند با دخترهایی که توی ایران بودند ازدواج کنند. مادرِ طرف عکس پسرش را برمی‌داشت و می‌چرخید توی خانه‌ی دخترها. از هر دختری که می‌پسندید عکسی می‌گرفت و می‌فرستاد برای پسرش.

همه چیز در حیطه‌ی عکس اتفاق می‌افتاد. آن هم عکسی که هیچ اعتباری بهش نیست. اما جالب این‌جا بود که هر دو طرف به عکس‌ها اطمینان داشتند، آن قدر که پرونده‌ی یک عمر زندگی را با دو تا عکس می‌بستند. این اطمینان از کجا می‌آمد؟ چه چیزی در عکس‌ها بود که آن‌ها را مطمئن می‌کرد؟ این دیگر واقعاً معجزه‌ی عکس است.
حالا هزاری هم می‌گفتی که این عکس هیچ ربطی به آن آدم ندارد آن‌ها کار خودشان را می‌کردند و یک زاویه‌ی آن آدم را بسط می‌دادند به زاویه‌های دیگرش. اما بخش جالب جریان این است که همه چیز مجازی بود. کل اتفاقات بر مبنای مجاز پایه‌ریزی شده بود. هیچ چیزِ واقعی‌ای آن بین نبود ولی کل مراسم مسیر طبیعی خودش را می‌رفت و کاری به مجاز و غیرمجاز نداشت.

همان وقت‌ها به یکی از همین عروسی‌ها رفتم. واقعاً صحنه‌ی مسخره‌ای بود؛ عروس نشسته بود پای سفره‌ی عقد، با دست راستش دسته گلش را گرفته بود و با دست چپ چسبیده بود به عکس قاب‌شده‌ی داماد. رسماً یک عکس نشسته بود به جای یک آدم. و همه فراموش کرده بودند که چه اتفاق عجیب و غیرطبیعی‌ای دارد می‌افتد. فراموش کرده بودند که در چه عروسی شگفت‌انگیزی شرکت کرده‌اند.
آقا شروع کرد به خواندن خطبه‌ی عقد. داماد باید جواب می‌داد. گوشی تلفن را دست‌به‌دست رساندند به آقا. بعد آقا اعلام کردند که داماد بله را گفته.
همه ذوق کردند.
بعد نوبتِ عروس شد. باز آقا شروع کرد به خواندن. گوشی را دست‌به‌دست رساندند به عروس که بله گفتنش را داماد از آن سر دنیا بشنود. واضح است که با اجازه‌ی بزرگ‌ترها بلاخره بله را گفت.
همه بیشتر ذوق کردند.

فکر می‌کنید وسط این همه اتفاق عجیب و غیب، مردی که کنارم نشسته بود درگیر چه چیزی شده بود؟
گفت: پول تلفن‌شون خیلی می‌شه.

وای بر من، وای بر من

پس از خواندن کتاب «شلوارهای وصله‌دار» کنجکاو شدم درباره نویسنده کتاب «رسول پرویزی» بدانم. ادیب اهل جنوب که بعدها نماینده مجلس و سناتور شد و همان پیش از انقلاب درگذشت. پس از کمی تحقیق دستگیرم شد که در حافظیه به خاک سپرده شده است.  لابه‌لای همین جست‌وجوها اسمی هم از مهدی حمیدی شیرازی آمد. شاعر شعر معروف مرگ قو (شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد) و در امواج سند (به مغرب سینه‌مالان قرص خورشید) هم از جمله مشاهیری بود که سعادت هم‌نشینی با لسان‌الغیب نصیبش شده و در جوار حافظ دفن شده بود. به خاطر سپردم که در سفر بعدی حتماً سری هم به آن‌ها بزنم و فاتحه‌ای بخوانم.

از قضا دیروز فرصت، دست داد. پس از حافظ و اهلی، به قطعه سمت چپ حافظ رفتم. درجا پیدا‌شان کردم. در یک عصر ابری اردیبهشتی شیراز، آرامش حزن‌انگیزی در فضا بود. روی سنگ مزار پرویزی سال تولد و مرگ را به تاریخ شاهنشاهی نوشته بودند و احتمالاً در فضای احساسی اوایل انقلاب سعی کرده بودند با فلز نوک‌تیزی بخراشند و محوش کنند.

