بارپروردگارا! قیافهی ما اوراق است. خودت بهادارش کن. مشارکت هم خوب است.
شراکت ما، شراکت دست راست و چپ بود. پلوخوردنها را دست راست به عهده داشت، طهارت گرفتنها را دست چپ.
عارضم خدمت شازده که، عهد آن قزاق جوان، تریاک را که بین خلقالله، تُقس میکردند، دوباره سوختهاش را با قیمت بیشتر، از خودشان پس میگرفتند. بعضی اقلام، سوختهاش گرانتر است. قدر دل ما را بدان.
بیخیال عاشقی نشو. زندگی بدون عشق، امکانپذیر هست لکن دلپذیر نیست. عشق به نوعی، کُندههای درشت زندگی را خرد میکند. خرد و قابل هضم. غیر این باشد، کأنّه خوردن جوجه و کوبیدهی نذری با قاشقهای لاجون پلاستیکی، پیرت درمیآید. عشق قاشق استیل است. همیشه همراهت داشته باش.
اینکه افطار و سحر، خودت را بستهای به خاکشیر، خوب است. میطلبد. منتها التفات کن که خاکشیر، پلوی مزعفر حرم نیست که نشسته باشند پاک کرده باشند. یک سیرش یک خروار خرده شن دارد. شستنش از هر ننهقمری ساخته نیست. چیزی شبیه منِ داغان. با سیاههای از اخلاق گند و گناه گُنده. حالا خودت میدانی. یا حسابی بشورمان؛ یا یخمالمان کن و چشمبسته سر بکش.
سعیدِ رباب، نبش هزارتختخوابی، لیموناد و کمپوت میفروشد، صدایش میکنند: آقا دکتر
حسینِ عمّه، پای سینما فلور، بلیط پاره میکند، بهش میگویند: آرتیست
پسر سِد خانوم، دو بار صحن امامزاده یحیی، مکبّریِ نماز کرده، شده است: آشیخ
آن وقت به ما که با قرض و قوله، جان کندهایم، کارآفرینی کردهایم، واحد زنبورداری زدهایم، میگویی: پسرهی پشهباز!
عیبی ندارد پدرجان! پیشانینوشت ما از همان ابتدا شلغم بود.
دلخوش به کالج و آموزشگاه نباش. به هر کی هر چی دادهاند از توی گهواره دادهاند.
...
ترجیحاً با این بچهمزلّفهای بلااستحقاق که قبای سجاف قصب میپوشند و زلف پاشنهنخواب میگذارند همبازی نشو. قاطبتاً سر و گوششان میجنبد.
یکی از تعاریف زیبا و عمیق از فلسفه، که همان دیانت عقل باشد، این است که: فلسفه چیدن بال فرشتگان است. یعنی فلسفه، با توجیه عقلانی هر پدیده، جاذبه روحانی و حیات باطنی آن را از میان میبرد...
وقتی دراز میکشید و استراحت میکرد صورتش غمگینترین چهرهای میشد که تا به حال دیده بودم. مدتها گذشت تا توانستم خودم را کنترل کرده و بدون گریه کردن به او نگاه کنم.
عمل نوشتن کلی خاطرات دیگر را نیز در ذهنم زنده کرد، خاطراتی که تقریباً از یاد برده بودم. نوشتن در مورد خود، گویی به مثابه فرو بردن شاخهای به اعماق آب زلال و شفاف رودخانه و گلآلوده کردنش است.
«سلام عزیزم، خوبی؟»
واژهها طعم دارند. سلام یک طور، عزیزم و خوبی یک طور دیگر. جمعشان کنی کنار هم، عطر میگیرند. عطر لیموی جاافتاده توی قرمهسبزی.
او [نادر] در همین نامهی کوتاه اشاره میکند که مادرش کموبیش تنها یک کلمه است: «ساده». نادر تأکید میکند که اگر بخواهد مادرش را به شکلی تفصیلی توصیف کند، حداکثر میتواند دو کلمهی دیگر به صفت «ساده» اضافه کند: «خانهدار سادهی خوب».
نادر در جای دیگری دیدگاه خودش را دربارهی این سه واژه از منظری فلسفی و تا حدی مذهبی شرح داده است. از نظر او «سادگی» و «خوبی» ویژگیهایی هستند که میتوانند در هر موجودی هبوط کنند و یکی از بهترین وجودهایی که میتواند «میزبان» این دو خصوصیت شود، «زنِ خانهدار» است.
