با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

روزهای آخر عمر پدربزرگم یک بار با هم تنها شدیم، در بیمارستان. من نوه‌ی مورد علاقه‌اش نبودم. معلوم نبود چرا دلِ خوشی از من نداشت. با این حال چه می‌خواست و چه نمی‌خواست، طبق وظیفه باید نصف روزی کنارش می‌ماندم، نصف دیگر روز را هم نوه‌ی دیگری می‌آمد. نود سالی داشت. تمام صورتش چروک بود، هرگز کسی را ندیده‌ام که تا این اندازه چروک داشته باشد. البته به نظر من فوق‌العاده زیبا بود ولی خب، خودش این طور فکر نمی‌کرد. شنوایی‌اش کامل نبود و کم و بیش فراموشی داشت. یک چیزهایی را کاملاً به یاد داشت و یک چیزهایی را که معمولاً به نفعش نبود، یا نمی‌شنید یا فراموش می‌کرد. اما همیشه ما را در این شک نگه می‌داشت که بازی در می‌آورد یا نه.

در جوانی معشوقه‌ای داشت و همه می‌دانستند ولی خودش هیچ‌وقت به داشتنش اعتراف نکرده بود. عموها گاهی در همین دوره‌ی فراموشی، به امید آن که چیزی از زیر زبانش بیرون بکشند، از معشوقه‌اش می‌پرسیدند ولی هیچ‌وقت مُقر نمی‌آمد، همیشه منکر می‌شد.
دکتر منع کرده بود سیگار بکشد. از من سیگار خواست. اما مرا علی صدا کرد. تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم. علی نوه‌ای بود که خیلی دوستش داشت. تازه فهمیدم حتی آدم‌ها را از هم تشخیص نمی‌دهد. سیگاری روشن کردم و دادم دستش.

یک‌دفعه و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: این‌ها چی فکر کردن؟
گفتم: کیا؟
گفت: همین بچه‌ها.
به نظرم رسید هذیان می‌گوید. گفتم: درباره‌ی چی؟
پُکی به سیگارش زد و اسم معشوقه‌اش را آورد.
: درباره‌ی شهین.
وضعیت حساسی بود. نباید حرفی می‌زدم. همان طور ساکت ماندم تا هر طور که دوست دارد جریان را پیش ببرد.
گفت: یه چیزهایی رو آدم فراموش نمی‌کنه!
فکری کرد و گفت: می‌دونی چرا؟
گفتم: نه.
ناراحت شد. از علی انتظار نداشت. او باید بیشتر از این‌ حرف‌ها باهوش می‌بود. کمی فکر کرد.
گفت: البته حق داری، تو که سنّی نداری.
دلیل نفهمی علی جور شد.
پرسید: الان چند سالته؟
باید خودم را جای علی می‌گذاشتم.
حدودی گفتم: پونزده.
گفت: خیلی بچه‌ای، حق داری. الان دیگه مثل سابق نیست، قدیم همه رو زود زن می‌دادن.
بعد مکثی کرد و گفت: ببینم، زنت دادن؟
گفتم: نه.
نیشخندی زد؛ پُقی کرد و گفت: خودت با خودت، ها؟
و زد زیر خنده. خیلی خندید. تا به حال ندیده بودم آن قدر بخندد. لابه‌لای خنده‌اش گفت: خیلی بی‌عرضه‌ای.
آرام که گرفت سیگارش را زیر تخت تکاند و آهسته گفت: یه چیزهایی رو آدم فراموش نمی‌کنه!
پُک دیگری زد و گفت: می‌دونی چرا؟
حدس زدم چه اتفاقی می‌افتد، گاهی پیش می‌آمد. توی دایره‌ای گرفتار می‌شد که تا ابد می‌توانست ادامه‌اش بدهد. معمولاً با یک جمله‌ی مشابه شروع می‌شد. اگر می‌گفتم نه، به حتم همان سیکل قبلی را طی می‌کردیم.
پرسیدم: چرا؟
مدت زیادی ساکت ماند و بعد گفت: به خاطر این که همه چیزش پنهانیه.
توی چشمم خیره شد. انتظار را می‌شد از صورتش خواند ولی نمی‌دانستم منتظر چیست.
گفت: بگو چرا.
گفتم: چرا؟
گفت: به خاطر این که همه چیزش پنهانیه.

باز توی چشمم خیره شد. ترسیدم که شاید بیفتد توی دایره، توی تکرار، ولی رد کرد و گفت: به خاطر این که همیشه می‌ترسی بره. از همون اولش می‌دونی که می‌ره. هم تو می‌دونی و هم اون؛ ولی از ترس نبودنِ هم، مدت‌ها با هم می‌مونین.
آخرین توصیه‌اش به نوه‌ی عزیزش این بود: هیچ‌وقت نذار معشوقه‌ت لو بره.
گفت: باورت می‌شه، حتی هنوز عکسش رو دارم.

به حتم پنجاه سال یا شاید بیشتر از زمان عکس گذشته بود ولی هنوز آن را داشت، اما حتی بعد از مرگش کسی آن عکس را پیدا نکرد. عکس جایی بود که هیچ‌کس نباید حدس می‌زد. جایی در آن خانه رازی بود که هیچ وقت کشف نمی‌شد. رازی که اصلاً بعید نبود با کشف شدنش به تعداد عموهایم نیز اضافه شود.
انسان واقعاً موجود عجیبی‌ست، یکی در عالم فراموشی چیزهایی را حفظ می‌کند و یکی در عالم هوشیاری تمنای فراموشی. متأسفانه یا خوشبختانه هیچ فرمولی هم برای این زندگی کارساز نیست. و هر کسی مجبور است به روش خودش آن را تمام کند. یکی دائم از گذشته فرار می‌کند و دیگری فقط چسبیده به گذشته‌اش.

نظرات 1 + ارسال نظر
negin دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت 09:59 http://beattak.ir

عالییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد