با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

منطقه مرده، استیفن کینگ، سما قرایی، نشر قطره

مرد خیلی خوبیه، بامزه‌ست، راحت می‌شه باهاش کنار اومد، هیچ وقت ناراحتت نمی‌کنه. اما مگه عشق فقط همینه؟ یعنی همین چیزها کافیه؟
حتی وقتی دوچرخه‌سواری هم یاد می‌گیری بالاخره چند باری می‌افتی و سر زانوهات زخم می‌شه تا خوب یاد بگیری. در مورد عشق هم باید آدم‌های زیادی رو ببینی.




دانیال حقیقی، کارآگاهان خونسرد، نشر چشمه

ترس در آدم‌ها ذاتی است، اما شجاعت چیزی است که در این دنیا یاد می‌گیرند.

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

کتاب هرس نوشته نسیم مرعشی را از سر ناچاری خریدم. برای خرج کردن ته‌مانده بن تخفیف نمایشگاه کتابی که شرکت برگزار کرده بود. کتاب ارزان، سبک و خوش‌دستی بود از نشر چشمه. از همین کاهی‌هایی که تازگی‌ها مد شدند. با وجود ترسی که از نویسنده زن ایرانی داشتم و تجارب ناخوشایند قبلی، زیرعنوانِ «داستان ژانر و قصه‌گو» مجابم کرد که برش دارم.
عذاب الیمی است داستان‌های معاصر زنانه‌نویس فارسی. داستان یکی پر از آب چشم مظلومه‌های ازلی ابدی تاریخ در محاصره‌ی مردان بی‌وفا، مسئولیت‌ناپذیر و ضدقهرمان. (دوباره یاد بلقیس سلیمانی افتادم و اعصابم خرد شد!)
کتاب را در فاصله استراحت مطالعه دو رمان علمی‌تخیلی (یکی از دو ژانر محبوبم) برای تغییر ذائقه دست گرفتم. حالا که می‌نویسم هنوز کتاب را تمام نکرده‌ام ولی چون آن تأثیری بر من گذاشته و داغم کرده که تا خود را این جا خالی نکنم رها نمی‌شوم.
خط کلی داستان را تعریف می‌کنم و باکی از اسپویل ندارم. ترجیح می‌دهم نخوانید تا نفرینم نکنید.

یک خانواده سه نفره، پدر (رسول) کارگر پالایشگاه، مادر (نوال) خانه‌دار و پسر (شرهان) مشغول بازی در یکی از کوچه‌های خرمشهر پیش از سقوط. اصابت موشک در کوچه، پدری که در خانه نیست، مادری که سرپتی پسرک بهت‌زده‌اش را در کوچه بغل می‌کند و به حریم امن خانه می‌برد و گرمی مایع سرخی روی دست‌های مادر و پسرکی که در آغوشش جان می‌دهد.

پدر، جنازه‌ی پسر را در هیاهوی جنگ، سرآسیمه بی ‌آن‌که نشانی قبرش را به خاطر بسپارد دفن می‌کند و مادر را بی آن‌که فرصت عزاداری پیدا کند با خود از خرمشهر دور می‌کند. داستان ادامه پیدا می‌کند و مرگ کودک دیگری هم در راه است ولی مادر هنوز در گذشته مانده، هنوز در خرمشهر است، هنوز پسرکش بغلش است. هنوز مویه می‌کند.

قصه خانواده‌ای که بی حضور در خط مقدم جنگ، دچار شومی و نفرین جنگ می‌شود و ذره ذره در پیش چشم خواننده فرو می‌پاشد. می‌دانید، آدم؛ بومی جایی است که در قبرستانش مرده دارد. حتا اگر مهاجرت کرده باشی به کهکشانی دوردست باز هم دلت آن جاست. گریه‌ای که سرِ دلت را سبک کند را فقط توی خاکستان آن‌جا می‌توانی سر دهی.

خط سیر داستان سرراست است ولی با پرش‌های زمانی بین حال و گذشته، مدرن شده است. از شروع داستان فهمیدم که وارد مرداب سیاهی شده‌ام ولی بیرون آمدن امکان‌‌پذیر نبود. سیاهی در سیاهی در سیاهی. داستان بسیار تلخ است. بسیار تلخ. اصلاً بگو زهر است. این تلخی در صفحه صفحه کتاب ممزوج است و اذیت می‌کند. واقعاً اذیت می‌کند. هیچ اتفاق خوبی نمی‌افتد. حتا خرده‌ اتفاق‌های به ظاهر خوب هم شیرین نیستند چون در پس آن تلخی و سیاهی را می‌بینی. ریویو کتاب در گودریدز را که بخوانید همه متفق‌القول از این تلخی گفته‌اند. نویسنده جوان اهل خوزستان و متولد زمان جنگ است. فضای جنوب را به خوبی در آورده و از آن بهتر حس و حال زن قصه‌اش را. توصیفات خوب و عالی دارد. نمی‌دانم رواست صفت عالی را برای شرح صحنه مرگ بچه‌ها به کار ببرم یا نه؟

نویسنده جزییات مصیبت را با دقت و بی‌رحمی جلادانه‌ای روایت می‌کند. منِ خواننده که بارها رنج کشیدم جای خود، خود نویسنده وقت خلق این بلایا چه زجری کشیده لابد؟ و این تزریق زهر در طول کتاب ادامه پیدا کرده است. عجیب این‌که به رغم تلخ بودن، زهر بودن، نمی‌توانی داستان را رها کنی، با وجود این‌که می‌دانی از پایان خوش خبری نیست، از پایان بسته و قطعی خبری نیست. چون این داستانی نیست که خوب و روشن تمام شود، ولی چون مستمعی که پای شروه‌خوان نشسته، تا آخر مراسم می‌مانی و در گذشته‌ات دنبال غم مشترک می‌گردی و آرام آرام اشک می‌ریزی.