از نظر نادر، نکتهی شگفتانگیز این است که پس از استقرار این دو صفت در زن خانهدار، او و دو ویژگیاش، تثلیثوار، چنان با هم متحد میشوند که تمایزشان از هم ناممکن است. بدین گونه او نتیجه میگیرد که «زن خانهدار» به شکلی طبیعی چنان با «سادگی» و «خوبی» آمیخته میشود که تفکیک او از این دو خصوصیت ناممکن است.
نادر تکفرزند بود. پدرش نظامی منضبط و اصولیای بود با تمایلاتی روشنفکرانه؛ مردی که گر چه صادقانه میکوشید با تکیه بر همان تمایلات، مرزهای پادگان و خانه را به رسمیت بشناسد، تقریباً تمام رفتارهایش تابع اصولی نانوشته اما آهنین بود. برای نمونه، برخی از این اصول تخلفناپذیر از این قرارند:
بیداری: پنج و چهل دقیقهی صبح
صبحانه: شش صبح، همراه با شنیدن اخبار رادیو
خروج از خانه: شش و بیست دقیقه
برگشت به خانه از پادگان: چهار و پانزده دقیقهی بعدازظهر (همیشه با روزنامه، دوشنبه و چهارشنبه همراه با میوهی فصل)
شرکت در مهمانیها: فقط پنجشنبهشبها
پذیرایی از مهمان: در خانه، جمعهشب/ در رستوران، چهارشنبهشب
شام با خانواده در رستوران: اولین چهارشنبهشب هر ماه (پس از واریز شدن حقوق ماهانه)
مطالعه: چهل دقیقه پس از شام (روزنامه) / یک ساعت پیش از خواب (کتاب)
خرید سالانه: اواخر تابستان و اواخر زمستان
تلویزیون و سینما: تلویزیون، فقط تماشای سریالهای ملودرام سطحی/ سینما، فقط فیلمهای جدی و عمیق
وام بانکی: مطلقا
سفر: زمستان و صرفاً با ماشین شخصی
غذا: شام، سالاد یا سبزیجات بخارپز (با استثنای وقتی که برای شام بیرون میرفتند، در این صورت او غذای دریایی میخورد) / طول هفته غذای پادگان و آخر هفته غذای محلی جنوبی
ماشین: فقط خارجی و کوچک
نوشیدنی: صبحانه، چای غلیظ/ بعدازظهر، چای کمرنگ/ غروب، قهوه/ پیش از خواب، چای سبز
هر کتاب جدیدی که از «مصطفی مستور» منتشر شود را میخرم و میخوانم. معمولاً ماهی سه چهار کتاب میخرم ولی متوسط مطالعهام ماهی یکی دو کتاب است. بیشتر کلسیونر کتابم تا کتابخوان. کتابهای مستور کوچک هستند و کمبرگ و در نتیجه ارزان. به علت ارزانی میخرم و به دلیل لاغری، میخوانم ولی ادبیات مستور هم جای خودش را دارد.
مستور؛ نثر پرچانهای دارد. مثل استادی که وقت اضافه آخر کلاس را در سکوت و علاقه شاگردانش صرف پرگویی درباره جهانبینی زندگیاش و خاطرات مؤید این عقاید میکند. شاید فلسفهاش را قبول نداشته باشید ولی به دلیل خاص بودن گوش میکنید. به این دلایل همیشه کتابهایش را دنبال میکنم.
چند باری سعی کردم از کتابهایش گزیده در بیاورم ولی یا باید کل یک پاراگراف و صفحه را بنویسی تا حق مطلب ادا شود یا خیلی جاها نیاز به دانستههای قبلی است تا متوجه درخشندگی یک دیالوگ یا موقعیت شوی که از خیرش گذشتم. آخرینش هم «رساله دربارهی نادر فارابی».
بعد از این همه مستورخانی به نظرم آدم جالبی به نظر میرسد، نوشتههایش جذابند ولی مطمئنم که مجالست سرد و خستهکنندهای دارد، برای بیگانهها البته. تصور میکنم روزها ساعتی ساکت و خیره به اشیاء و آدمها و صداها و مکانها و هر چیز باربط و بیربط به خودش فکر میکند.
