با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

پریشان‌خاطران رفتند در خاک


پدربزرگم پارچه‌فروشی داشت. در ایام طفولیت، حکمم کرده بودند که هفته‌ای یک بار سری به مغازه‌اش بزنم. یک دکان سنتی دهه شصتی، با کرکره‌ فلزی که در بالا جمع می‌شد. قفسه‌های لبالب از پارچه‌های پیرزن‌پسند، میز کوچکی که پشتش می‌نشست با خط‌کشی یک گزی برای متر کردن پارچه‌ها. یک کرسی کوچک کنار دستش برای من می‌گذاشت و در زمانی که مشتری نداشت گاه‌گداری سوالی از درس و مشقم می‌پرسید. خدابیامرز آدم کم‌حرفی بود، این ژن سکوت به من هم رسیده است. همیشه نیم‌ساعتی می‌نشستم و وقت خداحافظی پولی توی جیبم می‌گذاشت. به همین خاطر سعی می‌کردم این دیدارهای هفتگی، ترک نشود!

به یاد می‌آورم روزی خاطره‌ای از زمان خدمت نظامش را برایم تعریف کرد که با مغز خام و قفسه‌بندی نشده کودکانه‌ام چیزی از حرف‌هایش را نفهمیدم، فقط دو کلمه «کامیون» و «کیسه» (که حتماً بار کامیون بوده) در خاطرم مانده است. به دقت گوش می‌دادم و برای این که پیرمرد، آزرده‌خاطر نشود سری به نشانه «خب، که این طور، بعد چی شد؟» تکان می‌دادم.

 سی سالی از آن روز گذشته است، پدربزرگ مرده است و خاطره‌اش را همراه خود برده است. با خودم فکر می‌کنم تکلیف خاطره‌هایی که جایی ثبت نمی‌شوند چه می‌شود؟ مثلاً همین خاطره پدربزرگ، قهرمانان داستان که همگی مرده‌اند، یک خاطره معمولی از یک کامیون باری در دهه بیست خورشیدی که ارزش نوشتن هم نداشته، مستمعین دست اول روایت هم در صورت وجود، احتمالا همه به دیار باقی رفته‌اند. روی منِ کم‌حافظه هم قلم قرمز بکشید. میلیاردها انسان از روز ازل تا به حال مرده‌اند و میلیاردها به توان بی‌نهایت خاطره نیز خاک شده و رفته است در زمین. چه خاطره‌های طلایی و نابی که می‌شد کتاب‌ها و فیلم‌ها از آن ساخت. چه خاطره‌های نقره‌ای که می‌توانستند گرمابخش محفل و جمع‌های صمیمانه شوند. و چه خاطره‌ها که اگر هیچ نمی‌کردند حداقل یاد خاطره‌سازشان را زنده نگه می‌داشتند. همه مرده‌اند. اگر معادی بود و رستاخیزی، آیا این خاطرات هم زنده می‌شوند؟ نکند مرگ‌شان ابدی باشد؟

قبلاً نوشته بودم که مادران، شاهدان خاطرات ما هستند، خاطراتی که حتی خود ما هم به یاد نمی‌آوریم، خاطراتی که معمولاً گفته نمی‌شوند و با مرگ‌شان، عمرشان به سر می‌رسد. در خانه پدری، در ایام مجردی، به ندرت با هم حرف می‌زدیم. در حد رفع حاجت و «ناهار چی داریم؟» و «می‌رم بیرون». هیچ گاه پای صحبت و درددل‌شان ننشستم و حالا که متأهلم و از هم دوریم، همان چند جمله را هم نداریم.

مادرم را می‌بردم کاشان پیش خواهرم. همسرم و دخترم پشت نشسته بودند. جاده شیراز به اصفهان از خسته‌‌کننده‌ترین جاده‌های ایران است. می‌گویند صحبت، سفر را کوتاه می‌کند. من، ترک عادت نکردم ولی خوشبختانه همسرم سر حرف را با مادرم باز کرد. حرف زدند و زدند و من رانندگی می‌کردم که متوجه شدم مادرم درباره دوران نامزدی‌اش صحبت می‌کند. این که از کودکی به اسم پسرخاله‌اش بوده، این که چه کسی او را به خانواده پدرم معرفی کرده، چه کسانی برای صحبت اولیه آمدند، آن روز هوا چه‌طور بود، ناهار چه داشتند، جواب پدرش چه بود، مراسم عقد چه طور بود، چه هدیه‌هایی گرفت، وقتی نامزدش می‌آمد از شرم و حیا توی کدام اتاق مخفی می‌شد، از کدام در فرار می‌کرد، از اختلافاتش با مادرشوهرش، این که هنگام تولد من به حالت قهر رفته بود خانه پدرش، این که نوزاد تازه متولد شده باعث رفع کدورت‌ها و آشتی شده و سرسلامتی تولدم، زمینی که الان خانه ماست را از پدربزرگ هدیه گرفته و سر این جریان یکی از عموها ناراحت شده! این که اسم من از کجا آمده، این که جنگ شروع شد و برق نبود و آب نبود و پوشک نبود و کهنه بچه را لب دریا می‌شسته‌اند و...

و من، مبهوت از این غفلت طولانی، بی‌خبر از این گنج پنهان، خیره به جاده، فرمان ماشین را محکم گرفته بودم و با دستی خیالی به پیشانی کوبیدم که ای دل غافل، این همه خاطره رنگی و گل‌گلی، چرا زودتر در صندوقچه را باز نکرده بودم؟