برای یک کار اداری در بیرون شهر، موتور یکی از دوستان را گرفتم و راه افتادم. گلوگاه را رد کرده بودم که از لای چند تانکری که کنار اتوبان پارک کرده بودند کسی بیرون آمد و دست تکان داد. نگه داشتم. با لهجه غریبی گفت:
• «کُردی بلدی؟»
جنوب کجا، کُردها کجا؟
•• «نه.»
• «عربی چی؟»
•• «در حد هذان تلمیذان. چه طور مگه؟ فارسی بلد نیستید؟»
• «نه.»
خیال کردم از این مرزنشینهایند که هیچوقت نیاز نشده غیر زبان مادریشان، زبان فارسی را یاد بگیرند.
•• «ای بابا! حالا چی شده؟»
با زبان بیزبانی و به زحمت حالیم کرد که ماشینشان خراب شده و میخواهند از شهر تعمیرکار بیاورند.
گفتم: «من میبرمتان شهر ولی شما که فارسی بلد نیستید چه جوری می خواهید به مکانیک بگید که ماشین چه دردشه؟»
با همان فارسی دست و پا شکسته گفت: «نشونش میدم خودش میفهمه.»
در همین حین بقیه رانندهها هم دورم جمع شدند و شروع به حرف زدن با همان فارسی نامفهوم کردند. نگاهی به تانکرها کردم و دوزاریام افتاد.
پرسیدم: «عراقی هستید؟»
جواب داد: «آره.»
منظره تانکرهای عراقی با پلاکهای لاتین که در جادههای جنوب سوخت میبرند و میآورند، تصویر آشنایی است. گفتم: «حالا سوار شو تا بریم.»
یکیشان موبایل به دست جلو آمد و گفت: «نه، مزاحم نمیشیم. تاکسی میخوایم. با همون میریم و مکانیک میآریم.»
•• «خطّ ایرانه؟»
• «آره.»
یک نوکیای ساده بود با زبان عربی. شمارهی نزدیکترین آژانس را گرفتم و برایش توضیح دادم: «چند متر بعد از ایست بازرسی، 4 تانکر عراقی پارک کردهاند، بیا و یکیشان را ببر داخل شهر دنبال مکانیک.»
سعی کردم سنگین و مثل آدم حسابی حرف بزنم که یک وقت آژانسی خیال نکند سر کاری است.
گوشی را به رانندههای عراقی برگرداندم و گفتم: «تا چند دقیقه دیگه، آژانس میآد، خودش میبردتون پیش تعمیرکار.»
تشکر کردند. خداحافظی کردم و رفتم.
نیم ساعت بعد، کار اداری ما هم جور نشد و با سروصدا و اوقاتتلخی از آن جا بیرون زدم. از لاین مخالف اتوبان که برمیگشتم تانکرها را آن طرف دیدم. زدم کنار و اتوبان را رد کردم و رفتم سراغ شان. زیلو انداخته بودند و توی سایه ماشین نشسته بودند.
پرسیدم: «چی شد؟ مکانیک اومد؟»
به پاهایی که از زیر ماشین بیرون زده بود اشاره کردند.
خندیدم و گفتم: «کاری باشه در خدمتیم.»
صدای «شکراً» و «ممنون» و «خاسم»، در هم قاطی شد.