نشسته بود و درددل میکرد. از زنش
میگفت که در کلاس آموزش رانندگی ثبتنام کرده تا گواهینامه بگیرد. زن
خیلی خونسرد و ریلکسی دارد.
میگفت: «میترسم روز اولی که بشینه پشت فرمون، زنگ بزنه و بگه: ببین! ماشین رو انداختم تو جوب. بیا درش بیار!
فرداش زنگ بزنه و بگه: ببین! ماشین رو کوبیدم به تیر برق. بیا ببرش صافکاری!
پسفرداش زنگ بزنه و بگه: ببین! با ماشین زدم به یکی، پاش شکسته. بیا ببرش بیمارستان!
پسونفرداش زنگ بزنه و بگه: ببین! با ماشین تصادف کردم یکی رو کشتم. بیا خودت کارها رو راست و ریس کن!»
برگشت طرفم و گفت: «آقا اصلاً نخواستیم. نمیخوام رانندگی یاد بگیره. از فردا نمیذارم بره کلاس!»
سلام
من یه تازه واردم تو زمینه ی وبلاگ نویسی
یه وبلاگ راه انداختم وخوشحال میشم بیای نظرتو بگی
منتظرتم

ای داد!!!