با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

... در خانواده‌ای بزرگ شده‌ام که به تصورات‌شان زیادی اهمیت می‌دهند. قصه‌گو هستند و خاطرات خانوادگی بسیاری برای تعریف کردن دارند. حتی خاطرم هست که یکی برای آن‌که هیچ داستانی فراموش نشود، آن‌ها را می‌نوشت. اما همه درباره‌ی یک واقعیت ثابت، نظر ثابتی ندارند.

نزدیک‌ترین روایت به واقعیت را یکی از خاله‌ها دارد. او همه چیز را همینگوی‌وار می‌گوید؛ خشک، یخ و بدون استفاده از هیچ صفتی. حافظه‌ی خوبی دارد و دیالوگ‌ها را دقیق پشتِ هم می‌چیند. ولی طبیعی‌ست که به روایتش از همه بیشتر اعتراض می‌شود. حق هم دارند، من هم فکر می‌کنم بیان صِرف استخوان‌بندی یک داستان دست‌کمی از تحریف آن ندارد، مخصوصاً که فاقد جذابیت باشد.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

با این فکر خودم را دلداری می‌دهم «من کارای بد می‌کنم تا مرتکب کارای بدتر نشم...»

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

نظریه‌ی پِیک Messenger Theory از سوی جان آر. سموئلز، یک مهندس ارتباطات، ارائه شده بود. او در سخنرانی‌اش در «پنجمین کنفرانس سالانه‌ی ارتباطات و فضانوردی» نظریاتی را پیرامون روش‌هایی که موجودات بیگانه‌ی کرّات دیگر ممکن است برای ارتباط با سایر فرهنگ‌ها بگزینند، عرضه نموده بود. او عقیده داشت که پیشرفته‌ترین راه‌کارها در فن‌آوری ارتباطاتِ زمینی ناکارآمد خواهد بود و فرهنگ‌های پیشرفته روش‌های بهتری می‌جویند.

او می‌گفت: «فرض کنید، مثلاً، فرهنگی بخواهد همه‌ی کیهان را از وجود خود آگاه سازد، یا مثلاً، بخواهد نوعی «میهمانی رسمی» در مقیاس کهکشانی ترتیب دهد و خود را به همسایگانش در کهکشان رسماً بشناساند، و اطلاعاتی یا نشانه‌هایی را مبنی بر وجود خود به هر سو گسیل کند. بهترین روش برای این کار چیست؟ پیام‌های رادیویی؟ نه، فکر نمی‌کنم. کاربرد امواج رادیویی بیش از اندازه کُند و گران است و خیلی زود میرا می‌شوند. حتی پیام‌های قوی در چند میلیارد کیلومتری ضعیف شده، قابل آشکارسازی نیستند.

امواج تلویزیونی حتی از این هم بدترند. پرتوهای نوری، حتی در صورت قابل استفاده بودن، فوق‌العاده گران تمام می‌شوند. حتی اگر کسی بتواند راهی برای منفجر ساختن ستاره‌ها بیابد؛ انفجار ستاره‌ای هم‌چون خورشید به عنوان نوعی پیام کیهانی، به راستی پرهزینه خواهد بود!

به جز هزینه، همه‌ی این روش‌ها به نوعی نقص سنتی گرفتارند که در مورد هر تابشی صادق است، یعنی کاهش قدرت در طول فاصله، یک لامپ الکتریکی ممکن است در فاصله‌ی سه متری کاملاً روشن به نظر برسد، یا امکان دارد در فاصله‌ی سی‌صد متری هنوز به اندازه کافی روشن دیده شود، یا حتی ممکن است از 15 کیلومتری دیده شود، ولی از 1.5 میلیون کیلومتری، کاملاً بی‌فروغ خواهد بود، زیرا انرژی تابشی بر حسب توان چهارم شعاع فاصله کاهش خواهد یافت. و این یک قانون ساده و تخلف‌ناپذیر فیزیک است.

خوب! از فیزیک برای ارسال پیام‌ها استفاده نکنید، بلکه زیست‌شناسی را به کار ببرید! شما نظام ارتباطی کارآمدی پدید می‌آورید که نه تنها در فواصل دور دچار نقص و کاستی نمی‌گردد، بلکه در فاصله‌ی 1.5 میلیون کیلومتری از مبدأش، تقریباً همان قدرت نخست خود را دارا است.

کوتاه سخن این‌که جانداری را طراحی می‌کنید که پیام‌تان را انتقال دهد، نوعی پِیک زیستی. این جاندار خود‌نسخه‌بردار، ارزان با قابلیت تکثیر فوق‌العاده زیاد خواهد بود. با چند دلار می‌توانید میلیون‌ها از آن را تکثیر کرده، به هر سوی فضا گسیل دارید. این‌ها ریزجانداران مقاومی‌اند که در شراط دشوار و غیرقابل تحمل فضا می‌توانند رشد و تکثیر کنند. ظرف چند سال، تعداد بی‌شماری از آن‌ها در کهکشان وجود خواهند داشت، که به هر سو حرکت می‌کنند و انتظار می‌کشند که با نوعی دیگر از حیات تماس پیدا کنند.

