مرد خیلی خوبیه، بامزهست، راحت میشه باهاش کنار اومد، هیچ وقت ناراحتت نمیکنه. اما مگه عشق فقط همینه؟ یعنی همین چیزها کافیه؟
حتی وقتی دوچرخهسواری هم یاد میگیری بالاخره چند باری میافتی و سر زانوهات زخم میشه تا خوب یاد بگیری. در مورد عشق هم باید آدمهای زیادی رو ببینی.
ترس در آدمها ذاتی است، اما شجاعت چیزی است که در این دنیا یاد میگیرند.
«امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید، نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن، مادرا بمونن. که مردا برن، زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم.»
من با تو گریه کردهام...
اگر به رویاهات نرسیدی گلایه نکن، بگذار پای کفاره نفرینهایی که نگرفت!
اتفاق عجیبی افتاد. دنبال شعرهایی که «پریشان» داشته باشد در گوگل جستوجو
کردم و در همآن صفحهی اول، ترانهی «پریشان» محسن چاوشی را پیشنهاد داد.
«ای روی دلآرایت مجموعهی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم»
دخترک
توی گهواره خوابیده بود و مادرش در آشپزخانه، موبایلش را به اسپیکر
بلوتوثی وصل کرده بود و آهنگ گوش میداد. ترانه پس از ترانه رد میشد تا
نوبت به چاوشی رسید. دخترک از توی اتاقش، وسط خواب زد زیر گریه.
بار اول را گذاشتیم پای «همزمانی». ولی وقتی روزهای بعد دوباره و سهباره این پخش ترانه و از خواب با گریه پریدن تکرار شد، شک کردیم.
«گربه»
را نشاندیم وسط و ترانه پریشان را پخش کردیم. موسیقی با تکنوازی غمگین یک
ساز زهی (شاید ویولونسل) شروع شد. مهلت به آواز خواننده نرسید، دخترک که
خندهکنان دست و پا میزد، ساکت شد، به طور مظلومانهای بغض کرد، لب بالایی
را زیر لب پایینیاش فشرد و گریه کرد.
«... عشاق نمیخوابند از نالهی پنهانم»
آهنگ
را قطع کردم. رو به دخترک، توی دلم گفتم: «ای بخت پریشان! بین این همه
ترانه، فقط یک ترانه، همنامت باشد و با آن، عزاداری کنی. نکند اسمت را
دوست نداری؟»
با نوزادی که حرف زدن بلد نیست اگر بخواهی حرف بزنی، اولین کلامی که میگویی ناخودآگاه «سلام» است. سلام عزیزم، سلام عشقم، سلام رودم، سلام بابا، سلام...
اولین تلاشهای دخترک برای حرف زدن، چیزی شبیه جیغ و ویغ گربهها از کار در آمد. به همین خاطر بود که تا آمدم باهاش حرف بزنم به طور غیرارادی با لحن ابلهانهای گفتم: سلام گربه!
و دیدم چه جمله آشنایی. انگار قبلاً شنیده بودم و جایی ته انباری ذهن سپرده بودم. و حالا پیدا شده بود و نمیدانستی که از کِی و چرا نگهش داشتی؟
چند بار دیگر که باز غیرعمدی دخترک را با سلام گربه صدا زدم، اورکا... یافتم.
در کارتون گربه سگ، هر صبح، سگ ساده و دوستداشتنی داستان با لحنی توأمان مهربانانه و سادهلوحانه به گربه سلام میکرد. طنینش هنوز در یادم مانده.
طفلک دخترک، از بس گربه صدایش کردهام باورش شده که گربه است. صدایش بزنی سربرمیگرداند، حتا عروسک گربهاش را بیشتر از بقیه عروسکهایش دوست دارد.
خیلی از اصطلاحات را شنیدهام، خواندهام و بدون اینکه درک و حسشان کنم در صحبتهای روزمره از آنها استفاده کردهام. مانند «کمرم شکست، پشتم خالی شد، از خوشحالی بال درآوردم و...»
دخترک که به دنیا آمد مستقیم بردنش بخش مراقبتهای ویژه (برای مشکل تنفسی که داشت) و مادرش هم پس از هوشیاری منتقل شد به بخش.
هر چه قدر پشت در مراقبتهای ویژه منتظر ماندم دیدم انگار قرار نیست مثل فیلمها پرستاری بچهبغل بیاید و شیرینی بخواهد. با داد و بیداد رفتم داخل و تنها چند ثانیه توانستم ببینمش. خواب بود و موهایش انگار عرق کرده باشد به سرش چسبیده بودند. با دکتر و پرستار دعوایم شده بود و هنوز عصبی بودم. بدون حس خاصی، بچه را دیدم، بااحتیاط لمسش کردم و آمدم بیرون.
عصر که برگشتم بخش تا چیزهایی را که برای مادرش خریده بودم تحویل دهم، تخت کوچکش را کنار تخت مادرش دیدم. آرام خوابیده بود. چند عکس گرفتم و برای بستگان فرستادم و قبل از اینکه پرستار بیرونم کند خارج شدم.
شب توی خانه، وسط تماشای بازی فوتبال، از بیمارستان تلفن زدند که حال بچه بد شده و بیا از داروخانه، دواهایش را بگیر. داروها را که رساندم، مادربزرگش لولهای زیر بینی دخترک گرفته بود تا راحتتر نفس بکشد، پشت به دخترک، مشغول احوالپرسی مادرش بودم که...
