بعد از مرگ مادرم، پدرم یکدفعه تنها شد. یک خانهی بزرگ که قبلاً پنج نفر در آن زندگی میکردند و هر کدام برای خودشان کلی رفت و آمد داشتند، به مرور خالی شد، فقط پدرم ماند. ما ازدواج کرده بودیم و هر کدام مشغول زندگی خودمان. مادرم آخرین نفری بود که رفت. بعد از او ژن الکل باز غالب شد. این بار مثل همیشه نبود، غلبه نبود، خیمه زد. پدرم کل خانواده را به هم ریخته بود. زورمان به او نمیرسید. و او نه به نیت فراموشی که به قصد خودکشی میخورد.
بعد از یک سال خانه را فروخت. اوضاع کمی بهتر شد. همهی وسایل مادرم را بخشید. نه فقط آنها را، بلکه هر چه در خانه بود، از دیگ و قابلمه گرفته تا مبل و تختخواب. ظاهراً همه چیز خوب پیش میرفت ولی همچنان خودکشی ادامه داشت.
در همان روزها که عشق مهمانی گرفتن داشت و دائم همه را دعوت میکرد، لابهلای عکاسی از فامیل چندتایی هم پرتره از خودش گرفتم. تا جایی که یادم هست، برعکس همه، هیچوقت پیگیر عکسهایش نبود ولی این بار بعد از چند روزی سراغشان را گرفت. همین که حواسش بود چند روز قبل عکسی هم گرفته شده خودش نشانهی خوبی بود. در اصل فوقالعاده بود. این نشان میداد چیزی به اسم مهمانی هم یادش مانده.
فردای آن روز، مثل همیشه دور و بر ده صبح به دیدنش رفتم. نیمههوشیار با لیوان نیمهپُری بهدست جلو تلویزیون لم داده بود. عکسها را یکییکی دید، بدون هیچ عکسالعملی، گاهی لبی هم به لیوان میزد. تا این که به عکسهای خودش رسید. بعد از این که همه را با دقت نگاه کرد، گفت: دیگه هیچ شباهتی توش نیست.
خندیدم و گفتم: دست بردار بابا.
گفت: جدی میگم، شباهتی توش نیست.
گفتم: شباهت با چی؟
منتظر بودم مثل همه بگوید با خودم، ولی گفت: با چیزی که از خودم تصور میکنم.
: یعنی این قدر دوره؟
خندید و گفت: مشکل اینه که دیگه واقعی نیست.
مکثی کرد و گفت: دیگه نمیتونم خودمو درست تصور کنم.
: ولی خب، این بلاخره عکس شماست.
: آره، ولی تصورم نیست.
سیگاری روشن کرد و گفت: این دیگه تصور نیست، مثل رؤیا میمونه.
منظورش را فهمیدم. میفهمیدم که دارد از کجا به عکس نگاه میکند، ولی عمق جریان را وقتی درک کردم که گفت: این یعنی تنهایی... حالا واقعاً تنها شدم.