و اما حمیدی. به شیوه معمول شعرا، غزلی روی سنگ قبرش حک شده بود. معمولاً خواندن این اشعار سنگ‌نویس و کاشی‌نویس برایم سخت است، نخوانده از کنارشان می‌گذرم. گناهی ندارد سنگ‌تراش؛ جا دادن پیچ و قوس‌ کلمات در آن یک ذره جا، واقعاً سخت است. ولی این بار حوصله کردم. نشستم و با آرامش تک‌تک حرف‌ها و کلمه‌ها را خواندم و زمزمه کردم. جایی که ناواضح بود را به شیوه نابینایان دست ‌کشیدم تا دریابم کدام نقطه برای کدام حرف است. کوتاه‌شده یکی از غزل‌های حمیدی شیرازی بود:

«از غمی می‌سوزم و ناچار سوزد از غمی
هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی

دل که از بیم فنا چون بحر، پروایی نداشت
دم به دم بر خویش می‌لرزد کنون چون شبنمی

گاه گویم زندگانی چیست؟ عین سوختن
تا نمیرد شمع، از سوزش نیاساید دمی

چشم بینا نیست مردم را و این بهتر که نیست
ور نه هر گهواره‌ای گوری‌ست، هر عیشی غمی

درد بی‌درمان من ای کاش تنها مرگ بود
ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی

گر ز چشم من به هستی بنگری، بینی مدام
خواب شوم ناگواری، عیش تلخ درهمی

ور بجویی از زبان کِلک من معنای عمر
درد جانسوز فریبایی، بلای مبهمی

وآن بهشت و دوزخ یزدان که از آن وعده‌هاست
با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن دمی»

غمم کم بود، با خواندن این اشعار، مضاعف شد. باران گرفت، برگشتم.



حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«... ببینم تا حالا به چیز فکر کردی... به احساس همذات‌پنداری با اشیای بی‌جان؟ مثلاً این‌که یه ماهیتابه‌ی چرب و چیلی وقتی توش آب‌جوش می‌ریزی چه حسی داره؟»
«چه حسی داره؟ دردش می‌آد؟»
«نه، واسه چی دردش بیاد؟ تو وقتی یه غذای چرب و چیلی می‌خوری و روش یه چایی داغ می‌خوری دردت می‌آد؟ کلّی هم حال می‌کنی!»

خوشُم با کشفیاتُم

اگر مثل من این قدر بیکار باشید که به شعر ترانه‌های بندری امروز (که سردمدارشان امید جهان و حامد پهلانه!) دقت کنید درخواهید یافت که اصولاً ترانه‌ای درست و حسابی در کار نیست که تبعاً ترانه‌سرایی هم در کار نیست. در مورد پهلان که خودش با حفظ سمت، ترانه‌سرایی هم می‌کند. کلاً جهان‌بینی ترانه‌های این بزرگواران، دو چیز است: یا بازخوانی ترانه‌های بندری قدیمی است یا اصطلاحات هزار بار دست‌مالی شده‌ای مثل دلبر نازم و دلمو بهت می‌بازم حول یک اسم دخترانه که بتوان اجرای مراسم چند پارتی و جشن تولد بیشتر را گرفت و پول بیشتری به جیب زد.
اما جریان شهرام آذر (سندی) با بقیه فرق دارد. از هم‌آن قدیم‌ها کلمات جالب و دست‌نخورده‌ای استفاده می‌کرد تا این آخرین‌ ترانه‌اش؛ مو خوشُم.
احساسم این است که شاعر این آهنگ، یک مرد مُسن جنوبی است که سابقه آشنایی با صنعت نفت قبل از انقلاب را دارد. یا ترانه از ایران به دست خواننده رسیده، یا ترانه‌سرا ایرانی مهاجری است در غربت که واژگان فارسی‌اش در گذشته فریز شده است. آخر فقط یک نفتی قدیمی به دفتر و ستاد می‌گوید آفیس، و نگهبان را ناتور صدا می‌زند. آن درخت کُنار هم که اشانتیون ترانه است.

پی‌نوشت: بی‌اختیار یاد نجف دریابندری افتادم. نام و نام خانوادگی مترجم شهیر آبادانی که سابقه  نفتی هم دارد، به طور پیش‌فرض طراحی صحنه جنوب را دارد.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

