شاید هنوز هم این اتفاق بیفتد اما به خاطر اینترنت سریعتر شده باشد و دیگر کار به پدر و مادرها نکشد، ولی بیست سال پیش خیلی زیاد بودند پسرهایی که خارج از ایران یکدفعه فیلشان یاد هندوستان میکرد و میخواستند با دخترهایی که توی ایران بودند ازدواج کنند. مادرِ طرف عکس پسرش را برمیداشت و میچرخید توی خانهی دخترها. از هر دختری که میپسندید عکسی میگرفت و میفرستاد برای پسرش.
همه چیز در حیطهی عکس اتفاق میافتاد. آن هم عکسی که هیچ اعتباری بهش نیست. اما جالب اینجا بود که هر دو طرف به عکسها اطمینان داشتند، آن قدر که پروندهی یک عمر زندگی را با دو تا عکس میبستند. این اطمینان از کجا میآمد؟ چه چیزی در عکسها بود که آنها را مطمئن میکرد؟ این دیگر واقعاً معجزهی عکس است.
حالا هزاری هم میگفتی که این عکس هیچ ربطی به آن آدم ندارد آنها کار خودشان را میکردند و یک زاویهی آن آدم را بسط میدادند به زاویههای دیگرش. اما بخش جالب جریان این است که همه چیز مجازی بود. کل اتفاقات بر مبنای مجاز پایهریزی شده بود. هیچ چیزِ واقعیای آن بین نبود ولی کل مراسم مسیر طبیعی خودش را میرفت و کاری به مجاز و غیرمجاز نداشت.
همان وقتها به یکی از همین عروسیها رفتم. واقعاً صحنهی مسخرهای بود؛ عروس نشسته بود پای سفرهی عقد، با دست راستش دسته گلش را گرفته بود و با دست چپ چسبیده بود به عکس قابشدهی داماد. رسماً یک عکس نشسته بود به جای یک آدم. و همه فراموش کرده بودند که چه اتفاق عجیب و غیرطبیعیای دارد میافتد. فراموش کرده بودند که در چه عروسی شگفتانگیزی شرکت کردهاند.
آقا شروع کرد به خواندن خطبهی عقد. داماد باید جواب میداد. گوشی تلفن را دستبهدست رساندند به آقا. بعد آقا اعلام کردند که داماد بله را گفته.
همه ذوق کردند.
بعد نوبتِ عروس شد. باز آقا شروع کرد به خواندن. گوشی را دستبهدست رساندند به عروس که بله گفتنش را داماد از آن سر دنیا بشنود. واضح است که با اجازهی بزرگترها بلاخره بله را گفت.
همه بیشتر ذوق کردند.
فکر میکنید وسط این همه اتفاق عجیب و غیب، مردی که کنارم نشسته بود درگیر چه چیزی شده بود؟
گفت: پول تلفنشون خیلی میشه.
این تیکه مردی که کنار شما بوده خیلی خوب بود
جسارتاً من نبودم.به تیتر مطلب نگاهی بیندازید. بریدهی یک کتاب است.
یاد "یه حبه قند" افتادم
یاد یه دوست قدیمی مجازی هم افتادم که اطمینان داشت آدما رو همینطور مجازا هم میشه شناخت حتی بهتر از شناخت واقعیشون اون بیرون (البته مجاز الان کجا و مجاز یه حبه عکس قدیم کجا) انقدری که بعد چندین ماه حرف زدن، وقتی طرف سکوت میکنه بدونی الان بین گفتن چه چیزایی مردده، یا وقتی شب به خیر رو مینویسه شببخیر بفهمی ازت دلگیره.
یا اصلا یه جوری اوهوم ش رو بخونی(*) که بفهمی انگار داره میگه باز امروز نهار نخورده، یه جوری اوهوم ش رو بخونی که بفهمی انگار داره میگه دلش واست تنگ شده بوده، یه جوری اوهوم ش رو بخونی که بفهمی انگار داره میگه "هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر، مجبور نیستی بمانی ولی نرو"
من باهاش موافق نبودم
البته اون این اطمینانش رو انقدر با توضیح و تفسیر نگفته بود هیچ وقت. ولی خب من میدونم منظورش همینا بود که نوشتم... خب بلاخره خیلی وقت بود مجازا میشناختمش!
(*) لیبل نصفه نیمه ای به نمایشنامه ی "داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد"
1. یه حبه قند رو ندیدم.
2. تا حدودی با دوستتون موافقم ولی مثل ایشون مطمئن نیستم.
3. این جور شناختها که حتی معانی اوهومها رو بدونی، پیشنیازش یه ذهن ریزبین و جزیینگر و ملاحظهشناسه.