روانکاو خوبی میشد اگر نویسنده نمیشد. شده موقعیتی را وصف کرده و شکافته که بارها حس و تجربه کردم، غافل از این که همچین چیزی وجود دارد که اصلاً بشود شرحش داد. نظیر همین گزیدههایی که در پی میآید.
النهایه؛ اگر نمیدانید که چه مرگتان است می توانید سری به هزارتوی ذهن مستور بزنید شاید در بنبستی فرعی به جواب یکی از سوالها برسید.
رم صورتی گلگون دارد. هم حامی بچههای قدونیمقدش است و هم گاهی دمپایی نثارشان میکند. در جوانی هوس هنرپیشگی داشته، حتی یکی دو بار هم برای خوانندگی اقدام کرده بوده، ولی حالا حتی فرصت (یا تمایل) به یاد آوردن آن آرزوها را ندارد.
بارسلون وحشی است. برای رام کردنش بگذارید برای خودش جستوخیز کند و فقط تماشایش کنید. قلدر است و پرخاشگر، اما اگر از آن شما شد به شیری دستآموز بدل میشود.
پاریس بلد است چهطور خریداران ناز و عشوههایش را حفظ کند، اینها همانقدر برایش طبیعیاند که خواندن اشعار بودلر در اتوبوس بازگشت به محلهی حومهی پاریس و اتاقک اجارهایاش. اما به خانه که میرسد دیگر هیچ راه دسترسیای به او نیست، تلفنش مدتها پیش قطع شده، ایمیلش را هفتهی قبل چک کرده و نامهای جز قبض برایش نمیآید.
دلخوشیاش عکاسی از خودش است. هر روز بعد از پایان کار شبانگاهی به اتاقش که میرسد قبل از هر چیز میرود جلوی آینه و از خودش عکس میگیرد، بدون هیچ هدفی. راز بزرگ زندگیاش این است، نه برای مشتریها و نه برای همکاران و نه برای یکی دو دوستی که از دبیرستان برایش باقی ماندهاند، برای هیچ کدامشان از این راز نگفته است.
برلین زنی حامله است؛ دمدمی مزاجی و حساسیتهایش هم از همین میآید. سرِ کار مطیع و فرمانبردار است. خیلی وقت است که در مهمانیهای دوستانش شرکت نمیکند، چون این حاملگی همه چیز را تحتالشعاع خودش برده و مهمترین مسالهاش شده است. گور پدر همهشان، من بچهام را دارم.
برای کودک زادهنشده موسیقی میگذارد و داستان میخواند. گاهی پیش میآید که ناگهان در مترو میزند زیر گریه، یا به یکباره به خودش میآید و میبیند که دارد در خانه راه میرود و بلندبلند به زمین و زمان فحش میدهد.
براتیسلاوا زنی است و سی و سه ساله که با تمام ژست روشنفکرمآبانهاش هنوز نگران این است که آیا شوهر خواهد کرد یا نه. در جمع دخترخالهها از روی بوردا لباس عروسی انتخاب میکنند و در مورد خواستگاریهایشان به هم آمار میدهند.
شبها پیش از خواب اما، نگاهی به بخش ادب و هنر روزنامه میاندازد و کتاب پیشنهادی ستون نقد را در دفترش یادداشت میکند تا در برنامه مطالعاتش بگنجاند. کتابی را که اخیراً سر زبانها افتاده دست میگیرد و از جایی که دیشب علامت گذاشته پی میگیرد؛ نشانهای که لای صفحات گذاشته کارت تبلیغاتی آرایشگاه تازه یافتهاش است.
چند صفحهای میخواند ولی به خواب میرود؛ آخرین فکرش این است: «آیا کسی بالاخره مرا درک میکند؟» میخوابد و آن قدر معصومانه و زیبا به خواب رفته که اگر کسی او را نشناسد و این طور خفته ببیندش حتماً عاشقش میشود (و احتمالاً فردایش پشیمان.)
بوداپست اطوارهای طغیانگری نوجوانی را کنار گذاشته ولی آرمانگراییهایش را نه. کولهاش را که باز کنید پر است از کتاب، ولی هنوز میانشان مجلدهای شعر و گزینگویههای آبکی هم پیدا میشود.