و چه هنگام چنین چیزی پیش می‌آید؟ هنگامی که هر جاندار واحد توان بالقوه‌ای برای رشد و تبدیل به اندام یا جاندار کاملی دارا باشد و به محض برخورد با حیات با سازوکار ارتباطاتی کاملی شروع به رشد کند. این فرآیند هم‌چون انتشار میلیاردها سلول مغزی است که هر یک از آن‌ها بتوانند در شرایط مناسب دوباره به مغز کاملی تبدیل شود این مغز نورس به صورتی با آن فرهنگ و تمدن جدید ارتباط برقرار می‌سازد؛ و آن را از وجود دیگران آگاه می‌کند و شیوه‌های تماس با آن را معلوم می‌دارد.»

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

ما با خیال زنده‌ایم. به همین دل‌خوش‌کُنک‌های ساده، به همین گریزهای کوچک خوشبختی. واقعیت همان خط صاف تکراری همیشگی‌ست که فقط راه برگشت ندارد و با همین برگ برنده یک عمر مشغول‌مان می‌کند. اما خیال، پرواز است. ما با خیال جهان را وسیع می‌کنیم. جهان را قابل تحمل می‌کنیم.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«مردم یه موقع با قصه از روزمرگی زندگی واقعی فرار می‌کردن بعد زندگی واقعی یه راه خوب برای کشتن قصه پیدا کرد... اختراع داستان. رزمرگی زندگیِ وارد قصه شد و اسمش شد داستان. قصه‌ها کم‌کم مُردن...»

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

انجام آزمایش بر روی پستانداران عالی بر این نظریه مبتنی است که این جانوران از نظر زیست‌شناختی به انسان نزدیک‌ترند. در دهه‌ی 1950 چندین آزمایشگاه به آزمایش‌هایی حتی بر روی گوریل‌ها دست زدند. این آزمایش‌ها با همه‌ی دشواری‌ها و هزینه‌های فراوان‌شان تنها بدین منظور صورت پذیرفتند که این حیوانات در ظاهر بیشترین شباهت را به انسان داشتند. ولی تا 1960 معلوم شد که در میان میمون‌ها، شامپانزه از نظر زیست‌شیمیایی از گوریل به انسان شبیه‌تر است.

انتخاب حیوانات آزمایشگاهی بر مبنای شباهت به انسان غالباً شگفت‌انگیز است؛ مثلاً خوکچه هندی برای پژوهش‌های ایمنی‌شناسی و سرطان مورد آزمایش قرار می‌گیرد، چه واکنش‌هایش به واکنش‌های انسانی شبیه است، در حالی که برای پژوهش درباره‌ی دستگاه گردش خون و قلب از خوک به عنوان شبیه‌ترین جاندار به انسان استفاده می‌شود.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

زمانی که در همشهری کار می‌کردم برنامه‌ای به من دادند که باید تنها می‌رفتم، در واقع خبرنگار مصاحبه‌اش را کرده بود ولی عکسی از آن فرد نداشتیم. باید به دانشکده فلسفه می‌رفتم. به گمانم دانشگاه تهران بود. روی برگه اسم مصاحبه‌شونده را بزرگ نوشته بودند. درست یادم نیست، دکتر دیانی یا دینانی. فیلسوف بود. بعدها وقتی کتاب سال را برنده شد اسم و رسمی به هم زد. شاید هم همان موقع آدم معروفی بود و من نمی‌شناختمش. اما هنوز که هنوز است باقافیه و بی‌قافیه توی تلویزیون می‌بینمش.

یک‌ربعی در دفترش منتظر ماندم تا کلاسش تمام شود. کتش را روی دست انداخته بود و می‌آمد. موهای به‌هم‌ریخته‌ای داشت. ساده‌پوش بود و البته آشفته، عین فیلسوف‌ها. وقتی رسید دستی به موهایش کشید، کتی را که درآورده بود دوباره پوشید، پشت میزش نشست و گفت: جوری بگیر که جوان‌تر باشم.
اصلاً توقع شنیدن این حرف را از یک فیلسوف نداشتم.

گفتم: ببخشید استاد، شما فلسفه تدریس می‌کنید؟
گفت: بله.
سری تکان دادم و مشغول آماده کردن دوربین شدم. مرد باهوشی بود. کنایه‌ام را گرفت.
گفت: چه طور مگه؟
دوربین را برداشتم و گفتم: همین طوری پرسیدم.
گفت: بگو پسرم، راحت باش.
گفتم: به نظرم تا حالا دیگه باید با این مساله کنار می‌اومدید.
سکوت بدی شد. شروع کردم به عکاسی و دیگر حرفی بین‌مان رد و بدل نشد. فقط موقع رفتن گفت: شوخی کردم.

...

گاهی فکر می‌کنم بعضی حرف‌ها کلاً نباید شنیده شود. انگار وقتی بیان نمی‌شود یک ماهیت دارد و وقتی شنیده می‌شود ماهیتش عوض می‌شود. از یک حالت پنهانی به یک وضعیت آشکار تغییر موضع می‌دهد و ناگهان همه چیزش عوض می‌شود.

شاید مشکل استاد، جدا از همه‌ی فکر و خیال‌های فلسفی‌اش، همین بود. شاید نباید حقیقتی گفته می‌شد. هر دو می‌دانستیم باید چه کاری انجام دهیم و کاملاً به موقعیت خودمان آگاه بودیم. بیان کردن حرفی هر چند به شوخی، تمام معادلات معمول را به هم زده بود. مشکل همین بود، بر زبان آوردن حرفی که نباید شنیده می‌شد.