فهیمه رحیمی؛ زندگی یک پدیده
بست سلر
روایت پسر: بابک شیرازی
وقتی شروع میکرد به نوشتن، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. اگر دستش خسته نمیشد یک کتاب را یکدفعه تا آخر مینوشت. حتا لابهلای دستنویس یکی از داستانهایش نوشته بود: «بهاره زیر گاز را خاموش کن.»
بعد یک خانم یا آقایی از ویراستاری انتشارات زنگ زده بود به مامان که شخصیتهای داستان داشتند توی خیابان راه میرفتند که تو یکدفعه این طور نوشتی. خوب این بهاره کیست؟ چه ربطی به داستان دارد؟!
(بهاره تنها دختر فهیمه رحیمیست.)
...
تا وقتی پادرد و کمردرد نداشت، عادت داشت مثل بچهمدرسهایها دراز بکشد روی زمین و بنویسد.
•
روایت خواهر؛ شکوه رحیمی
هنوز روی پیغامگیر تلفنم پنجشش باری صدایش هست: «شکوه کجایی؟ دلم شور زد.»، «با من تماس بگیر شکوه.»، «شکوه، رفتی دکتر؟ چی شد؟»... نمیخواهم هیچوقت این پیغامها پاک شوند. تنها چیزی که من را آرام میکند، هماین صدا و عکسهایش است.
...
روزهای آخر اصلاً دلم نمیخواست بخوابم. همهاش میگفتم آخرین روز است. بالای سرش مینشستم و نگاهش میکردم. ناخودآگاه میگفتم: «فهیمهجان، صدام کردی؟» میگفت: «نه خواهری، بگیر بخواب. کاری ندارم.»
فقط صدایش میزدم که خاطرجمع شوم هنوز دارد نفس میکشد. هنوز من را میشناسد.