با آرایش مخالف است ولی در گزینش بهظاهر علیالسویهی لباسهایش سلیقهای برآمده از ذکاوت به چشم میخورد؛ موهایش به خاطر وسواسش به تمیزی همیشه بوی شامپو میدهند ولی نه در حوصلهاش میگنجد که عطر بزند و نه بوی سیگارش میگذارد بوی دیگری حس کنید.
وین؛ به زنی مانَد نجیبزاده، با همان وجاهت و فخامت. وقارش وادارت میکند در مقابلش سکوت کنی و انحناهایش را که از میان چین لباس بیرون زده دزدکی بپایی.
پابهسن است ولی به یمن زندگی مرفهاش هنوز نشانههایی از نشاط جوانی را حفظ کرده. هنوز با همه جور تمرین جسمی، خوشهیکلیاش را حفظ کرده و نگذاشته شکمش آویزان شود. ولی وقتی دستش را دراز میکند که به سبک نجبا بر آن بوسه بزنید میتوانید چین و چروکش را حس کنید.
راه رفتن خرامانش نگاهت را در امتداد مسیرش میکشاند، اما درست وقتی دلتان برایش غنج میزند میبینید در جواب لطیفهای بیمزه قهقهه میزند و خندهاش با خرناسی خوکوار همراه است.
میدانم که دوستش دارم و میدانم که او مرد زندگیام است.
و این فکر مثل حس رسیدن به خانه، گرم است.
مرد خیلی خوبیه، بامزهست، راحت میشه باهاش کنار اومد، هیچ وقت ناراحتت نمیکنه. اما مگه عشق فقط همینه؟ یعنی همین چیزها کافیه؟
حتی وقتی دوچرخهسواری هم یاد میگیری بالاخره چند باری میافتی و سر زانوهات زخم میشه تا خوب یاد بگیری. در مورد عشق هم باید آدمهای زیادی رو ببینی.
ترس در آدمها ذاتی است، اما شجاعت چیزی است که در این دنیا یاد میگیرند.
«امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید، نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن، مادرا بمونن. که مردا برن، زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم.»
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمیکنم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمیکنم. هرگز احساس کسالت نمیکنم. فکر میکنم علتش این است که به تو اعتماد دارم. حرفم را میفهمی؟ هر چیزی را که در تو میبینم و هر چیزی را که نمیبینم دوست دارم. البته عیبهایت را میشناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هستند. تو از یک چیزی میترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثتهایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان میدهی و من برعکس.
صفحه 160
نگاهی به تلفن همراهم میاندازم.
هیچ پیامی برایم نیامده.
معلوم است.
چهقدر من احمقم.
چهقدر احمقم...
[چند ساعت بعد]
باز هم به تلفن همراهم نگاه میکنم و منتظرم خبری شود.
چهار صبح است...
واقعاً خیلی احمقم.
[فردا صبح]
به خانهی خودمان هم زنگ زدم. کد پیامگیر را گرفتم. چند پیام بیاهمیت داشتم.
یعنی انتظاری غیر از این میداشتم؟
باز اشکم جاری شد.
صفحات 8 - 9 - 15
سال گذشته [1388] کاملاً اتفاقی چند نقاشی عجیب و غریب از دورهی قاجار دیدم. چند نقاشی حیرتانگیز که همخوابگی زن و مردی را در آن دوره نشان میداد. نقاشیهایی با همان نقش و نگارهای دورهی قاجار، همان خط و خالها و ریزهکاریها. ولی عجیب این بود که در هیچ کدامِ آنها هیچ نشانی از برهنگی دیده نمیشد و فقط از حالتشان و فرم ایستادنشان میفهمیدی که با هم هستند. زن و مردی کاملاً پوشیده، با لباسی سیار زیبا، لباسی که بیشتر برای ورود به دربار مناسب بود. از یکسو خندهدار به نظر میرسید و از یکسو دردآور. اما مساله این بود که نقاش با وجود آنکه وارد حیطهی ممنوعهای شده بود، حیطهای که ورود به آن به ظاهر بسیار دور از ذهنتر از برهنگی میآید، ولی نتوانسته یا نخواسته بود تابوی برهنگی را بشکند.