کتاب؛ لاغر و کم‌صفحه بود و من تندخوان، ولی چنان خواندنش جانکاه بود که سه شب طول کشید و هر سه شب را پابه‌پای داغداران کتاب عزاداری کردم. هر جا که پدر و مادر مویه می‌کردند انگار که شروه‌ای شنیده باشم اشک ریختم. مویه را عزاداری شخصی گفته‌اند خلاف روضه که عزاداری جمعی است برای گریه گرفتن از جمع، مویه عزاداری انفرادی است برای تسکین دل خود. تصویر زنی که آرام در گوشه‌ای نشسته و در سوگ عزیزی، زمزمه‌وار مویه می‌کند برایم بسیار آشناست. نوالی که برای پسرش شرهان مویه می‌کند، رسولی که برای دخترش تهانی گریه می‌کند را سال‌هاست می‌شناسم و البته که مویه آشنایان، دردناک‌تر است.
یک داغ دل بس است برای قبیله‌ای ولی مؤلف بی‌رحمانه داغ دیگری بر دل این خانواده می‌گذارد. تهانی دختر ناخواسته خانه که طعم مادر را نچشیده، می‌میرد. توصیف صحنه آخرین دیدار پدر و دخترک نابودکننده است. جایی از داستان بعد از چند مدت خشکسالی باران می‌بارد. قورباغه‌ها به حیاط خانه هجوم می‌آورند. دخترک (تهانی) ذوق دست گرفتن قورباغه‌ها را دارد. ولی پدر مانعش می‌شود. دختر را پشت در می‌گذارد و با پسرکش (مهزیار) سراغ جمع کردن قورباغه‌ها می‌روند.

«مهزیار دو قورباغه توی دو مشت گرفته بود و نشان تهانی می‌داد. رسول نگاه کرد به تهانی که چشم‌هایش بی‌حالت و منگ، میخ شده بود به چشم‌های او. چشم‌هایش انگار از چشم‌های قورباغه‌ها چیزی داشت. همان قدر تسلیم و مطیع. رد سیم توری روی دماغ و گونه‌هایش افتاده بود. آب چشم‌هایش با آب دماغش قاتی شده بود و با هر هقِ آرامی که می‌زد سرش کمی به عقب پرت می‌شد و برمی‌گشت و چشم‌هایش را از رسول برنمی‌داشت. رسول بعدها، بعد از هر بارانی که آمد و بعد از هر قورباغه‌ای که دید، هزار بار خودش را لعنت کرد که چرا دو قورباغه دست او نداده. این آخرین بار بود که چشم‌های دخترش را می‌دید.»

این‌جاست که من اسیر شدم. شکنجه شدم، درد کشیدم و گریه کردم. روانکاوها چه می‌گویند مازوخسیم؟ خودآزاری؟ بله خودم را به دست خودم آزار دادم. دوباره می‌خواهم از کلمه اذیت استفاده کنم. ببخشید، ولی مرگ کودکان اذیتم می‌کند، رنجم می‌دهد. اخبار حوادث رسانه‌ها را دنبال نمی‌کنم مبادا خبر مرگ «آتنا»ها و «بنیتا»ها را بشنوم. مرگ هر کودکی چون مرگ عزیزی، عزادارم می‌کند. به زخم‌ کهنه‌ی خوب‌نشده‌ام ناخن می‌کشد. کتاب را می‌خواندم مبهوت صحنه‌آرایی‌های قصه بودم. ترسیم فضا و شرح حال نگاه‌ها، حس و حال‌ها، افسوس‌ها، عجیب ملموس بودند. آن قدر واقعی که انگار خودت بودی که طفل معصومت را از دست داده بودی بی آن‌که سیر از لذت بغل کردن و دیدن بزرگ شدنش شوی. همان ضربه‌ای که ناگهانی از دست دادن به تو می‌زند و تا آخر عمر گیجت می‌کند. این‌جاست که درک می‌کنی دیدار به قیامت یعنی چه؟
 و من گریه کردم. تنها بودم ولی از خجالت بی‌صدا گریه کردم. کمی برای پدر و دختر و بیشتر برای دل خودم.

دل پر حسرت و محنت نصیبم
تن بیمار و ناپیدا طبیبم

اعتراف می‌کنم فوبیای مرگ بچه‌ها را دارم. نمی‌دانم اسم علمی‌اش چه می‌شود ولی همیشه، هر لحظه، هر ثانیه نگرانم که کودکی، که کودکم از دست نرود. که عمرش به دنیا باشد و سهمش از لذت این دنیا را بگیرد.

پدرم، خواهر هفت ساله‌اش را از دست داد و مادرم، خواهر نوزادش را. و من... حالا از خیلی چیزها می‌ترسم: از غلت زدن توی خواب، لبه تیز تخت. از ماشین‌های خیابان، از مریضی و سرماخوردگی، از کتری آب جوش، از کارد میوه‌خوری، از اسباب‌بازی لبه‌دار، از راه‌پله، و حتا از تکه غذایی که توی گلو می‌پرد.
الان که دخترکی دارم ترسم میلیاردها بار بیشتر شده... با بندبند وجودم می خواهم که بماند، حتی اگر زمین و زمان کن‌فیکون شود ولی او بماند، زنده بماند و زندگی کند به جوانی و پیری برسد. روا نیست که  آدم مرگ فرزند ببیند.

نوجوان بودم که دو سه خانواده با هم رفتیم مشهد. کوهستان پارک شادی بود یا پارک ملت، نمی‌دانم. اولین بار بود ماشین برقی شهر بازی را می‌دیدیم. از همان‌ها که با سیم به سقف توری وصل می‌شوند و بچه‌ها هی گاز می دهند، هی فرمان می‌پیچانند، هی با همدیگر تصادف می کنند و هی کیف می‌کنند و هی می‌خندند.
هفت سال به بالا‌ها را راه می‌دادند. همه بچه‌ها سوار شدیم الا او که پنج ساله بود. هر چه اصرار کردیم اجازه ندادند. ذوق بچگانه داشتیم، شاد بودیم و می‌خندیدیم و او با حسرت از پشت میله‌ها نگاه‌مان می‌کرد. بهش گفتم «غصه نخور، بزرگ که شدی می‌آی سوار می شی.» چه می‌دانستم که هیچ وقت بزرگ نمی‌شود. چه می‌دانستم... ندانستم که این دریا چه موج خون‌فشان دارد...

«امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید، نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن، مادرا بمونن. که مردا برن، زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم.»




در سوگ همراهان خویش

من با تو گریه کرده‌ام...

دل گرفتار بلا بود و سزاوار بلا

اگر به رویاهات نرسیدی گلایه نکن، بگذار پای کفاره نفرین‌هایی که نگرفت!

این‌ها همه‌ش تقصیر ماست، تو که گناهی نداری

اتفاق عجیبی افتاد. دنبال شعرهایی که «پریشان» داشته باشد در گوگل جست‌وجو کردم و در هم‌آن صفحه‌ی اول، ترانه‌ی «پریشان» محسن چاوشی را پیشنهاد داد.
«ای روی دل‌آرایت مجموعه‌ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم»

دخترک توی گهواره خوابیده بود و مادرش در آشپزخانه، موبایلش را به اسپیکر بلوتوثی وصل کرده بود و آهنگ گوش می‌داد. ترانه پس از ترانه رد می‌شد تا نوبت به چاوشی رسید. دخترک از توی اتاقش، وسط خواب زد زیر گریه.