صدای گریهای بلند شد. صدایی زیر و کمجان که زور میزد گریه باشد. برگشتم طرفش، این اولین صدایش بود که در زندگی میشنیدم. آنجا بود که فهمیدم وقتی میگویند «ته دلم خالی شد» یعنی چه.
فقط تلخی داروی واقعیت میتواند تب مزمن رؤیا را سرد کند.
قوه خیال آدمی، هر چه مواد خام اولیه کمتری داشته باشد، هر چه دستش خالیتر باشد؛ بیشتر و زیباتر میسازد.
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمیکنم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمیکنم. هرگز احساس کسالت نمیکنم. فکر میکنم علتش این است که به تو اعتماد دارم. حرفم را میفهمی؟ هر چیزی را که در تو میبینم و هر چیزی را که نمیبینم دوست دارم. البته عیبهایت را میشناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هستند. تو از یک چیزی میترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثتهایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان میدهی و من برعکس.
صفحه 160
نگاهی به تلفن همراهم میاندازم.
هیچ پیامی برایم نیامده.
معلوم است.
چهقدر من احمقم.
چهقدر احمقم...
[چند ساعت بعد]
باز هم به تلفن همراهم نگاه میکنم و منتظرم خبری شود.
چهار صبح است...
واقعاً خیلی احمقم.
[فردا صبح]
به خانهی خودمان هم زنگ زدم. کد پیامگیر را گرفتم. چند پیام بیاهمیت داشتم.
یعنی انتظاری غیر از این میداشتم؟
باز اشکم جاری شد.
صفحات 8 - 9 - 15
سال گذشته [1388] کاملاً اتفاقی چند نقاشی عجیب و غریب از دورهی قاجار دیدم. چند نقاشی حیرتانگیز که همخوابگی زن و مردی را در آن دوره نشان میداد. نقاشیهایی با همان نقش و نگارهای دورهی قاجار، همان خط و خالها و ریزهکاریها. ولی عجیب این بود که در هیچ کدامِ آنها هیچ نشانی از برهنگی دیده نمیشد و فقط از حالتشان و فرم ایستادنشان میفهمیدی که با هم هستند. زن و مردی کاملاً پوشیده، با لباسی سیار زیبا، لباسی که بیشتر برای ورود به دربار مناسب بود. از یکسو خندهدار به نظر میرسید و از یکسو دردآور. اما مساله این بود که نقاش با وجود آنکه وارد حیطهی ممنوعهای شده بود، حیطهای که ورود به آن به ظاهر بسیار دور از ذهنتر از برهنگی میآید، ولی نتوانسته یا نخواسته بود تابوی برهنگی را بشکند.
بعد از مرگ مادرم، پدرم یکدفعه تنها شد. یک خانهی بزرگ که قبلاً پنج نفر در آن زندگی میکردند و هر کدام برای خودشان کلی رفت و آمد داشتند، به مرور خالی شد، فقط پدرم ماند. ما ازدواج کرده بودیم و هر کدام مشغول زندگی خودمان. مادرم آخرین نفری بود که رفت. بعد از او ژن الکل باز غالب شد. این بار مثل همیشه نبود، غلبه نبود، خیمه زد. پدرم کل خانواده را به هم ریخته بود. زورمان به او نمیرسید. و او نه به نیت فراموشی که به قصد خودکشی میخورد.
بعد از یک سال خانه را فروخت. اوضاع کمی بهتر شد. همهی وسایل مادرم را بخشید. نه فقط آنها را، بلکه هر چه در خانه بود، از دیگ و قابلمه گرفته تا مبل و تختخواب. ظاهراً همه چیز خوب پیش میرفت ولی همچنان خودکشی ادامه داشت.
در همان روزها که عشق مهمانی گرفتن داشت و دائم همه را دعوت میکرد، لابهلای عکاسی از فامیل چندتایی هم پرتره از خودش گرفتم. تا جایی که یادم هست، برعکس همه، هیچوقت پیگیر عکسهایش نبود ولی این بار بعد از چند روزی سراغشان را گرفت. همین که حواسش بود چند روز قبل عکسی هم گرفته شده خودش نشانهی خوبی بود. در اصل فوقالعاده بود. این نشان میداد چیزی به اسم مهمانی هم یادش مانده.
فردای آن روز، مثل همیشه دور و بر ده صبح به دیدنش رفتم. نیمههوشیار با لیوان نیمهپُری بهدست جلو تلویزیون لم داده بود. عکسها را یکییکی دید، بدون هیچ عکسالعملی، گاهی لبی هم به لیوان میزد. تا این که به عکسهای خودش رسید. بعد از این که همه را با دقت نگاه کرد، گفت: دیگه هیچ شباهتی توش نیست.
خندیدم و گفتم: دست بردار بابا.
گفت: جدی میگم، شباهتی توش نیست.
گفتم: شباهت با چی؟
منتظر بودم مثل همه بگوید با خودم، ولی گفت: با چیزی که از خودم تصور میکنم.
: یعنی این قدر دوره؟
خندید و گفت: مشکل اینه که دیگه واقعی نیست.
مکثی کرد و گفت: دیگه نمیتونم خودمو درست تصور کنم.
: ولی خب، این بلاخره عکس شماست.
: آره، ولی تصورم نیست.
سیگاری روشن کرد و گفت: این دیگه تصور نیست، مثل رؤیا میمونه.
منظورش را فهمیدم. میفهمیدم که دارد از کجا به عکس نگاه میکند، ولی عمق جریان را وقتی درک کردم که گفت: این یعنی تنهایی... حالا واقعاً تنها شدم.
«عیبجویانم حکایت پیش جانان گفتهاند
من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند