زمانی که در همشهری کار میکردم برنامهای به من دادند که باید تنها میرفتم، در واقع خبرنگار مصاحبهاش را کرده بود ولی عکسی از آن فرد نداشتیم. باید به دانشکده فلسفه میرفتم. به گمانم دانشگاه تهران بود. روی برگه اسم مصاحبهشونده را بزرگ نوشته بودند. درست یادم نیست، دکتر دیانی یا دینانی. فیلسوف بود. بعدها وقتی کتاب سال را برنده شد اسم و رسمی به هم زد. شاید هم همان موقع آدم معروفی بود و من نمیشناختمش. اما هنوز که هنوز است باقافیه و بیقافیه توی تلویزیون میبینمش.
یکربعی در دفترش منتظر ماندم تا کلاسش تمام شود. کتش را روی دست انداخته بود و میآمد. موهای بههمریختهای داشت. سادهپوش بود و البته آشفته، عین فیلسوفها. وقتی رسید دستی به موهایش کشید، کتی را که درآورده بود دوباره پوشید، پشت میزش نشست و گفت: جوری بگیر که جوانتر باشم.
اصلاً توقع شنیدن این حرف را از یک فیلسوف نداشتم.
گفتم: ببخشید استاد، شما فلسفه تدریس میکنید؟
گفت: بله.
سری تکان دادم و مشغول آماده کردن دوربین شدم. مرد باهوشی بود. کنایهام را گرفت.
گفت: چه طور مگه؟
دوربین را برداشتم و گفتم: همین طوری پرسیدم.
گفت: بگو پسرم، راحت باش.
گفتم: به نظرم تا حالا دیگه باید با این مساله کنار میاومدید.
سکوت بدی شد. شروع کردم به عکاسی و دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. فقط موقع رفتن گفت: شوخی کردم.
...
گاهی فکر میکنم بعضی حرفها کلاً نباید شنیده شود. انگار وقتی بیان نمیشود یک ماهیت دارد و وقتی شنیده میشود ماهیتش عوض میشود. از یک حالت پنهانی به یک وضعیت آشکار تغییر موضع میدهد و ناگهان همه چیزش عوض میشود.
شاید مشکل استاد، جدا از همهی فکر و خیالهای فلسفیاش، همین بود. شاید نباید حقیقتی گفته میشد. هر دو میدانستیم باید چه کاری انجام دهیم و کاملاً به موقعیت خودمان آگاه بودیم. بیان کردن حرفی هر چند به شوخی، تمام معادلات معمول را به هم زده بود. مشکل همین بود، بر زبان آوردن حرفی که نباید شنیده میشد.