بار اول را گذاشتیم پای «همزمانی». ولی وقتی روزهای بعد دوباره و سه‌باره این پخش ترانه و از خواب با گریه پریدن تکرار شد، شک کردیم.

«گربه» را نشاندیم وسط و ترانه پریشان را پخش کردیم. موسیقی با تک‌نوازی غمگین یک ساز زهی (شاید ویولونسل) شروع شد. مهلت به آواز خواننده نرسید، دخترک که خنده‌کنان دست و پا می‌زد، ساکت شد، به طور مظلومانه‌ای بغض کرد، لب بالایی را زیر لب پایینی‌اش فشرد و گریه کرد.
«... عشاق نمی‌خوابند از ناله‌ی پنهانم»

آهنگ را قطع کردم. رو به دخترک، توی دلم گفتم: «ای بخت پریشان! بین این همه ترانه، فقط یک ترانه، هم‌نامت باشد و با آن، عزاداری کنی. نکند اسمت را دوست نداری؟»

Hello World

با نوزادی که حرف زدن بلد نیست اگر بخواهی حرف بزنی، اولین کلامی که می‌گویی ناخودآگاه «سلام» است. سلام عزیزم، سلام عشقم، سلام رودم، سلام بابا، سلام...

اولین تلاش‌های دخترک برای حرف زدن، چیزی شبیه جیغ و ویغ‌ گربه‌ها از کار در آمد. به همین خاطر بود که تا آمدم باهاش حرف بزنم به طور غیرارادی با لحن ابلهانه‌ای گفتم: سلام گربه!

و دیدم چه جمله آشنایی. انگار قبلاً شنیده بودم و جایی ته انباری ذهن سپرده بودم. و حالا پیدا شده بود و نمی‌دانستی که از کِی و چرا نگهش داشتی؟
چند بار دیگر که باز غیرعمدی دخترک را با سلام گربه صدا زدم، اورکا... یافتم.

در کارتون گربه سگ، هر صبح، سگ ساده و دوست‌داشتنی داستان با لحنی توأمان مهربانانه و ساده‌لوحانه به گربه سلام می‌کرد. طنینش هنوز در یادم مانده.
طفلک دخترک، از بس گربه صدایش کرده‌ام باورش شده که گربه است. صدایش بزنی سربرمی‌گرداند، حتا عروسک گربه‌اش را بیشتر از بقیه عروسک‌هایش دوست دارد.

خوف نکن، بچه

خیلی از اصطلاحات را شنیده‌ام، خوانده‌ام و بدون این‌که درک‌ و حس‌شان کنم در صحبت‌های روزمره از آن‌ها استفاده کرده‌ام. مانند «کمرم شکست، پشتم خالی شد، از خوشحالی بال درآوردم و...»

دخترک که به دنیا آمد مستقیم بردنش بخش مراقبت‌های ویژه (برای مشکل تنفسی که داشت) و مادرش هم پس از هوشیاری منتقل شد به بخش.
هر چه قدر پشت در مراقبت‌های ویژه منتظر ماندم دیدم انگار قرار نیست مثل فیلم‌ها پرستاری بچه‌بغل بیاید و شیرینی بخواهد. با داد و بیداد رفتم داخل و تنها چند ثانیه توانستم ببینمش. خواب بود و موهایش انگار عرق کرده باشد به سرش چسبیده بودند. با دکتر و پرستار دعوایم شده بود و هنوز عصبی بودم. بدون حس خاصی، بچه را دیدم، بااحتیاط لمسش کردم و آمدم بیرون.

عصر که برگشتم بخش تا چیزهایی را که برای مادرش خریده بودم تحویل دهم، تخت کوچکش را کنار تخت مادرش دیدم. آرام خوابیده بود. چند عکس گرفتم و برای بستگان فرستادم و قبل از این‌که پرستار بیرونم کند خارج شدم.

شب توی خانه، وسط تماشای بازی فوتبال، از بیمارستان تلفن زدند که حال بچه بد شده و بیا از داروخانه، دواهایش را بگیر. داروها را که رساندم، مادربزرگش لوله‌ای زیر بینی دخترک گرفته بود تا راحت‌تر نفس بکشد، پشت به دخترک، مشغول احوال‌پرسی مادرش بودم که...

صدای گریه‌ای بلند شد. صدایی زیر و کم‌جان که زور می‌زد گریه باشد. برگشتم طرفش، این اولین صدایش بود که در زندگی می‌شنیدم. آن‌جا بود که فهمیدم وقتی می‌گویند «ته دلم خالی شد» یعنی چه.

فرانکنشتاین

فقط تلخی داروی واقعیت می‌تواند تب مزمن رؤیا را سرد کند.

پیگمالیون

قوه خیال آدمی، هر چه مواد خام اولیه کمتری داشته باشد، هر چه دستش خالی‌تر باشد؛ بیشتر و زیباتر می‌سازد. 

آنا گاوالدا، دوستش داشتم، ترجمه ناهید فروغان، نشر ماهی

دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمی‌کنم. حتی وقتی با هم حرف نمی‌زنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمی‌کنم. هرگز احساس کسالت نمی‌کنم. فکر می‌کنم علتش این است که به تو اعتماد دارم. حرفم را می‌فهمی؟ هر چیزی را که در تو می‌بینم و هر چیزی را که نمی‌بینم دوست دارم. البته عیب‌هایت را می‌شناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هستند. تو از یک چیزی می‌ترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت‌هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان می‌دهی و من برعکس.

صفحه 160

آنا گاوالدا، دوستش داشتم، ترجمه ناهید فروغان، نشر ماهی

نگاهی به تلفن همراهم می‌اندازم.
هیچ پیامی برایم نیامده.
معلوم است.
چه‌قدر من احمقم.
چه‌قدر احمقم...

[چند ساعت بعد]

باز هم به تلفن همراهم نگاه می‌کنم و منتظرم خبری شود.
چهار صبح است...
واقعاً خیلی احمقم.

[فردا صبح]

به خانه‌ی خودمان هم زنگ زدم. کد پیامگیر را گرفتم. چند پیام بی‌اهمیت داشتم.
یعنی انتظاری غیر از این می‌داشتم؟
باز اشکم جاری شد.

