تلاوتهای ذهنی یک خود نسل سوختهبین
تلاوتهای ذهنی یک خود نسل سوختهبین
آغاز جوانی بود و شرّی و شوری. در
جستوجوی آرمان گرایی به هر سوراخی سرک میکشیدیم. جامعهی آن دوره که
نیمهی دوّم دههی هفتاد بود به شدّت سیاستزده بود و ما
تازهکشتینشستهها را، دریازده کرده بود. نشریات سیاسی را که پس از سالها
خشکسالی، با اولین باران، فراوان روییده بودند؛ میخریدیم و میخواندیم و
بحث میکردیم. در انتخابات و ستادها، فعالانه شرکت میکردیم. پای
سخنرانیها و مناظرهها مینشستیم. داخل دعواهای سیاسی میشدیم و داد
میزدیم و رگ گردن باد میکردیم و گلو، پاره میکردیم. نه مجاب میشدیم و
نه قانع میکردیم.
در کنارش تلاش داشتیم به قول خودمان، کار فرهنگی بکنیم. باد توی کلّهمان
افتاده بود. بچهها را جمع کنیم و کانون فرهنگی بزنیم. کتابخانه و
نوارخانه راه بیندازیم. مجله پخش کنیم. کلاس برویم و کلاس بگذاریم. مسابقه
راه بیندازیم و جایزه بدهیم. نیرو جمع کنیم.
در کنار همهی اینها، «خونه خالی» هم داشتیم. پدرِ «رضا» با تعدادی از
کارمندان غیربومی ادارات شهر، دوست بود. مسافرت که میرفتند، برای امنیّت و
خاطرجمعی، خانه را میسپردند به پدرش و او هم میداد به پسرش.
«رضا» و من، مجلّات سیاسی را بغل میکردیم و میرفتیم خونهخالی و بساط
چایی را برپا میکردیم و تا دیروقتِ شب، گفتمانِ! سیاسی میکردیم.
دوستی مسخره میکرد: «همه میرن خونهخالی با عَرَقی، ورقی، زرورقی،
ژیلایی!.. اون وقت شما میرین با «سلام» و «کیهان» و «عصر ما» و «شلمچه» و
«جامعه»، دربارهی «راستِ سنّتی» و «چپ مدرن» و «محافظهکاران» و «پیام
دوّم خرداد»، ور میزنین!»
ادامه دارد
نمیدونم برای شما آخرش چه شد
ولی برای من این شد که یک جورایی از آنجا رانده و از اینجا مانده شدم
به خودم آمدم دیدیم آنچه که نپذیرفتم هنوز برایم غیرقابل قبول است و این عدم موفقیت در خواسته هایم نیز آنقدر تلخ بود که بگذارمش
آنچه نصیب من شد نوعی نگرش خاص به زندگی شد
آنگونه که هنوز رانده و مانده ام و همچنان هم پیش می روم
ما سر خود را اسیری می بریم
ما جوانی را به پیری می بریم