با نوزادی که حرف زدن بلد نیست اگر بخواهی حرف بزنی، اولین کلامی که میگویی ناخودآگاه «سلام» است. سلام عزیزم، سلام عشقم، سلام رودم، سلام بابا، سلام...
اولین تلاشهای دخترک برای حرف زدن، چیزی شبیه جیغ و ویغ گربهها از کار در آمد. به همین خاطر بود که تا آمدم باهاش حرف بزنم به طور غیرارادی با لحن ابلهانهای گفتم: سلام گربه!
و دیدم چه جمله آشنایی. انگار قبلاً شنیده بودم و جایی ته انباری ذهن سپرده بودم. و حالا پیدا شده بود و نمیدانستی که از کِی و چرا نگهش داشتی؟
چند بار دیگر که باز غیرعمدی دخترک را با سلام گربه صدا زدم، اورکا... یافتم.
در کارتون گربه سگ، هر صبح، سگ ساده و دوستداشتنی داستان با لحنی توأمان مهربانانه و سادهلوحانه به گربه سلام میکرد. طنینش هنوز در یادم مانده.
طفلک دخترک، از بس گربه صدایش کردهام باورش شده که گربه است. صدایش بزنی سربرمیگرداند، حتا عروسک گربهاش را بیشتر از بقیه عروسکهایش دوست دارد.
خیلی از اصطلاحات را شنیدهام، خواندهام و بدون اینکه درک و حسشان کنم در صحبتهای روزمره از آنها استفاده کردهام. مانند «کمرم شکست، پشتم خالی شد، از خوشحالی بال درآوردم و...»
دخترک که به دنیا آمد مستقیم بردنش بخش مراقبتهای ویژه (برای مشکل تنفسی که داشت) و مادرش هم پس از هوشیاری منتقل شد به بخش.
هر چه قدر پشت در مراقبتهای ویژه منتظر ماندم دیدم انگار قرار نیست مثل فیلمها پرستاری بچهبغل بیاید و شیرینی بخواهد. با داد و بیداد رفتم داخل و تنها چند ثانیه توانستم ببینمش. خواب بود و موهایش انگار عرق کرده باشد به سرش چسبیده بودند. با دکتر و پرستار دعوایم شده بود و هنوز عصبی بودم. بدون حس خاصی، بچه را دیدم، بااحتیاط لمسش کردم و آمدم بیرون.
عصر که برگشتم بخش تا چیزهایی را که برای مادرش خریده بودم تحویل دهم، تخت کوچکش را کنار تخت مادرش دیدم. آرام خوابیده بود. چند عکس گرفتم و برای بستگان فرستادم و قبل از اینکه پرستار بیرونم کند خارج شدم.
شب توی خانه، وسط تماشای بازی فوتبال، از بیمارستان تلفن زدند که حال بچه بد شده و بیا از داروخانه، دواهایش را بگیر. داروها را که رساندم، مادربزرگش لولهای زیر بینی دخترک گرفته بود تا راحتتر نفس بکشد، پشت به دخترک، مشغول احوالپرسی مادرش بودم که...
صدای گریهای بلند شد. صدایی زیر و کمجان که زور میزد گریه باشد. برگشتم طرفش، این اولین صدایش بود که در زندگی میشنیدم. آنجا بود که فهمیدم وقتی میگویند «ته دلم خالی شد» یعنی چه.
فقط تلخی داروی واقعیت میتواند تب مزمن رؤیا را سرد کند.
قوه خیال آدمی، هر چه مواد خام اولیه کمتری داشته باشد، هر چه دستش خالیتر باشد؛ بیشتر و زیباتر میسازد.