درست بعد از انقلاب، و درست در اوج گیرودارهای آن روزها، یک شب پدرم چمدان سنگین عکسهایش را از زیر تخت بیرون کشید و یک قیچی خواست. درِ چمدان را باز کرد و همهی گذشتهاش بهروز شد.
سه نفری پشت میز نشسته بودند و چهار نفری هم عقبتر ایستاده. میز پُر از شیشه بود، پُر از استکان. پدرم آن وسط، بین آنهایی که ایستاده بودند، دستش را روی شانهی دو نفری که کنارش بودند گذاشته بود. همه لبخند زده بودند و دو نفر که پدرم یکی از آنها بود، از زور خنده غش کرده بودند.
قیچی کل میز را حذف کرد، سه نفری را که نشسته بودند، یکی از دستهای پدرم بهعلاوه دو نفری که همان سمت بودند. از آن عکس، یک عکس دو نفره ماند.
تمام نشانهها از بین رفت. تمام شبهایی که در کافه گذرانده بود فراموش شد. تمام میزهایی که پُر از بطری و استکان بود بریده شد. تمام دوستانی که بودنشان مزاحم بود قیچی شدند. همهی بچهمعروفها یکییکی حذف میشدند. دست خودش بریده میشد و دست کسی روی شانهاش میماند. چند ساعت بعد چمدانِ سبک و بدون مشکلی داشت که با خیال راحت زیر تخت جا میگرفت. حرکت قاطعانهای بود به سمت فراموشی.
"حرکت قاطعانه ای بود به سمت فراموشی"
چقدر این جمله رو دوست داشتم.
(با تقریب خوبی) همیشه بعد از این حرکات قاطعانه به سمت فراموشی یه روزی میاد که اون اضطرار، اون جو زدگی حاصل از یه علت منقضی، تموم شده و آدم میمونه و دستای قیچی شده ی بی صورت روی شونه ش و دل تنگ ی
همین روایت هم نشونهای است از اون پشیمانی.
مرسی از این پست. یادم باشه این کتابو بخرم
البته هشدار بدم که کتاب در کلیتش شاید به جذابیت این بریدهها نباشه.