با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

تو دنیای سردم



مریم می‌گفت پسرک توی شلوغی جمعیت ما را گم کرد. ما او را می‌دیدم ولی او نمی‌دید. گفت از دور نگاهش می‌کردم. یک لحظه ایستاد، دور و برش را نگاه کرد و چهره آشنایی ندید، ترسید، بغض کرد، لب برچید و گریه کرد. دلم آتش گرفت، دویدم بغلش کردم.
خواستم بگویم منِ 44 ساله، فرقی با این پسر 3 ساله ندارم. الی الابد مثل یک بچه از رُعب ندیدن مادرم، بغض می‌کنم، لب برمی‌چینم و اشک می‌ریزم. با این غصه‌ی بی‌تسکین که دیگر کسی نمی‌دود تا بغلم کند.