با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گچ‌پژ، عصفوریه‌های محسن رضوانی، سوره مهر


بارپروردگارا! قیافه‌ی ما اوراق است. خودت بهادارش کن. مشارکت هم خوب است.

گچ‌پژ، عصفوریه‌های محسن رضوانی، سوره مهر


شراکت ما، شراکت دست راست و چپ بود. پلوخوردن‌ها را دست راست به عهده داشت، طهارت گرفتن‌ها را دست چپ.

گچ‌پژ، عصفوریه‌های محسن رضوانی، سوره مهر


عارضم خدمت شازده که، عهد آن قزاق جوان، تریاک را که بین خلق‌الله، تُقس می‌کردند، دوباره سوخته‌اش را با قیمت بیشتر، از خودشان پس می‌گرفتند. بعضی اقلام، سوخته‌اش گران‌تر است. قدر دل ما را بدان.

گچ‌پژ، عصفوریه‌های محسن رضوانی، سوره مهر


بی‌خیال عاشقی نشو. زندگی بدون عشق، امکان‌پذیر هست لکن دلپذیر نیست. عشق به نوعی، کُنده‌های درشت زندگی را خرد می‌کند. خرد و قابل هضم. غیر این باشد، کأنّه خوردن جوجه و کوبیده‌ی نذری با قاشق‌های لاجون پلاستیکی، پیرت درمی‌آید. عشق قاشق استیل است. همیشه همراهت داشته با‌ش.

گچ‌پژ، عصفوریه‌های محسن رضوانی، سوره مهر


این‌که افطار و سحر، خودت را بسته‌ای به خاکشیر، خوب است. می‌طلبد. منتها التفات کن که خاکشیر، پلوی مزعفر حرم نیست که نشسته باشند پاک کرده باشند. یک سیرش یک خروار خرده شن دارد. شستنش از هر ننه‌قمری ساخته نیست. چیزی شبیه منِ داغان. با سیاهه‌ای از اخلاق گند و گناه گُنده. حالا خودت می‌دانی. یا حسابی بشورمان؛ یا یخمال‌مان کن و چشم‌بسته سر بکش.

گچ‌پژ، عصفوریه‌های محسن رضوانی، سوره مهر


سعیدِ رباب، نبش هزارتختخوابی، لیموناد و کمپوت می‌فروشد، صدایش می‌کنند: آقا دکتر
حسینِ عمّه، پای سینما فلور، بلیط پاره می‌کند، بهش می‌گویند: آرتیست
پسر سِد خانوم، دو بار صحن امامزاده یحیی، مکبّریِ نماز کرده، شده است: آشیخ
آن وقت به ما که با قرض و قوله، جان کنده‌ایم، کارآفرینی کرده‌ایم، واحد زنبورداری زده‌ایم، می‌گویی: پسره‌ی پشه‌باز!
عیبی ندارد پدرجان! پیشانی‌نوشت ما از همان ابتدا شلغم بود.

گچ‌پژ، عصفوریه‌های محسن رضوانی، سوره مهر


دلخوش به کالج و آموزشگاه نباش. به هر کی هر چی داده‌اند از توی گهواره داده‌اند.
...
ترجیحاً با این بچه‌مزلّف‌های بلااستحقاق که قبای سجاف قصب می‌پوشند و زلف پاشنه‌نخواب می‌گذارند هم‌بازی نشو. قاطبتاً سر و گوش‌شان می‌جنبد.

در قلمرو زرین، حسین محی‌الدین الهی قمشه‌ای، نشر سخن


یکی از تعاریف زیبا و عمیق از فلسفه، که همان دیانت عقل باشد، این است که: فلسفه چیدن بال فرشتگان است. یعنی فلسفه، با توجیه عقلانی هر پدیده، جاذبه روحانی و حیات باطنی آن را از میان می‌برد...

لینکلن در برزخ، جورج ساندرز، رعنا موقعی، نشر ستاک


وقتی دراز می‌کشید و استراحت می‌کرد صورتش غمگین‌ترین چهره‌ای می‌شد که تا به حال دیده بودم. مدت‌ها گذشت تا توانستم خودم را کنترل کرده و بدون گریه کردن به او نگاه کنم.

