توی جادهها بودم، از شهری رد میشدم. بادی اومد و پوست پلاستیک کیک تیتاپی را در هوا تابی داد و از جلوی ماشین رد کرد و... یهویی دلم برای مادرم تنگ شد.
بچه که بودم از آمپول نمی ترسیدم، گریه هم نمیکردم. از بس تعریفم داده بودند که «آفرین، نمیترسه» حتی اگه آمپولزن دستش سنگین بود و درد هم داشت روم نمیشد گریه کنم.
یک بار در بچگی که مریض شده بودم مادرم من رو برد بهداری شهرمون تا آمپول بزنم. روبهروی درمانگاه، پیرمردی بساط کرده بود و تنقلات میفروخت. مدرسه نمیفتم و قاعدتاً هنوز جنگ بود و کمبودهای اون دوره. اون زمانها معدود انتخابهامون بین کیکها، تیتاپ بود، البته اون وقتها اسمش پمپم بود که منِ شیرینیدوست، خاطرخواهش بودم.
مادرم در حالی که دستم توی دستش بود برای خاطرجمعی خودش گفت: «میریم آمپول بزنیم، بعدش برات کیک میخرم.» من که نمیترسیدم، عین خیالم هم نبود. سوزن رو زدند و خوشحال، دستم بگرفت وپابهپا برد تا پای دکه و یکی برام خرید.
یه اتفاق خیلی ساده که مستعد فراموشیه ولی هر وقت از این کیکها رو جایی میبینم یاد مادرم میافتم.