[درویش] حکایتی برایم نقل کرد و گفت: از میان ماهها و سالهایی که در این آلونک زندگی کردم یک وقت دو روز بیرزق ماندم. علت آذوقه نداشتنم برف سنگینی بود که چند روز متوالی میبارید و به کلی راه آمد و شد به کوه را مسدود کرده بود. حتی چند نفری که عادت داشتند در سرما و گرما به باباکوهی بیایند و نفسی در کوه تازه کنند به علت برف سنگین و انسداد راهها در خانه تپیده بودند.
من که معمولاً آذوقه چند روزم در کنارم هست نتوانستم روز معهود هفته به شهر روم و به امید باز شدن هوا فردا و پسفردا در کوه ماندم. قهوهچیهای پایین وقتی هوا را پس دیدند و احساس کردند که مشتری به باباکوهی نخواهد آمد در قهوهخانه را تخته کردند و به شهر رفتند. علی ماند و حوضش، من ماندم و برف و این کوه ساکت و صامت، و هر چه بود خوردم و سپس از اتاق بیرون آمدم دیدم آسمان تیره و عبوس است و خرخر می کند و هیچ امیدی به باز شدن هوا نیست. چاره نبود، روزه اجباری را شروع کردم.
دوازده ساعت گذشت خبری نشد، آسمان همچنان سهمناک بود و غرش میکرد. احدالناسی روی جاده دیده نمیشد، اصلاً جاده زیر برف ناپدید شده بود، گاهگاهی صدای گرگان گرسنه به گوشم میخورد که زوزه میکشیدند و دنبال بدن بیگوشت و سراپا بیاستخوان من درویش میگشتند.
چاره جز خواب نبود، در را محکم از تو بستم زیرا با همه بیقیدی خوشم نمیآمد بدنم را گرگان گرسنه بدرند، بعد سرم را بر زمین گذاشتم و شولا را روی خود کشیدم. گرسنگی از حالم برد، نمیدانم چهقدر گذشت یک وقت دیدم در میزنند و از بیرون دو نفر فریاد میکشند بابا بلند شو.
من که از گرسنگی چند روزه به سختی افتاده بودم و نا نداشتم که حرکت کنم به هر نحو بود برخاستم، چفت در را انداختم دیدم دنیا همچنان سفید مینماید. برف سنگینتر و سهمگینتر نشسته است ولی دو نفر مست که بالاپوشهای محکم و کلفتی داشتند هر یک دو قابلمه در دست داشتند وارد اتاقم شدند.
من از تازهواردان تعجب کردم چه چیز موجب گشت که اینان به کوه آیند و در این سرما و برف کشنده راه دراز و سربالایی خطرناک را طی کنند. در این فکر بودم که خودشان به حرف آمدند و گفتند: «عدهای در فلان جا مهمان بودند، ما دو نفر هم در جمع بودیم. سخن بر گرو بستن و نذربندی بود. حریفان مجلس همه مست بودند، یکی گفت اگر کسی در این سرما به باباکوهی برود من صد تومان بدو میدهم و نذر میبندم، من و رفیقم که مست بودیم بیمطالعه قبول کردیم، قرار شد برای نشانهی آمدن این چهار قابلمهها را پر از غذا کنیم و بیاوریم اینجا و به آقای درویش بدهیم. قابلمهها برای نشانی بماند تا روز آفتابی که حریفان نذربسته در اینجا خواهند آمد و از شما خواهند گرفت.»
من به سختی حیران شدم و قبل از حرف نشستم و غذایی خوردم و بدانها گفتم که: «نمیدانید مستی شما چهگونه حیات مرا بازخرید.»