رهایی از شاوشنک، استیون کینگ، ماندانا قهرمانلو، نشر افراز

عمل نوشتن کلی خاطرات دیگر را نیز در ذهنم زنده کرد، خاطراتی که تقریباً از یاد برده بودم. نوشتن در مورد خود، گویی به مثابه فرو بردن شاخه‌ای به اعماق آب زلال و شفاف رودخانه و گل‌آلوده کردنش است.


قلب نارنجی فرشته، مرتضی برزگر، نشر چشمه

«سلام عزیزم، خوبی؟»
واژه‌ها طعم دارند. سلام یک طور، عزیزم و خوبی یک طور دیگر. جمع‌شان کنی کنار هم، عطر می‌گیرند. عطر لیموی جاافتاده توی قرمه‌سبزی.

رساله درباره‌ی نادر فارابی، مصطفی مستور، نشر چشمه

او [نادر] در همین نامه‌ی کوتاه اشاره می‌کند که مادرش کم‌وبیش تنها یک کلمه است: «ساده». نادر تأکید می‌کند که اگر بخواهد مادرش را به شکلی تفصیلی توصیف کند، حداکثر می‌تواند دو کلمه‌ی دیگر به صفت «ساده» اضافه کند: «خانه‌دار ساده‌ی خوب».

نادر در جای دیگری دیدگاه خودش را درباره‌‌ی این سه واژه از منظری فلسفی و تا حدی مذهبی شرح داده است. از نظر او «سادگی» و «خوبی» ویژگی‌هایی هستند که می‌توانند در هر موجودی هبوط کنند و یکی از بهترین وجودهایی که می‌تواند «میزبان» این دو خصوصیت شود، «زنِ خانه‌دار» است.

از نظر نادر، نکته‌ی شگفت‌انگیز این است که پس از استقرار این دو صفت در زن خانه‌دار، او و دو ویژگی‌اش، تثلیث‌وار، چنان با هم متحد می‌شوند که تمایزشان از هم ناممکن است. بدین گونه او نتیجه می‌گیرد که «زن خانه‌دار» به شکلی طبیعی چنان با «سادگی» و «خوبی» آمیخته می‌شود که تفکیک او از این دو خصوصیت ناممکن است.

رساله درباره‌ی نادر فارابی، مصطفی مستور، نشر چشمه

نادر تک‌فرزند بود. پدرش نظامی منضبط و اصولی‌ای بود با تمایلاتی روشنفکرانه؛ مردی که گر چه صادقانه می‌کوشید با تکیه بر همان تمایلات، مرزهای پادگان و خانه را به رسمیت بشناسد، تقریباً تمام رفتارهایش تابع اصولی نانوشته اما آهنین بود. برای نمونه، برخی از این اصول تخلف‌ناپذیر از این قرارند:

بیداری: پنج و چهل دقیقه‌ی صبح
صبحانه: شش صبح، همراه با شنیدن اخبار رادیو
خروج از خانه: شش و بیست دقیقه
برگشت به خانه از پادگان: چهار و پانزده دقیقه‌ی بعدازظهر (همیشه با روزنامه، دوشنبه و چهارشنبه همراه با میوه‌ی فصل)
شرکت در مهمانی‌ها: فقط پنج‌شنبه‌‌شب‌ها
پذیرایی از مهمان: در خانه، جمعه‌شب/ در رستوران، چهارشنبه‌شب
شام با خانواده در رستوران: اولین چهارشنبه‌شب هر ماه (پس از واریز شدن حقوق ماهانه)
مطالعه: چهل دقیقه پس از شام (روزنامه) / یک ساعت پیش از خواب (کتاب)
خرید سالانه: اواخر تابستان و اواخر زمستان
تلویزیون و سینما: تلویزیون، فقط تماشای سریال‌های ملودرام سطحی/ سینما، فقط فیلم‌های جدی و عمیق
وام بانکی: مطلقا
سفر: زمستان و صرفاً با ماشین شخصی
غذا: شام، سالاد یا سبزیجات بخارپز (با استثنای وقتی که برای شام بیرون می‌رفتند، در این صورت او غذای دریایی می‌خورد) / طول هفته غذای پادگان و آخر هفته غذای محلی جنوبی
ماشین: فقط خارجی و کوچک
نوشیدنی: صبحانه، چای غلیظ/ بعدازظهر، چای کم‌رنگ/ غروب، قهوه/ پیش از خواب، چای سبز

