مریم میگفت پسرک توی شلوغی جمعیت ما را گم کرد. ما او را میدیدم ولی او نمیدید. گفت از دور نگاهش میکردم. یک لحظه ایستاد، دور و برش را نگاه کرد و چهره آشنایی ندید، ترسید، بغض کرد، لب برچید و گریه کرد. دلم آتش گرفت، دویدم بغلش کردم.
خواستم بگویم منِ 44 ساله، فرقی با این پسر 3 ساله ندارم. الی الابد مثل یک بچه از رُعب ندیدن مادرم، بغض میکنم، لب برمیچینم و اشک میریزم. با این غصهی بیتسکین که دیگر کسی نمیدود تا بغلم کند.