صفحات 8 - 9 - 15

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

سال گذشته [1388] کاملاً اتفاقی چند نقاشی عجیب و غریب از دوره‌ی قاجار دیدم. چند نقاشی حیرت‌انگیز که هم‌‌خوابگی زن و مردی را در آن دوره نشان می‌داد. نقاشی‌هایی با همان نقش و نگارهای دوره‌ی قاجار، همان خط و خال‌ها و ریزه‌کاری‌ها. ولی عجیب این بود که در هیچ‌ کدامِ آن‌ها هیچ نشانی از برهنگی دیده نمی‌شد و فقط از حالت‌شان و فرم ایستادن‌شان می‌فهمیدی که با هم هستند. زن و مردی کاملاً پوشیده، با لباسی سیار زیبا، لباسی که بیشتر برای ورود به دربار مناسب بود. از یک‌سو خنده‌دار به نظر می‌رسید و از یک‌سو دردآور. اما مساله این بود که نقاش با وجود آن‌که وارد حیطه‌ی ممنوعه‌ای شده بود، حیطه‌ای که ورود به آن به ظاهر بسیار دور از ذهن‌تر از برهنگی می‌آید، ولی نتوانسته یا نخواسته بود تابوی برهنگی را بشکند.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

بعد از مرگ مادرم، پدرم یک‌دفعه تنها شد. یک خانه‌ی بزرگ که قبلاً پنج نفر در آن زندگی می‌کردند و هر کدام برای خودشان کلی رفت و آمد داشتند، به مرور خالی شد، فقط پدرم ماند. ما ازدواج کرده بودیم و هر کدام مشغول زندگی خودمان. مادرم آخرین نفری بود که رفت. بعد از او ژن الکل باز غالب شد. این بار مثل همیشه نبود، غلبه نبود، خیمه زد. پدرم کل خانواده را به هم ریخته بود. زورمان به او نمی‌رسید. و او نه به نیت فراموشی که به قصد خودکشی می‌خورد.
بعد از یک سال خانه را فروخت. اوضاع کمی بهتر شد. همه‌ی وسایل مادرم را بخشید. نه فقط آن‌ها را، بلکه هر چه در خانه بود، از دیگ و قابلمه گرفته تا مبل و تخت‌خواب. ظاهراً همه چیز خوب پیش می‌رفت ولی همچنان خودکشی ادامه داشت.

در همان روزها که عشق مهمانی گرفتن داشت و دائم همه را دعوت می‌کرد، لابه‌لای عکاسی از فامیل چندتایی هم پرتره از خودش گرفتم. تا جایی که یادم هست، برعکس همه، هیچ‌وقت پی‌گیر عکس‌هایش نبود ولی این بار بعد از چند روزی سراغ‌شان را گرفت. همین که حواسش بود چند روز قبل عکسی هم گرفته شده خودش نشانه‌ی خوبی بود. در اصل فوق‌العاده بود. این نشان می‌داد چیزی به اسم مهمانی هم یادش مانده.

فردای آن روز، مثل همیشه دور و بر ده صبح به دیدنش رفتم. نیمه‌هوشیار با لیوان نیمه‌پُری به‌دست جلو تلویزیون لم داده بود. عکس‌ها را یکی‌یکی دید، بدون هیچ عکس‌العملی، گاهی لبی هم به لیوان می‌زد. تا این که به عکس‌های خودش رسید. بعد از این که همه را با دقت نگاه کرد، گفت: دیگه هیچ شباهتی توش نیست.
خندیدم و گفتم: دست بردار بابا.
گفت: جدی می‌گم، شباهتی توش نیست.
گفتم: شباهت با چی؟
منتظر بودم مثل همه بگوید با خودم، ولی گفت: با چیزی که از خودم تصور می‌کنم.
: یعنی این قدر دوره؟
خندید و گفت: مشکل اینه که دیگه واقعی نیست.
مکثی کرد و گفت: دیگه نمی‌تونم خودمو درست تصور کنم.
: ولی خب، این بلاخره عکس شماست.
: آره، ولی تصورم نیست.
سیگاری روشن کرد و گفت: این دیگه تصور نیست، مثل رؤیا می‌مونه.

منظورش را فهمیدم. می‌فهمیدم که دارد از کجا به عکس نگاه می‌کند، ولی عمق جریان را وقتی درک کردم که گفت: این یعنی تنهایی... حالا واقعاً تنها شدم.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«... فاصله‌ی این بدبختی تا بدبختی بعدی خودِ خودِ خوشبختیه.»

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

کالوسین Kalocin شاید نهانی‌ترین راز امریکا در یک دهه‌ی پیش از این بود. کالوسین دارویی بود که «صنایع دارویی جنسن Jensen Pharmaceuticals» در بهار 1965 کشف کرده بود، ماده‌ای آزمایشگاهی که با کد UJ-44759W یا به طور خلاصه‌تر K-9 طبقه‌بندی گردید؛ این دارو در خلال آزمایش‌های معمول صنایع جنسن برای ارزیابی آثار همه‌ی ترکیبات جدید، کشف شده بود.

جنسن نیز هم‌چون بیشتر شرکت‌های داروسازی، همه‌ی داروهای جدید را به روشی همه‌جانبه می‌آزمود؛ یعنی بر روی این ترکیبات مجموعه‌ای از آزمایش‌های استاندارد و روش‌مند را به منظور یافتن هر گونه فعالیت زیستی قابل توجه انجام می‌داد. در این آزمایش‌ها، از جانوران آزمایشگاهی – موش صحرایی، سگ و میمون – استفاده می‌گردید؛ و در مورد هر ترکیب، بیست و چهار نوع آزمایش صورت می‌پذیرفت.

جنسن به چیز عجیبی در مورد K-9 برخورد. این ترکیب از رشد، جلوگیری می‌کرد. جانور نوزادی که این دارو به آن داده می‌شد، هرگز به اندازه و ابعاد کامل جانور بالغ نمی‌رسید. این کشف پژوهشگران را به انجام آزمایش‌های دیگری که نتایج شگفت‌آورتری انجامید، واداشت.
جنسن دریافت که این دارو متاپلازیا، دگرگونی یاخته‌های طبیعی بدن به اشکال جدید و خطرناک، یعنی پیش‌درآمدِ سرطان، را متوقف می‌ساخت. جنسن که سخت هیجان‌زده شده بود، آزمایش‌های دامنه‌داری را در مورد این دارو در برنامه‌ی کار خود قرار داد.

