پس از پایان سالهای حالاشیرینِ 17
تا 19سالگی، من رفتم سربازی و او هم رفت تربیتمعلم. دیدارهامان گاهبهگاه
شده بود حالا چه برسد به شبنشینیها. ازدواج که کرد خونهخالیها هم
مالیده شد رفت پی کارش.
از بازی روزگار، ده سال بعد که با تأخیری طولانی به دانشگاه رفتم،
استاد مهمان شده بود و یکی از درسهایم با او افتاد. از سابقه رفاقت،
سوءاستفاده کردم و غیبتهایم را ردیف کردم ولی از من قول گرفت که وقتی در
شهرم، کلاسها را بیایم.
یک بار که خوابم برده بود (عمری را در خواب گذراندیم!)، زنگ زد:
«کجایی پسر؟ کلاس نیم ساعته شروع شده!» یک مجله فکری-سیاسی را که دنبالش
بود و قول داده بودم برایش ببرم، برداشتم و رفتم.
درس راحتی بود ولی برای آن که کسی اعتراض به رفیقبازی نکند، هجده داد.
این برادر دینی ما، حالا مدیر دبیرستانی است که دیپلممان را آنجا
گرفتیم. روزی رفتم مدرسهشان تا ببینمش. بچّهها دورش را گرفته بودند. از
سروکولش بالا میرفتند و فریاد «آقا! آقا!»شان، حیاط را برداشته بود. با
تحسّر نگاهی کردم و گفتم: «آهای اخوی! چه زود جاها عوض میشه.»
اتفاقا خیلی برام جالب بود بدونم عاقبت این دوستتون و دوستیتون چی شد.
عاقبت به خیر می شیم ایشالا!
خوندم همه رو. خیلی جالبه:)
واقعاً جز خاطره چیزی واسه آدم نمی مونه، سر زدن به گذشته عالمی داره واسه خودش...
خاطره ها نشانه اند. کجا بودی و الان کجا هستی.
سلام
این صفحه رو کامل خوندم!
خیلی قشنگ مینویسید! یه جوریه! اول سطر که شروع میکنی به خوندن،حتی اگه فقط یه سطر باشه نمیتونی پیش بینی کنی ته سطر به کجا میرسه و با چه فعلی تموم میشه...همینش برام خیلی جالب بود...
پیروز باشید
لطف دارید.