درخشندگی یک ذهن دست‌خورده

هر کتاب جدیدی که از «مصطفی مستور» منتشر شود را می‌خرم و می‌خوانم. معمولاً ماهی سه چهار کتاب می‌خرم ولی متوسط مطالعه‌ام ماهی یکی دو کتاب است. بیشتر کلسیونر کتابم تا کتاب‌خوان. کتاب‌های مستور کوچک هستند و کم‌برگ و در نتیجه ارزان. به علت ارزانی می‌خرم و به دلیل لاغری، می‌خوانم ولی ادبیات مستور هم جای خودش را دارد.

مستور؛ نثر پرچانه‌ای دارد. مثل استادی که وقت اضافه آخر کلاس را در سکوت و علاقه شاگردانش صرف پرگویی درباره جهان‌بینی زندگی‌اش و خاطرات مؤید این عقاید می‌کند. شاید فلسفه‌اش را قبول نداشته باشید ولی به دلیل خاص بودن گوش می‌کنید. به این دلایل همیشه کتاب‌هایش را دنبال می‌کنم.

چند باری سعی کردم از کتاب‌هایش گزیده در بیاورم ولی یا باید کل یک پاراگراف و صفحه را بنویسی تا حق مطلب ادا شود یا خیلی جاها نیاز به دانسته‌های قبلی است تا متوجه درخشندگی یک دیالوگ یا موقعیت شوی که از خیرش گذشتم. آخرینش هم «رساله درباره‌ی نادر فارابی».

بعد از این همه مستورخانی به نظرم آدم جالبی به نظر می‌رسد، نوشته‌هایش جذابند ولی مطمئنم که مجالست سرد و خسته‌کننده‌ای دارد، برای بیگانه‌ها البته. تصور می‌کنم روزها ساعتی ساکت و خیره به اشیاء و آدم‌ها و صداها و مکان‌ها و هر چیز باربط و بی‌ربط به خودش فکر می‌کند.

روانکاو خوبی می‌شد اگر نویسنده نمی‌شد. شده موقعیتی را وصف کرده و شکافته که بارها حس و تجربه کردم، غافل از این که همچین چیزی وجود دارد که اصلاً  بشود شرحش داد. نظیر همین گزیده‌هایی که در پی می‌آید.‌

النهایه؛ اگر نمی‌دانید که چه مرگ‌تان است می توانید سری به هزارتوی ذهن مستور بزنید شاید در بن‌بستی فرعی به جواب یکی از سوال‌ها برسید.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

رم صورتی گلگون دارد. هم حامی بچه‌های قدونیم‌قدش است و هم گاهی دمپایی نثارشان می‌کند. در جوانی هوس هنرپیشگی داشته، حتی یکی دو بار هم برای خوانندگی اقدام کرده بوده، ولی حالا حتی فرصت (یا تمایل) به یاد آوردن آن آرزوها را ندارد.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

بارسلون وحشی است. برای رام کردنش بگذارید برای خودش جست‌وخیز کند و فقط تماشایش کنید. قلدر است و پرخاشگر، اما اگر از آن شما شد به شیری دست‌آموز بدل می‌شود.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

پاریس بلد است چه‌طور خریداران ناز و عشوه‌هایش را حفظ کند، این‌ها همان‌قدر برایش طبیعی‌اند که خواندن اشعار بودلر در اتوبوس بازگشت به محله‌ی حومه‌ی پاریس و اتاقک اجاره‌ای‌اش. اما به خانه که می‌رسد دیگر هیچ راه دسترسی‌ای به او نیست، تلفنش مدت‌ها پیش قطع شده، ای‌میلش را هفته‌ی قبل چک کرده و نامه‌ای جز قبض برایش نمی‌آید.

دل‌خوشی‌اش عکاسی از خودش است. هر روز بعد از پایان کار شبانگاهی به اتاقش که می‌رسد قبل از هر چیز می‌رود جلوی آینه و از خودش عکس می‌گیرد، بدون هیچ هدفی. راز بزرگ زندگی‌اش این است، نه برای مشتری‌ها و نه برای همکاران و نه برای یکی دو دوستی که از دبیرستان برایش باقی مانده‌اند، برای هیچ کدام‌شان از این راز نگفته است.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

آمستردام سال‌هاست که صبح‌ها سر وقت بیدار می‌شود و در موعد همیشگی مغازه‌اش را می‌گشاید و لبخندش را برای مشتری‌ها آماده می‌کند و شب‌ها دخلش را می‌شمرد و بلافاصله خود را می‌رساند به قمارخانه‌ی سر راه منزل.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

برلین زنی حامله است؛ دمدمی مزاجی و حساسیت‌هایش هم از همین می‌آید. سرِ کار مطیع و فرمانبردار است. خیلی وقت است که در مهمانی‌های دوستانش شرکت نمی‌کند، چون این حاملگی همه چیز را تحت‌الشعاع خودش برده و مهم‌ترین مساله‌اش شده است. گور پدر همه‌شان، من بچه‌ام را دارم.

برای کودک زاده‌نشده موسیقی می‌گذارد و داستان می‌خواند. گاهی پیش می‌آید که ناگهان در مترو می‌زند زیر گریه، یا به یک‌باره به خودش می‌آید و می‌بیند که دارد در خانه راه می‌رود و بلند‌بلند به زمین و زمان فحش می‌دهد.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

براتیسلاوا زنی است و سی و سه ساله که با تمام ژست روشن‌فکرمآبانه‌اش هنوز نگران این است که آیا شوهر خواهد کرد یا نه. در جمع دخترخاله‌ها از روی بوردا لباس عروسی انتخاب می‌کنند و در مورد خواستگاری‌های‌شان به هم آمار می‌دهند.

شب‌ها پیش از خواب اما، نگاهی به بخش ادب و هنر روزنامه می‌اندازد و کتاب پیشنهادی ستون نقد را در دفترش یادداشت می‌کند تا در برنامه مطالعاتش بگنجاند. کتابی را که اخیراً سر زبان‌ها افتاده دست می‌گیرد و از جایی که دیشب علامت گذاشته پی می‌گیرد؛ نشانه‌ای که لای صفحات گذاشته کارت تبلیغاتی آرایشگاه تازه یافته‌اش است.

چند صفحه‌ای می‌خواند ولی به خواب می‌رود؛ آخرین فکرش این است: «آیا کسی بالاخره مرا درک می‌کند؟» می‌خوابد و آن قدر معصومانه و زیبا به خواب رفته که اگر کسی او را نشناسد و این طور خفته ببیندش حتماً عاشقش می‌شود (و احتمالاً فردایش پشیمان.)

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

بوداپست اطوارهای طغیان‌گری نوجوانی را کنار گذاشته ولی آرمان‌گرایی‌هایش را نه. کوله‌اش را که باز کنید پر است از کتاب، ولی هنوز میان‌شان مجلدهای شعر و گزین‌گویه‌های آبکی هم پیدا می‌شود.

با آرایش مخالف است ولی در گزینش به‌ظاهر علی‌السویه‌ی لباس‌هایش سلیقه‌ای برآمده از ذکاوت به چشم می‌خورد؛ موهایش به خاطر وسواسش به تمیزی همیشه بوی شامپو می‌دهند ولی نه در حوصله‌اش می‌گنجد که عطر بزند و نه بوی سیگارش می‌گذارد بوی دیگری حس کنید.



سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

وین؛ به زنی مانَد نجیب‌زاده، با همان وجاهت و فخامت. وقارش وادارت می‌کند در مقابلش سکوت کنی و انحناهایش را که از میان چین لباس بیرون زده دزدکی بپایی.
پابه‌سن است ولی به یمن زندگی مرفه‌اش هنوز نشانه‌هایی از نشاط جوانی را حفظ کرده. هنوز با همه جور تمرین جسمی، خوش‌هیکلی‌اش را حفظ کرده و نگذاشته شکمش آویزان شود. ولی وقتی دستش را دراز می‌کند که به سبک نجبا بر آن بوسه بزنید می‌توانید چین و چروکش را حس کنید.
راه رفتن خرامانش نگاهت را در امتداد مسیرش می‌کشاند، اما درست وقتی دل‌تان برایش غنج می‌زند می‌بینید در جواب لطیفه‌ای بی‌مزه قهقهه می‌زند و خنده‌اش با خرناسی خوک‌وار همراه است.

منطقه مرده، استیفن کینگ، سما قرایی، نشر قطره

می‌دانم که دوستش دارم و می‌دانم که او مرد زندگی‌ام است.
و این فکر مثل حس رسیدن به خانه، گرم است.

منطقه مرده، استیفن کینگ، سما قرایی، نشر قطره

و تمام این کارها را می‌کند چون راحت‌تر از فکر کردن است، فکر کردن واقعاً خسته‌کننده بود، مخصوصاً وقتی تنها چیزی که برای فکر کردن داری خودت و عشق از دست رفته‌ات است.
خیلی خسته‌کننده.



منطقه مرده، استیفن کینگ، سما قرایی، نشر قطره

مرد خیلی خوبیه، بامزه‌ست، راحت می‌شه باهاش کنار اومد، هیچ وقت ناراحتت نمی‌کنه. اما مگه عشق فقط همینه؟ یعنی همین چیزها کافیه؟
حتی وقتی دوچرخه‌سواری هم یاد می‌گیری بالاخره چند باری می‌افتی و سر زانوهات زخم می‌شه تا خوب یاد بگیری. در مورد عشق هم باید آدم‌های زیادی رو ببینی.




دانیال حقیقی، کارآگاهان خونسرد، نشر چشمه

ترس در آدم‌ها ذاتی است، اما شجاعت چیزی است که در این دنیا یاد می‌گیرند.

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

کتاب هرس نوشته نسیم مرعشی را از سر ناچاری خریدم. برای خرج کردن ته‌مانده بن تخفیف نمایشگاه کتابی که شرکت برگزار کرده بود. کتاب ارزان، سبک و خوش‌دستی بود از نشر چشمه. از همین کاهی‌هایی که تازگی‌ها مد شدند. با وجود ترسی که از نویسنده زن ایرانی داشتم و تجارب ناخوشایند قبلی، زیرعنوانِ «داستان ژانر و قصه‌گو» مجابم کرد که برش دارم.
عذاب الیمی است داستان‌های معاصر زنانه‌نویس فارسی. داستان یکی پر از آب چشم مظلومه‌های ازلی ابدی تاریخ در محاصره‌ی مردان بی‌وفا، مسئولیت‌ناپذیر و ضدقهرمان. (دوباره یاد بلقیس سلیمانی افتادم و اعصابم خرد شد!)
کتاب را در فاصله استراحت مطالعه دو رمان علمی‌تخیلی (یکی از دو ژانر محبوبم) برای تغییر ذائقه دست گرفتم. حالا که می‌نویسم هنوز کتاب را تمام نکرده‌ام ولی چون آن تأثیری بر من گذاشته و داغم کرده که تا خود را این جا خالی نکنم رها نمی‌شوم.
خط کلی داستان را تعریف می‌کنم و باکی از اسپویل ندارم. ترجیح می‌دهم نخوانید تا نفرینم نکنید.

یک خانواده سه نفره، پدر (رسول) کارگر پالایشگاه، مادر (نوال) خانه‌دار و پسر (شرهان) مشغول بازی در یکی از کوچه‌های خرمشهر پیش از سقوط. اصابت موشک در کوچه، پدری که در خانه نیست، مادری که سرپتی پسرک بهت‌زده‌اش را در کوچه بغل می‌کند و به حریم امن خانه می‌برد و گرمی مایع سرخی روی دست‌های مادر و پسرکی که در آغوشش جان می‌دهد.

پدر، جنازه‌ی پسر را در هیاهوی جنگ، سرآسیمه بی ‌آن‌که نشانی قبرش را به خاطر بسپارد دفن می‌کند و مادر را بی آن‌که فرصت عزاداری پیدا کند با خود از خرمشهر دور می‌کند. داستان ادامه پیدا می‌کند و مرگ کودک دیگری هم در راه است ولی مادر هنوز در گذشته مانده، هنوز در خرمشهر است، هنوز پسرکش بغلش است. هنوز مویه می‌کند.

قصه خانواده‌ای که بی حضور در خط مقدم جنگ، دچار شومی و نفرین جنگ می‌شود و ذره ذره در پیش چشم خواننده فرو می‌پاشد. می‌دانید، آدم؛ بومی جایی است که در قبرستانش مرده دارد. حتا اگر مهاجرت کرده باشی به کهکشانی دوردست باز هم دلت آن جاست. گریه‌ای که سرِ دلت را سبک کند را فقط توی خاکستان آن‌جا می‌توانی سر دهی.

خط سیر داستان سرراست است ولی با پرش‌های زمانی بین حال و گذشته، مدرن شده است. از شروع داستان فهمیدم که وارد مرداب سیاهی شده‌ام ولی بیرون آمدن امکان‌‌پذیر نبود. سیاهی در سیاهی در سیاهی. داستان بسیار تلخ است. بسیار تلخ. اصلاً بگو زهر است. این تلخی در صفحه صفحه کتاب ممزوج است و اذیت می‌کند. واقعاً اذیت می‌کند. هیچ اتفاق خوبی نمی‌افتد. حتا خرده‌ اتفاق‌های به ظاهر خوب هم شیرین نیستند چون در پس آن تلخی و سیاهی را می‌بینی. ریویو کتاب در گودریدز را که بخوانید همه متفق‌القول از این تلخی گفته‌اند. نویسنده جوان اهل خوزستان و متولد زمان جنگ است. فضای جنوب را به خوبی در آورده و از آن بهتر حس و حال زن قصه‌اش را. توصیفات خوب و عالی دارد. نمی‌دانم رواست صفت عالی را برای شرح صحنه مرگ بچه‌ها به کار ببرم یا نه؟

نویسنده جزییات مصیبت را با دقت و بی‌رحمی جلادانه‌ای روایت می‌کند. منِ خواننده که بارها رنج کشیدم جای خود، خود نویسنده وقت خلق این بلایا چه زجری کشیده لابد؟ و این تزریق زهر در طول کتاب ادامه پیدا کرده است. عجیب این‌که به رغم تلخ بودن، زهر بودن، نمی‌توانی داستان را رها کنی، با وجود این‌که می‌دانی از پایان خوش خبری نیست، از پایان بسته و قطعی خبری نیست. چون این داستانی نیست که خوب و روشن تمام شود، ولی چون مستمعی که پای شروه‌خوان نشسته، تا آخر مراسم می‌مانی و در گذشته‌ات دنبال غم مشترک می‌گردی و آرام آرام اشک می‌ریزی.

کتاب؛ لاغر و کم‌صفحه بود و من تندخوان، ولی چنان خواندنش جانکاه بود که سه شب طول کشید و هر سه شب را پابه‌پای داغداران کتاب عزاداری کردم. هر جا که پدر و مادر مویه می‌کردند انگار که شروه‌ای شنیده باشم اشک ریختم. مویه را عزاداری شخصی گفته‌اند خلاف روضه که عزاداری جمعی است برای گریه گرفتن از جمع، مویه عزاداری انفرادی است برای تسکین دل خود. تصویر زنی که آرام در گوشه‌ای نشسته و در سوگ عزیزی، زمزمه‌وار مویه می‌کند برایم بسیار آشناست. نوالی که برای پسرش شرهان مویه می‌کند، رسولی که برای دخترش تهانی گریه می‌کند را سال‌هاست می‌شناسم و البته که مویه آشنایان، دردناک‌تر است.
یک داغ دل بس است برای قبیله‌ای ولی مؤلف بی‌رحمانه داغ دیگری بر دل این خانواده می‌گذارد. تهانی دختر ناخواسته خانه که طعم مادر را نچشیده، می‌میرد. توصیف صحنه آخرین دیدار پدر و دخترک نابودکننده است. جایی از داستان بعد از چند مدت خشکسالی باران می‌بارد. قورباغه‌ها به حیاط خانه هجوم می‌آورند. دخترک (تهانی) ذوق دست گرفتن قورباغه‌ها را دارد. ولی پدر مانعش می‌شود. دختر را پشت در می‌گذارد و با پسرکش (مهزیار) سراغ جمع کردن قورباغه‌ها می‌روند.

«مهزیار دو قورباغه توی دو مشت گرفته بود و نشان تهانی می‌داد. رسول نگاه کرد به تهانی که چشم‌هایش بی‌حالت و منگ، میخ شده بود به چشم‌های او. چشم‌هایش انگار از چشم‌های قورباغه‌ها چیزی داشت. همان قدر تسلیم و مطیع. رد سیم توری روی دماغ و گونه‌هایش افتاده بود. آب چشم‌هایش با آب دماغش قاتی شده بود و با هر هقِ آرامی که می‌زد سرش کمی به عقب پرت می‌شد و برمی‌گشت و چشم‌هایش را از رسول برنمی‌داشت. رسول بعدها، بعد از هر بارانی که آمد و بعد از هر قورباغه‌ای که دید، هزار بار خودش را لعنت کرد که چرا دو قورباغه دست او نداده. این آخرین بار بود که چشم‌های دخترش را می‌دید.»

این‌جاست که من اسیر شدم. شکنجه شدم، درد کشیدم و گریه کردم. روانکاوها چه می‌گویند مازوخسیم؟ خودآزاری؟ بله خودم را به دست خودم آزار دادم. دوباره می‌خواهم از کلمه اذیت استفاده کنم. ببخشید، ولی مرگ کودکان اذیتم می‌کند، رنجم می‌دهد. اخبار حوادث رسانه‌ها را دنبال نمی‌کنم مبادا خبر مرگ «آتنا»ها و «بنیتا»ها را بشنوم. مرگ هر کودکی چون مرگ عزیزی، عزادارم می‌کند. به زخم‌ کهنه‌ی خوب‌نشده‌ام ناخن می‌کشد. کتاب را می‌خواندم مبهوت صحنه‌آرایی‌های قصه بودم. ترسیم فضا و شرح حال نگاه‌ها، حس و حال‌ها، افسوس‌ها، عجیب ملموس بودند. آن قدر واقعی که انگار خودت بودی که طفل معصومت را از دست داده بودی بی آن‌که سیر از لذت بغل کردن و دیدن بزرگ شدنش شوی. همان ضربه‌ای که ناگهانی از دست دادن به تو می‌زند و تا آخر عمر گیجت می‌کند. این‌جاست که درک می‌کنی دیدار به قیامت یعنی چه؟
 و من گریه کردم. تنها بودم ولی از خجالت بی‌صدا گریه کردم. کمی برای پدر و دختر و بیشتر برای دل خودم.

دل پر حسرت و محنت نصیبم
تن بیمار و ناپیدا طبیبم

اعتراف می‌کنم فوبیای مرگ بچه‌ها را دارم. نمی‌دانم اسم علمی‌اش چه می‌شود ولی همیشه، هر لحظه، هر ثانیه نگرانم که کودکی، که کودکم از دست نرود. که عمرش به دنیا باشد و سهمش از لذت این دنیا را بگیرد.

پدرم، خواهر هفت ساله‌اش را از دست داد و مادرم، خواهر نوزادش را. و من... حالا از خیلی چیزها می‌ترسم: از غلت زدن توی خواب، لبه تیز تخت. از ماشین‌های خیابان، از مریضی و سرماخوردگی، از کتری آب جوش، از کارد میوه‌خوری، از اسباب‌بازی لبه‌دار، از راه‌پله، و حتا از تکه غذایی که توی گلو می‌پرد.
الان که دخترکی دارم ترسم میلیاردها بار بیشتر شده... با بندبند وجودم می خواهم که بماند، حتی اگر زمین و زمان کن‌فیکون شود ولی او بماند، زنده بماند و زندگی کند به جوانی و پیری برسد. روا نیست که  آدم مرگ فرزند ببیند.