دوستی دارم به اسم امید، این دوست ما نه ادیب است و نه هیچ علاقه‌ای به ادبیات دارد، ولی کلاً لفظ قلم صحبت می‌کند. بعضی جاها حرف زدنش واقعاً مسخره می‌شود. آن قدر که اگر بار اولی باشد که می‌بینیدش خیلی تعجب می‌کنید. ولی بار دوم که جریان برای‌تان جا افتاده،حتی اگر وسط حرف‌هایش بگوید «وی افزود»، شما متوجه نمی‌شوید. آمپر لفظ قلم بودنش هم با تعداد آدم‌ها بالاتر می‌رود.
آن اوایل که تازه با هم آشنا شده بودیم همیشه تصور می‌کردم این بابا وقتی با زنش تنهاست، خیلی تنها، چه‌طور حرف می‌زند؟ از چه کلمه‌هایی استفاده می‌کند؟ اما باور کنید به غیر وقت‌هایی که دور و برمان شلوغ است و آمپر می‌چسباند، دیگر حرف زدنش کمتر به چشم می‌آید.
ولی بخش بامزه‌ی جریان کجاست؟
بعد از سال‌ها بلاخره ازدواج کرد. وقتی همسرش را دیدم باورم نمی‌شد، زنش از خودش لفظ قلم‌تر بود. جوری که وسط حرف‌هایش به جای یک‌دفعه، می‌گفت «به ناگاه». با هم که حرف می‌زدند فکر می‌کردی بیهقی می‌خوانند.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«... ایده‌ی درست و حسابی برای نوشتن ندارم.»
خسرو پیشنهاد می‌دهد «این ایده چه‌طوره؟ بر اساس عادت‌های بد خودت یه شخصیت خلق کن.»
اولین موردی که به ذهنم می‌رسد این است که خیلی سهل و سریع می‌توانم یک موقعیت ساده و عادی را به شرایط پیچیده‌ی استرس‌زا تبدیل کنم. مثلاً وقتی توی اتوبوس می‌نشینم و صندلی بغلی‌ام خالی است، هر لحظه با ترس و اضطراب منتظرم که آقایی در کمال احترام از من بخواهد در صورت امکان روی صندلی دیگری بنشینم تا او خانمش روی صندلی من بنشینند، یا دلواپس می‌شوم که پیرمرد خمیده یا آقایی بچه‌به‌بغل سوار شود و مجبور شوم جایم را به او بدهم.

دست سرنوشت

پی‌دی‌اف کتاب، زیاد دارم، 99 درصد هم ناخوانده. همان حکایت همیشگی انس و الفت به بوی کاغذ و دست گرفتن کتاب. PDFها را غیر از جست‌وجوی موردی، از دو جا دانلود می‌کنم. دو منبعی که مرتب و منظم به‌روزرسانی می‌شوند و به همین دلیل دائم به آن‌ها سرکشی می‌کنم. یکی صفحه فیس‌بوک باشگاه ادبیات که حالا کانال تلگرام هم دارد. دومی سایت لی‌لی بوک.
این دومی به طور تخصصی رمان کار می‌کند و خلاصه داستان می‌نویسد و شرح مفصلی درباره هر کتاب می‌دهد. در صورت وجود ترجمه‌های مشابه یک رمان خارجی، لینک دانلودشان را همان زیر فهرست می‌کند.

چند وقت پیش موضوع داستان The Moving Finger توجهم را جلب کرد. این خلاصه داستان و وجه تسمیه نام کتاب است:

«داستانِ کتاب، در موردِ خانواده “بارتون” است که برای رسیدن به آرامش، از لندن به روستایی کوچک و آرام پناه می‌برند؛ اما به زودی متوجه می‌شوند که در این روستای کوچک بیش از لندن تشویش و نگرانی به آن‌ها می‌رسد. ماجرا وقتی شروع می‌شود که شخص ناشناسی اقدام به فرستادن نامه‌های آزاردهنده به اهالی روستا می‌کند و در آن، روستاییان را تهدید به افشای رازهای زندگی‌شان نزد دیگران می‌کند و به آن‌ها افتراهای بیهوده می‌زند. ماجرا وقتی پیچیده‌تر می‌شود که یکی از ساکنان روستا، بر اثر دریافت یکی از همین نامه‌ها دست به خودکشی می‌زند.

عنوان اصلی کتاب The Moving Finger است که ترجمه تحت‌اللفظی آن یعنی انگشت متحرک که در انگلیسی اصطلاح رایجی است برگرفته از یک رباعی خیام با ترجمه ادوارد فیتزجرالد و غرض از آن در اصل قلم سرنوشت است و خود فیتزجرالد آن را با اشاره به آیاتی از کتاب مقدس معادل رفته قلم در شعر خیام آورده است:


از رفته‌قلم هیچ دگرگون نشود          
وز خوردن غم به جز جگر، خون نشود
گر در همه عمر خویش، خونابه خوری         
یک قطره از آن که هست افزون نشود



این عنوان در کتاب به دو صورت مجازی و عینی نشان داده شده است. یکی اینکه شخص ناشناسی، نامه های آزار دهنده ای را به اهالی یک روستا می فرستد و در آن نامه ها، آن ها را تهدید به افشای رازهای شان می کند (اشاره به معنای مجازی: قلم سرنوشت) و دیگر اینکه این شخص برای شناسایی نشدن خود از روی اثر انگشت توسط پلیس، فقط از یک انگشتِ خود (اشاره به معنای عینی: انگشت متحرک) برای نوشتن نامه‌ها استفاده می‌کند!»
خب، برای این کتاب، در سایت دو ترجمه بود. «انگشت اتهام، ترجمه بهزاد منتظری، نشر سبزان» و «دست‌ پنهان، ترجمه مجتبی عبدالله‌نژاد، نشر هرمس».
برای انتخاب یکی جهت مطالعه، تنها ترجمه صفحه اول هر دو کتاب را مقایسه کردم. شما هم مقایسه کنید:



