کاش میدونستم چه وقتایى دروغ میگى.
زندگی من پر از اتفاقاتیاند که هنوز نیفتادهاند.
آنها که دو دقیقهاى عاشق میشوند، یک دقیقهاى هم فراموش مىکنند.
آرایش غلیظت نمیذاره ببینم قشنگی یا نه؟
در اظهار عشق زیادهروى نکن، فکر فردایى که کم مىآورى هم باش.
یک معشوقه دیگر میخواهم.
اینجوری حق انتخاب دارم.
در حقارت خود دستوپا بزن و عزّتنفس مرا تکبّر معنی کن.
- چقدر دوستش داری؟ عاشقشی؟
- عاشق که نه، به اندازهای که باهاش ازدواج کنم.
- تو هم مثل بقیّه...
- نه، من مثل بقیّه نیستم.
- اتفاقاً بقیّه هم، همین حرف رو می زدند.
میترسم. من از عاشقها میترسم.
آنها هستند که بیادم میآورند؛ دنیا میتواند جای قشنگی هم باشد.
از من نپرس چند سالهای؟
من همسنّ تو هستم.
اندازه سالهایی که زیستهای
از عمر مرا زندگی حساب کن
بقیهاش را بریز دور.
طوفان نوح هم نمیتونه این شهر کثیف رو بشوره.
چون بنالم آرزوی رفته را
طی نکرده راه، پای خسته را
سختتر از تحمل اظهارنظر کردن بعضیها، شنیدن «قبول دارى؟» آخرش است.
شادی حق فراموششدۀ ما در این سرزمین است.
ما دو تا فقط در یک چیز تفاهم داریم:
به همان اندازه که دوستت دارم، از من متنفری.
ما دو تا فقط در یک چیز اشتراک داریم:
آنهم اینکه به یک اندازه از هم متنفریم.
جایی که عشق تمام میشود، نفرت آغاز میشود.