نوجوان بودم که دو سه خانواده با هم رفتیم مشهد. کوهستان پارک شادی بود یا پارک ملت، نمی‌دانم. اولین بار بود ماشین برقی شهر بازی را می‌دیدیم. از همان‌ها که با سیم به سقف توری وصل می‌شوند و بچه‌ها هی گاز می دهند، هی فرمان می‌پیچانند، هی با همدیگر تصادف می کنند و هی کیف می‌کنند و هی می‌خندند.
هفت سال به بالا‌ها را راه می‌دادند. همه بچه‌ها سوار شدیم الا او که پنج ساله بود. هر چه اصرار کردیم اجازه ندادند. ذوق بچگانه داشتیم، شاد بودیم و می‌خندیدیم و او با حسرت از پشت میله‌ها نگاه‌مان می‌کرد. بهش گفتم «غصه نخور، بزرگ که شدی می‌آی سوار می شی.» چه می‌دانستم که هیچ وقت بزرگ نمی‌شود. چه می‌دانستم... ندانستم که این دریا چه موج خون‌فشان دارد...

«امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید، نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن، مادرا بمونن. که مردا برن، زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم.»




آنا گاوالدا، دوستش داشتم، ترجمه ناهید فروغان، نشر ماهی

دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمی‌کنم. حتی وقتی با هم حرف نمی‌زنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمی‌کنم. هرگز احساس کسالت نمی‌کنم. فکر می‌کنم علتش این است که به تو اعتماد دارم. حرفم را می‌فهمی؟ هر چیزی را که در تو می‌بینم و هر چیزی را که نمی‌بینم دوست دارم. البته عیب‌هایت را می‌شناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هستند. تو از یک چیزی می‌ترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت‌هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان می‌دهی و من برعکس.

صفحه 160

آنا گاوالدا، دوستش داشتم، ترجمه ناهید فروغان، نشر ماهی

نگاهی به تلفن همراهم می‌اندازم.
هیچ پیامی برایم نیامده.
معلوم است.
چه‌قدر من احمقم.
چه‌قدر احمقم...

[چند ساعت بعد]

باز هم به تلفن همراهم نگاه می‌کنم و منتظرم خبری شود.
چهار صبح است...
واقعاً خیلی احمقم.

[فردا صبح]

به خانه‌ی خودمان هم زنگ زدم. کد پیامگیر را گرفتم. چند پیام بی‌اهمیت داشتم.
یعنی انتظاری غیر از این می‌داشتم؟
باز اشکم جاری شد.

صفحات 8 - 9 - 15

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

سال گذشته [1388] کاملاً اتفاقی چند نقاشی عجیب و غریب از دوره‌ی قاجار دیدم. چند نقاشی حیرت‌انگیز که هم‌‌خوابگی زن و مردی را در آن دوره نشان می‌داد. نقاشی‌هایی با همان نقش و نگارهای دوره‌ی قاجار، همان خط و خال‌ها و ریزه‌کاری‌ها. ولی عجیب این بود که در هیچ‌ کدامِ آن‌ها هیچ نشانی از برهنگی دیده نمی‌شد و فقط از حالت‌شان و فرم ایستادن‌شان می‌فهمیدی که با هم هستند. زن و مردی کاملاً پوشیده، با لباسی سیار زیبا، لباسی که بیشتر برای ورود به دربار مناسب بود. از یک‌سو خنده‌دار به نظر می‌رسید و از یک‌سو دردآور. اما مساله این بود که نقاش با وجود آن‌که وارد حیطه‌ی ممنوعه‌ای شده بود، حیطه‌ای که ورود به آن به ظاهر بسیار دور از ذهن‌تر از برهنگی می‌آید، ولی نتوانسته یا نخواسته بود تابوی برهنگی را بشکند.