گفته‌اند که: «مترجم، خائن است». در مورد ترجمه انگشت اتهام، کار از خیانت گذشته و به جنایت رسیده است.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

دلیل این‌که این‌قدر شیفته‌ی کشف بدی‌ها تو وجود دیگران هستیم چیه؟ حساسیت، بیزاری، کینه یا حسادت؟ تو وجود تک‌تک‌مون که به اندازه‌ی کافی بدی هست. شاید برای اینه که کسی که قراره یک عمر باهاش زندگی کنیم، خودمونیم و در نهایت مشتاقیم که کشف کنیم از سایر آدمای دوروبرمون بهتریم...

رسول پرویزی، شلوارهای وصله‌دار، نشر امیرکبیر

[درویش] حکایتی برایم نقل کرد و گفت: از میان ماه‌ها و سال‌هایی که در این آلونک زندگی کردم یک وقت دو روز بی‌رزق ماندم. علت آذوقه نداشتنم برف سنگینی بود که چند روز متوالی می‌بارید و به کلی راه آمد و شد به کوه را مسدود کرده بود. حتی چند نفری که عادت داشتند در سرما و گرما به باباکوهی بیایند و نفسی در کوه تازه کنند به علت برف سنگین و انسداد راه‌ها در خانه تپیده بودند.

من که معمولاً آذوقه چند روزم در کنارم هست نتوانستم روز معهود هفته به شهر روم و به امید باز شدن هوا فردا و پس‌فردا در کوه ماندم. قهوه‌چی‌های پایین وقتی هوا را پس دیدند و احساس کردند که مشتری به باباکوهی نخواهد آمد در قهوه‌خانه را تخته کردند و به شهر رفتند. علی ماند و حوضش، من ماندم و برف و این کوه ساکت و صامت، و هر چه بود خوردم و سپس از اتاق بیرون آمدم دیدم آسمان تیره و عبوس است و خرخر می کند و هیچ امیدی به باز شدن هوا نیست. چاره نبود، روزه اجباری را شروع کردم.

دوازده ساعت گذشت خبری نشد، آسمان هم‌چنان سهمناک بود و غرش می‌کرد. احدالناسی روی جاده دیده نمی‌شد، اصلاً جاده زیر برف ناپدید شده بود، گاه‌گاهی صدای گرگان گرسنه به گوشم می‌خورد که زوزه می‌کشیدند و دنبال بدن بی‌گوشت و سراپا بی‌استخوان من درویش می‌گشتند.
چاره جز خواب نبود، در را محکم از تو بستم زیرا با همه بی‌قیدی خوشم نمی‌آمد بدنم را گرگان گرسنه بدرند، بعد سرم را بر زمین گذاشتم و شولا را روی خود کشیدم. گرسنگی از حالم برد، نمی‌دانم چه‌قدر گذشت یک وقت دیدم در می‌زنند و از بیرون دو نفر فریاد می‌کشند بابا بلند شو.

من که از گرسنگی چند روزه به سختی افتاده بودم و نا نداشتم که حرکت کنم به هر نحو بود برخاستم، چفت در را انداختم دیدم دنیا هم‌چنان سفید می‌نماید. برف سنگین‌تر و سهمگین‌تر نشسته است ولی دو نفر مست که بالاپوش‌های محکم و کلفتی داشتند هر یک دو قابلمه در دست داشتند وارد اتاقم شدند.

من از تازه‌واردان تعجب کردم چه چیز موجب گشت که اینان به کوه آیند و در این سرما و برف کشنده راه دراز و سربالایی خطرناک را طی کنند. در این فکر بودم که خودشان به حرف آمدند و گفتند: «عده‌ای در فلان جا مهمان بودند، ما دو نفر هم در جمع بودیم. سخن بر گرو بستن و نذربندی بود. حریفان مجلس همه مست بودند، یکی گفت اگر کسی در این سرما به باباکوهی برود من صد تومان بدو می‌دهم و نذر می‌بندم، من و رفیقم که مست بودیم بی‌مطالعه قبول کردیم، قرار شد برای نشانه‌ی آمدن این چهار قابلمه‌ها را پر از غذا کنیم و بیاوریم این‌جا و به آقای درویش بدهیم. قابلمه‌ها برای نشانی بماند تا روز آفتابی که حریفان نذربسته در این‌جا خواهند آمد و از شما خواهند گرفت.»

من به سختی حیران شدم و قبل از حرف نشستم و غذایی خوردم و بدان‌ها گفتم که: «نمی‌دانید مستی شما چه‌گونه حیات مرا بازخرید.»