تا سپتامبر 1965 دیگر شکی در این نبود که کالوسین سرطان را متوقف می‌کرد. این دارو، از طریق سازوکار نامعلومی، از تولید مثل ویروس عامل لوسمی نخاعی جلوگیری می‌کرد. جانورانی که این دارو را دریافت کرده بودند، به این بیماری دچار نمی‌شدند؛ و اگر پیشتر علایم بیماری را از خود نشان می‌دادند، به وضعیت طبیعی‌شان بازمی‌گشتند.
خوشحالی جنسن به همین اندازه محدود نشد؛ به زودی معلوم گردید که این دارو یک عامل ضد ویروسی وسیع‌الطیف بود. کالوسین؛ ویروس هاری، فلج اطفال، لوسمی و زگیل معمولی را نابود می‌کرد، و عجیب این‌جا بود که این دارو باکتری‌ها را نیز از بین می‌بُرد، و قارچ‌ها و انگل‌ها را هم!

به هر حال، به نظر می‌رسید که این دارو گویا همه‌ی جانداران تک‌یاخته‌ای، یا ساده‌تر را نابود می‌کرد و هیچ تأثیری بر روی دستگاه‌های عضوی – مجموعه‌هایی از یاخته‌های تخصصی و سازمان‌یافته که واحدهای بزرگ‌تری را تشکیل می‌دادند – نداشت. دارو، در این مورد به طور گزینشی عمل می‌کرد.
در واقع، کالوسین آنتی‌بیوتیکی فراگیر بود؛ و می‌توانست هر عامل بیماری‌زایی، حتی عامل سرماخوردگی معمولی، را هم نابود سازد. البته به طور طبیعی، اثراتی جانبی نیز داشت: باکتری‌های طبیعی درون روده کشته می‌شدند؛ از این رو، همه‌ی مصرف‌کنندگان این دارو به شکم‌رَوِش شدید دچار می‌گشتند. ولی به نظر می‌رسید
که این بهای اندکی برای درمان سرطان بود.

در دسامبر 1965، اطلاعات مربوط به این دارو به طور محرمانه در میان سازمان‌ها و مراکز دولتی مهم بهداشتی دست به دست شد. و از آن زمان، برای نخستین بار، مخالفت‌هایی در برابر مصرف این دارو ابراز گردید. اشخاص زیادی، از جمله جرمی استون، می‌گفتند که مصرف آن باید منع شود.

ولی دلایل منع استفاده از آن بیشتر نظری بودند؛ و جنسن که میلیاردها دلار سود پیش رویِ خود می‌دید، به سختی از آزمایش بالینی دارو دفاع می‌کرد. سرانجام دولت و وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی (HEW) و اداره نظارت بر مواد غذایی و دارویی (FDA) و دیگران با جنسن موافقت کردند و علی‌رغم اعتراضات استون و سایر همفکرانش، انجام آزمایش‌های بالینی بیشتر را اجازه دادند.
در فوریه 1966، آزمایش بالینی مقدماتی و محدودی صورت پذیرفت. در این آزمایش، بیست بیمار مبتلا به سرطان درمان‌ناپذیر و بیست داوطلب سالم از زندان ایالتی الاباما شرکت کردند. هر چهل آزمودنی به مدت یک ماه دارو را به طور روزانه مصرف کردند. نتایج همچنان بود که انتظار می‌رفت: آزمودنی‌های طبیعی به عوارض جانبی ناخوشایندی دچار شدند که البته به هیچ‌وجه، جدی نبود. بیماران سرطانی نیز علایم حیرت‌انگیزی از بهبود را نشان دادند.

در اول مارس 1966، دوره‌ی یک‌ماهه‌ی مصرف دارو از سوی این چهل نفر به پایان رسید. ظرف شش ساعت پس از قطع دارو، همه‌ی آن‌ها مردند!
این همان پیامدی بود که استون از آغاز، پیش‌بینی کرده بود. او خاطرنشان کرده بود که آدمی، در طول قرن‌ها ظهورش بر روی زمین، به نوعی مصونیت سازشی در برابر بیشتر جانداران میکروسکپی دست یافته است. بر روی پوستش، در هوای پیرامونش، در شش‌هایش، شکم و روده‌ها و حتی جریان خونش صدها ویروس و باکتری گوناگون یافت می‌شوند که بالقوه مرگبار و مهلک‌اند؛ ولی انسان در طول سالیان دراز؛ با آن‌ها سازش یافته؛ و فقط معدودی از آن‌ها هنوز می‌توانند او را به بیماری دچار سازند.

همه‌ی این‌ها نشانگر تعادلی دقیق میان انسان‌ و محیط پیرامونش است. اگر داروی جدیدی ارائه شود که همه‌ی باکتری‌ها را بکُشد، همان تعادلی که در طول سالیان دراز پدید آمده، بر هم می‌خورد؛ و کارکرد تکاملی قرن‌ها از حیات انسان بر روی این کره، همه بر باد خواهد رفت. و راهی برای پیدایش نوعی «اَبَرعفونت»، یعنی مشکل جانداران جدیدی که ناقل بیماری‌های جدیدند، گشوده واهد شد.
استون راست می‌گفت: هر چهل داوطلب از بیماری‌های ناشناخته و وحشتناکی که هیچ‌کس پیشتر ندیده بود، درگذشتند. بدن یکی از آنان، از سر تا به پا، دچار نوعی آماس شد، آماس داغ و متورمی که سرانجام به مرگ وی در اثر خفگی ناشی از اِدِم (نفوذ مایع سرم خون به فضای میان‌بافتی یا حفره‌های بدن) دستگاه تنفسی انجامید. دیگری قربانی جانداری شد که در عرض چند ساعت، بافت معده‌اش را خورد و از هم گسست. در سومی، نوعی ویروس مغزش را به صورت توده‌ای ژله‌ای مانند درآورد؛ و از این قبیل...

جنسن اجباراً از آزمایش‌های دیگری درباره‌ی این دارو صرف‌نظر کرد. دولت که فهمیده بود استون آن‌چه را روی داده، از قبل به درستی پیش‌بینی کرده بود، با پیشنهاد وی موافقت کرد و به شدت انجام هر گونه آزمایشی را با کالوسین ممنوع ساخت.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

... در خانواده‌ای بزرگ شده‌ام که به تصورات‌شان زیادی اهمیت می‌دهند. قصه‌گو هستند و خاطرات خانوادگی بسیاری برای تعریف کردن دارند. حتی خاطرم هست که یکی برای آن‌که هیچ داستانی فراموش نشود، آن‌ها را می‌نوشت. اما همه درباره‌ی یک واقعیت ثابت، نظر ثابتی ندارند.

