اینکه افطار و سحر، خودت را بستهای به خاکشیر، خوب است. میطلبد. منتها التفات کن که خاکشیر، پلوی مزعفر حرم نیست که نشسته باشند پاک کرده باشند. یک سیرش یک خروار خرده شن دارد. شستنش از هر ننهقمری ساخته نیست. چیزی شبیه منِ داغان. با سیاههای از اخلاق گند و گناه گُنده. حالا خودت میدانی. یا حسابی بشورمان؛ یا یخمالمان کن و چشمبسته سر بکش.
سعیدِ رباب، نبش هزارتختخوابی، لیموناد و کمپوت میفروشد، صدایش میکنند: آقا دکتر
حسینِ عمّه، پای سینما فلور، بلیط پاره میکند، بهش میگویند: آرتیست
پسر سِد خانوم، دو بار صحن امامزاده یحیی، مکبّریِ نماز کرده، شده است: آشیخ
آن وقت به ما که با قرض و قوله، جان کندهایم، کارآفرینی کردهایم، واحد زنبورداری زدهایم، میگویی: پسرهی پشهباز!
عیبی ندارد پدرجان! پیشانینوشت ما از همان ابتدا شلغم بود.
دلخوش به کالج و آموزشگاه نباش. به هر کی هر چی دادهاند از توی گهواره دادهاند.
...
ترجیحاً با این بچهمزلّفهای بلااستحقاق که قبای سجاف قصب میپوشند و زلف پاشنهنخواب میگذارند همبازی نشو. قاطبتاً سر و گوششان میجنبد.
یکی از تعاریف زیبا و عمیق از فلسفه، که همان دیانت عقل باشد، این است که: فلسفه چیدن بال فرشتگان است. یعنی فلسفه، با توجیه عقلانی هر پدیده، جاذبه روحانی و حیات باطنی آن را از میان میبرد...
وقتی دراز میکشید و استراحت میکرد صورتش غمگینترین چهرهای میشد که تا به حال دیده بودم. مدتها گذشت تا توانستم خودم را کنترل کرده و بدون گریه کردن به او نگاه کنم.
با خانواده رفته بودیم خشکبار فروشی برای خان و مان، شبچره بگیریم. با سر و موی سپید، دستها بسته و در نقش پدر خوب فرو رفته، گوشهای ایستاده بودم. خانمی چادری و رو گرفته آمد تو، کمی این پا و آن پا کرد، بالاخره آمد جلو و یواشکی در گوشم گفت که برای بچههای یتیم، آجیل میخواهد و خدا خیرت بدهد برادر.
آمدم بگویم خواهر من، معمولاً برای بچه یتیم، مرغ و گوشت، صدقه میبرند نه تخمهی آفتابگردان. ولی از ترس اینکه جواب دهد خوب شما گوشت و مرغ بگیر، زبان در کام گرفتم. فلذا در حالی که جلوی ظرف پستهها میایستادم تا در دیدرس نباشند به سمت تخمهها اشاره کردم و گفتم بفرمایید.
توی جادهها بودم، از شهری رد میشدم. بادی اومد و پوست پلاستیک کیک تیتاپی را در هوا تابی داد و از جلوی ماشین رد کرد و... یهویی دلم برای مادرم تنگ شد.
بچه که بودم از آمپول نمی ترسیدم، گریه هم نمیکردم. از بس تعریفم داده بودند که «آفرین، نمیترسه» حتی اگه آمپولزن دستش سنگین بود و درد هم داشت روم نمیشد گریه کنم.
یک بار در بچگی که مریض شده بودم مادرم من رو برد بهداری شهرمون تا آمپول بزنم. روبهروی درمانگاه، پیرمردی بساط کرده بود و تنقلات میفروخت. مدرسه نمیفتم و قاعدتاً هنوز جنگ بود و کمبودهای اون دوره. اون زمانها معدود انتخابهامون بین کیکها، تیتاپ بود، البته اون وقتها اسمش پمپم بود که منِ شیرینیدوست، خاطرخواهش بودم.
مادرم در حالی که دستم توی دستش بود برای خاطرجمعی خودش گفت: «میریم آمپول بزنیم، بعدش برات کیک میخرم.» من که نمیترسیدم، عین خیالم هم نبود. سوزن رو زدند و خوشحال، دستم بگرفت وپابهپا برد تا پای دکه و یکی برام خرید.
یه اتفاق خیلی ساده که مستعد فراموشیه ولی هر وقت از این کیکها رو جایی میبینم یاد مادرم میافتم.