با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

تو دنیای سردم



مریم می‌گفت پسرک توی شلوغی جمعیت ما را گم کرد. ما او را می‌دیدم ولی او نمی‌دید. گفت از دور نگاهش می‌کردم. یک لحظه ایستاد، دور و برش را نگاه کرد و چهره آشنایی ندید، ترسید، بغض کرد، لب برچید و گریه کرد. دلم آتش گرفت، دویدم بغلش کردم.
خواستم بگویم منِ 44 ساله، فرقی با این پسر 3 ساله ندارم. الی الابد مثل یک بچه از رُعب ندیدن مادرم، بغض می‌کنم، لب برمی‌چینم و اشک می‌ریزم. با این غصه‌ی بی‌تسکین که دیگر کسی نمی‌دود تا بغلم کند.



قناری خوب نمی‌خونه


مادربزرگ یکی از آشناها فوت شد. بعد از یک عمل جراحی به هوش نیامد. قرار شد شناسنامه مرحومه را به دست بچه‌هایش در بیمارستان برسانیم تا مراحل صدور گواهی فوت و ترخیص طی بشود.
شناسنامه را گرفتیم، متولد 1314 بود. توی پارکینگ بیمارستان، منتظر پسرش ایستاده بودم، مرد میانسالِ قدبلندی با ظاهر و لباسی آراسته آمد. غمگین ولی آرام بود. عرض تسلیت و تشکر و تعارف و خدا حافظ شما.
وقت بیرون آمدن به «مریم» گفتم:
مادر آدم باید توی ٨٨ سالگی بمیره. 
کاش...