نزدیک‌ترین روایت به واقعیت را یکی از خاله‌ها دارد. او همه چیز را همینگوی‌وار می‌گوید؛ خشک، یخ و بدون استفاده از هیچ صفتی. حافظه‌ی خوبی دارد و دیالوگ‌ها را دقیق پشتِ هم می‌چیند. ولی طبیعی‌ست که به روایتش از همه بیشتر اعتراض می‌شود. حق هم دارند، من هم فکر می‌کنم بیان صِرف استخوان‌بندی یک داستان دست‌کمی از تحریف آن ندارد، مخصوصاً که فاقد جذابیت باشد.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

با این فکر خودم را دلداری می‌دهم «من کارای بد می‌کنم تا مرتکب کارای بدتر نشم...»

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

نظریه‌ی پِیک Messenger Theory از سوی جان آر. سموئلز، یک مهندس ارتباطات، ارائه شده بود. او در سخنرانی‌اش در «پنجمین کنفرانس سالانه‌ی ارتباطات و فضانوردی» نظریاتی را پیرامون روش‌هایی که موجودات بیگانه‌ی کرّات دیگر ممکن است برای ارتباط با سایر فرهنگ‌ها بگزینند، عرضه نموده بود. او عقیده داشت که پیشرفته‌ترین راه‌کارها در فن‌آوری ارتباطاتِ زمینی ناکارآمد خواهد بود و فرهنگ‌های پیشرفته روش‌های بهتری می‌جویند.

او می‌گفت: «فرض کنید، مثلاً، فرهنگی بخواهد همه‌ی کیهان را از وجود خود آگاه سازد، یا مثلاً، بخواهد نوعی «میهمانی رسمی» در مقیاس کهکشانی ترتیب دهد و خود را به همسایگانش در کهکشان رسماً بشناساند، و اطلاعاتی یا نشانه‌هایی را مبنی بر وجود خود به هر سو گسیل کند. بهترین روش برای این کار چیست؟ پیام‌های رادیویی؟ نه، فکر نمی‌کنم. کاربرد امواج رادیویی بیش از اندازه کُند و گران است و خیلی زود میرا می‌شوند. حتی پیام‌های قوی در چند میلیارد کیلومتری ضعیف شده، قابل آشکارسازی نیستند.

امواج تلویزیونی حتی از این هم بدترند. پرتوهای نوری، حتی در صورت قابل استفاده بودن، فوق‌العاده گران تمام می‌شوند. حتی اگر کسی بتواند راهی برای منفجر ساختن ستاره‌ها بیابد؛ انفجار ستاره‌ای هم‌چون خورشید به عنوان نوعی پیام کیهانی، به راستی پرهزینه خواهد بود!

به جز هزینه، همه‌ی این روش‌ها به نوعی نقص سنتی گرفتارند که در مورد هر تابشی صادق است، یعنی کاهش قدرت در طول فاصله، یک لامپ الکتریکی ممکن است در فاصله‌ی سه متری کاملاً روشن به نظر برسد، یا امکان دارد در فاصله‌ی سی‌صد متری هنوز به اندازه کافی روشن دیده شود، یا حتی ممکن است از 15 کیلومتری دیده شود، ولی از 1.5 میلیون کیلومتری، کاملاً بی‌فروغ خواهد بود، زیرا انرژی تابشی بر حسب توان چهارم شعاع فاصله کاهش خواهد یافت. و این یک قانون ساده و تخلف‌ناپذیر فیزیک است.

خوب! از فیزیک برای ارسال پیام‌ها استفاده نکنید، بلکه زیست‌شناسی را به کار ببرید! شما نظام ارتباطی کارآمدی پدید می‌آورید که نه تنها در فواصل دور دچار نقص و کاستی نمی‌گردد، بلکه در فاصله‌ی 1.5 میلیون کیلومتری از مبدأش، تقریباً همان قدرت نخست خود را دارا است.

کوتاه سخن این‌که جانداری را طراحی می‌کنید که پیام‌تان را انتقال دهد، نوعی پِیک زیستی. این جاندار خود‌نسخه‌بردار، ارزان با قابلیت تکثیر فوق‌العاده زیاد خواهد بود. با چند دلار می‌توانید میلیون‌ها از آن را تکثیر کرده، به هر سوی فضا گسیل دارید. این‌ها ریزجانداران مقاومی‌اند که در شراط دشوار و غیرقابل تحمل فضا می‌توانند رشد و تکثیر کنند. ظرف چند سال، تعداد بی‌شماری از آن‌ها در کهکشان وجود خواهند داشت، که به هر سو حرکت می‌کنند و انتظار می‌کشند که با نوعی دیگر از حیات تماس پیدا کنند.

و چه هنگام چنین چیزی پیش می‌آید؟ هنگامی که هر جاندار واحد توان بالقوه‌ای برای رشد و تبدیل به اندام یا جاندار کاملی دارا باشد و به محض برخورد با حیات با سازوکار ارتباطاتی کاملی شروع به رشد کند. این فرآیند هم‌چون انتشار میلیاردها سلول مغزی است که هر یک از آن‌ها بتوانند در شرایط مناسب دوباره به مغز کاملی تبدیل شود این مغز نورس به صورتی با آن فرهنگ و تمدن جدید ارتباط برقرار می‌سازد؛ و آن را از وجود دیگران آگاه می‌کند و شیوه‌های تماس با آن را معلوم می‌دارد.»

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

ما با خیال زنده‌ایم. به همین دل‌خوش‌کُنک‌های ساده، به همین گریزهای کوچک خوشبختی. واقعیت همان خط صاف تکراری همیشگی‌ست که فقط راه برگشت ندارد و با همین برگ برنده یک عمر مشغول‌مان می‌کند. اما خیال، پرواز است. ما با خیال جهان را وسیع می‌کنیم. جهان را قابل تحمل می‌کنیم.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«مردم یه موقع با قصه از روزمرگی زندگی واقعی فرار می‌کردن بعد زندگی واقعی یه راه خوب برای کشتن قصه پیدا کرد... اختراع داستان. رزمرگی زندگیِ وارد قصه شد و اسمش شد داستان. قصه‌ها کم‌کم مُردن...»

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

انجام آزمایش بر روی پستانداران عالی بر این نظریه مبتنی است که این جانوران از نظر زیست‌شناختی به انسان نزدیک‌ترند. در دهه‌ی 1950 چندین آزمایشگاه به آزمایش‌هایی حتی بر روی گوریل‌ها دست زدند. این آزمایش‌ها با همه‌ی دشواری‌ها و هزینه‌های فراوان‌شان تنها بدین منظور صورت پذیرفتند که این حیوانات در ظاهر بیشترین شباهت را به انسان داشتند. ولی تا 1960 معلوم شد که در میان میمون‌ها، شامپانزه از نظر زیست‌شیمیایی از گوریل به انسان شبیه‌تر است.

انتخاب حیوانات آزمایشگاهی بر مبنای شباهت به انسان غالباً شگفت‌انگیز است؛ مثلاً خوکچه هندی برای پژوهش‌های ایمنی‌شناسی و سرطان مورد آزمایش قرار می‌گیرد، چه واکنش‌هایش به واکنش‌های انسانی شبیه است، در حالی که برای پژوهش درباره‌ی دستگاه گردش خون و قلب از خوک به عنوان شبیه‌ترین جاندار به انسان استفاده می‌شود.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

زمانی که در همشهری کار می‌کردم برنامه‌ای به من دادند که باید تنها می‌رفتم، در واقع خبرنگار مصاحبه‌اش را کرده بود ولی عکسی از آن فرد نداشتیم. باید به دانشکده فلسفه می‌رفتم. به گمانم دانشگاه تهران بود. روی برگه اسم مصاحبه‌شونده را بزرگ نوشته بودند. درست یادم نیست، دکتر دیانی یا دینانی. فیلسوف بود. بعدها وقتی کتاب سال را برنده شد اسم و رسمی به هم زد. شاید هم همان موقع آدم معروفی بود و من نمی‌شناختمش. اما هنوز که هنوز است باقافیه و بی‌قافیه توی تلویزیون می‌بینمش.

یک‌ربعی در دفترش منتظر ماندم تا کلاسش تمام شود. کتش را روی دست انداخته بود و می‌آمد. موهای به‌هم‌ریخته‌ای داشت. ساده‌پوش بود و البته آشفته، عین فیلسوف‌ها. وقتی رسید دستی به موهایش کشید، کتی را که درآورده بود دوباره پوشید، پشت میزش نشست و گفت: جوری بگیر که جوان‌تر باشم.
اصلاً توقع شنیدن این حرف را از یک فیلسوف نداشتم.

گفتم: ببخشید استاد، شما فلسفه تدریس می‌کنید؟
گفت: بله.
سری تکان دادم و مشغول آماده کردن دوربین شدم. مرد باهوشی بود. کنایه‌ام را گرفت.
گفت: چه طور مگه؟
دوربین را برداشتم و گفتم: همین طوری پرسیدم.
گفت: بگو پسرم، راحت باش.
گفتم: به نظرم تا حالا دیگه باید با این مساله کنار می‌اومدید.
سکوت بدی شد. شروع کردم به عکاسی و دیگر حرفی بین‌مان رد و بدل نشد. فقط موقع رفتن گفت: شوخی کردم.

...

گاهی فکر می‌کنم بعضی حرف‌ها کلاً نباید شنیده شود. انگار وقتی بیان نمی‌شود یک ماهیت دارد و وقتی شنیده می‌شود ماهیتش عوض می‌شود. از یک حالت پنهانی به یک وضعیت آشکار تغییر موضع می‌دهد و ناگهان همه چیزش عوض می‌شود.

شاید مشکل استاد، جدا از همه‌ی فکر و خیال‌های فلسفی‌اش، همین بود. شاید نباید حقیقتی گفته می‌شد. هر دو می‌دانستیم باید چه کاری انجام دهیم و کاملاً به موقعیت خودمان آگاه بودیم. بیان کردن حرفی هر چند به شوخی، تمام معادلات معمول را به هم زده بود. مشکل همین بود، بر زبان آوردن حرفی که نباید شنیده می‌شد.

امید کوره‌چی،7 جِ‌ن، کتابستان معرفت

هنگامی که حضرت سلیمان به اذن خدا بر همه‌ی شیاطین مسلط شد، شریرترین آن‌ها را در بُعدی از زمان زندانی کرد تا هرگز نتوانند به این بعد برگردند، اجنه‌ای که اکنون بر زمین بر جا مانده‌اند از سلاله‌ی جن‌های مطیع و خداپرست بودند که به مرور زمان طاغی شدند و گذشته را فراموش کردند و شیطان را معبود قرار دادند.

آصف برخیا وزیر عالم حضرت سلیمان برای دروازه‌ی سلیمان – زندان زمان – هفت قفل طراحی کرد با کلیدهای جداگانه که برای بازگشایی باید هر هفت قفل کنار هم قرار می‌گرفت و کسی با خصوصیاتی خاص قربانی می‌شد تا ترکیب قفل‌ها دروازه را باز کند.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«هر رابطه‌ی جدیدی که شروع می‌کنی، فکر می‌کنی این یکی یه‌ کم از مردهای دیگه بهتره، اما یه کم می‌گذره می‌بینی اشتباه کردی... آخر به این نتیجه می‌رسی که مردها عین همن. خدا فقط برای این قیافه‌هاشون رو متفاوت خلق  کرده که زن‌ها بتونن اون‌ها رو از هم تشخیص بدن.»
شانه‌ای بالا می‌اندازم؛ «مرد ایده‌آل زن‌ها باید قهرمان باشه. عصر قهرمان‌ها هم خیلی وقته سر اومده، البته قهرمان‌هایی که بخوان فقط واسه یه زن قهرمان باشن.»
«یعنی دنبال عشق افلاطونی می‌گردی؟»
«ای بابا، عشق افلاطونی که الکیه... هیشکی برای عشق افلاطونی یه رابطه رو شروع نمی‌کنه، ازدواج نمی‌کنه.»
«اگه این جوری فکر کنی کل قضیه می‌شه واسه یه چیز.»
«بستگی داره طرفت چیز رو به چشم چاشنی ببینه یا غذای اصلی؟»

پس از دیدن چند فیلم فضایی

فضانوردان در سفرهای فضایی به دلایل مشخص و بدیهی، لباس مخصوص می‌پوشند.
چرا بیگانگان فضایی که در فیلم‌های علمی‌تخیلی به زمین می‌آیند لباس خاصی ندارند؟

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

... مسأله بدبینی همیشگی‌اش نیز که هیچ‌گاه او را رها نمی‌کرد... زمانی گفته بود: «در مجلس عروسی‌ام همه‌ی آن‌چه فکر مرا به خود سرگرم ساخته بود، این موضوع بود که نفقه‌ای که همسرم به موجب رأی دادگاه هنگام طلاق از من مطالبه خواهد کرد، چه اندازه خواهد بود!»

مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

کلمه «پریشان» را در غزلیات سعدی جست‌وجو کردم. غالباً به معنای «آشفته» و بیشتر به شکل صفت همراه کلمه «زلف» استفاده شده بود. چیزی که نمی‌دانستم این بود که چهار جا به عنوان متضاد «مجموع» آمده بود، به معنای پراکنده.

«عیب‌جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند

من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

پیش از این گویند کز عشقت پریشان‌ است حال
گر بگفتندی که مجموعم، پریشان گفته‌اند»

به خودم که باشد پریشان را این طور ترجمه می‌کنم: زیبایی در عین پراکندگی، آشفته‌ی دلربا.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

روزهای آخر عمر پدربزرگم یک بار با هم تنها شدیم، در بیمارستان. من نوه‌ی مورد علاقه‌اش نبودم. معلوم نبود چرا دلِ خوشی از من نداشت. با این حال چه می‌خواست و چه نمی‌خواست، طبق وظیفه باید نصف روزی کنارش می‌ماندم، نصف دیگر روز را هم نوه‌ی دیگری می‌آمد. نود سالی داشت. تمام صورتش چروک بود، هرگز کسی را ندیده‌ام که تا این اندازه چروک داشته باشد. البته به نظر من فوق‌العاده زیبا بود ولی خب، خودش این طور فکر نمی‌کرد. شنوایی‌اش کامل نبود و کم و بیش فراموشی داشت. یک چیزهایی را کاملاً به یاد داشت و یک چیزهایی را که معمولاً به نفعش نبود، یا نمی‌شنید یا فراموش می‌کرد. اما همیشه ما را در این شک نگه می‌داشت که بازی در می‌آورد یا نه.

در جوانی معشوقه‌ای داشت و همه می‌دانستند ولی خودش هیچ‌وقت به داشتنش اعتراف نکرده بود. عموها گاهی در همین دوره‌ی فراموشی، به امید آن که چیزی از زیر زبانش بیرون بکشند، از معشوقه‌اش می‌پرسیدند ولی هیچ‌وقت مُقر نمی‌آمد، همیشه منکر می‌شد.
دکتر منع کرده بود سیگار بکشد. از من سیگار خواست. اما مرا علی صدا کرد. تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم. علی نوه‌ای بود که خیلی دوستش داشت. تازه فهمیدم حتی آدم‌ها را از هم تشخیص نمی‌دهد. سیگاری روشن کردم و دادم دستش.

یک‌دفعه و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: این‌ها چی فکر کردن؟
گفتم: کیا؟
گفت: همین بچه‌ها.
به نظرم رسید هذیان می‌گوید. گفتم: درباره‌ی چی؟
پُکی به سیگارش زد و اسم معشوقه‌اش را آورد.
: درباره‌ی شهین.
وضعیت حساسی بود. نباید حرفی می‌زدم. همان طور ساکت ماندم تا هر طور که دوست دارد جریان را پیش ببرد.
گفت: یه چیزهایی رو آدم فراموش نمی‌کنه!
فکری کرد و گفت: می‌دونی چرا؟
گفتم: نه.
ناراحت شد. از علی انتظار نداشت. او باید بیشتر از این‌ حرف‌ها باهوش می‌بود. کمی فکر کرد.
گفت: البته حق داری، تو که سنّی نداری.
دلیل نفهمی علی جور شد.
پرسید: الان چند سالته؟
باید خودم را جای علی می‌گذاشتم.
حدودی گفتم: پونزده.
گفت: خیلی بچه‌ای، حق داری. الان دیگه مثل سابق نیست، قدیم همه رو زود زن می‌دادن.
بعد مکثی کرد و گفت: ببینم، زنت دادن؟
گفتم: نه.
نیشخندی زد؛ پُقی کرد و گفت: خودت با خودت، ها؟
و زد زیر خنده. خیلی خندید. تا به حال ندیده بودم آن قدر بخندد. لابه‌لای خنده‌اش گفت: خیلی بی‌عرضه‌ای.
آرام که گرفت سیگارش را زیر تخت تکاند و آهسته گفت: یه چیزهایی رو آدم فراموش نمی‌کنه!
پُک دیگری زد و گفت: می‌دونی چرا؟
حدس زدم چه اتفاقی می‌افتد، گاهی پیش می‌آمد. توی دایره‌ای گرفتار می‌شد که تا ابد می‌توانست ادامه‌اش بدهد. معمولاً با یک جمله‌ی مشابه شروع می‌شد. اگر می‌گفتم نه، به حتم همان سیکل قبلی را طی می‌کردیم.
پرسیدم: چرا؟
مدت زیادی ساکت ماند و بعد گفت: به خاطر این که همه چیزش پنهانیه.
توی چشمم خیره شد. انتظار را می‌شد از صورتش خواند ولی نمی‌دانستم منتظر چیست.
گفت: بگو چرا.
گفتم: چرا؟
گفت: به خاطر این که همه چیزش پنهانیه.

باز توی چشمم خیره شد. ترسیدم که شاید بیفتد توی دایره، توی تکرار، ولی رد کرد و گفت: به خاطر این که همیشه می‌ترسی بره. از همون اولش می‌دونی که می‌ره. هم تو می‌دونی و هم اون؛ ولی از ترس نبودنِ هم، مدت‌ها با هم می‌مونین.
آخرین توصیه‌اش به نوه‌ی عزیزش این بود: هیچ‌وقت نذار معشوقه‌ت لو بره.
گفت: باورت می‌شه، حتی هنوز عکسش رو دارم.

به حتم پنجاه سال یا شاید بیشتر از زمان عکس گذشته بود ولی هنوز آن را داشت، اما حتی بعد از مرگش کسی آن عکس را پیدا نکرد. عکس جایی بود که هیچ‌کس نباید حدس می‌زد. جایی در آن خانه رازی بود که هیچ وقت کشف نمی‌شد. رازی که اصلاً بعید نبود با کشف شدنش به تعداد عموهایم نیز اضافه شود.
انسان واقعاً موجود عجیبی‌ست، یکی در عالم فراموشی چیزهایی را حفظ می‌کند و یکی در عالم هوشیاری تمنای فراموشی. متأسفانه یا خوشبختانه هیچ فرمولی هم برای این زندگی کارساز نیست. و هر کسی مجبور است به روش خودش آن را تمام کند. یکی دائم از گذشته فرار می‌کند و دیگری فقط چسبیده به گذشته‌اش.

امید کوره‌چی،7 جِ‌ن، کتابستان معرفت

ملائک هم مانند تمام مخلوقات خدا، فانی هستند و ترس را می‌فهمند. آن‌ها هم زندگی را دوست دارند و برای بقا می‌جنگند، اما به ندرت به ورطه‌ی گناه و مخالفت می‌افتند، همانند شیری که کم پیش می‌آید مانند کفتار لاشه‌خواری کند.