گفت: «دنبالت گشتم.» بعد سرش را تکان داد و آرزو کرد کاش چیز بهتری
گفته بود، آرزو کرد کاش ذهنش بتواند به سرعت قلبش کار کند که الان داشت توی
سینهاش پرپر میزد.
چون وقتی پیش کسی باشی که چنان حسی به او
داری، همین اتفاق میافتد: دنیا کوچک میشود و به اندازه درستش میرسد.
دنیا شکلی تازه به خود میگیرد تا تنها شما دو نفر در آن، جا بشوید و نه
چیزی دیگر.
آیا فاصله مرگ دوستیها نیست؟ چون فاصله یا با غم پر میشود... یا با تردید.
...
آیا او میفهمید که «لوسی» واقعاً چهجور آدمی است؟ میفهمید که لوسی کتابخوان دوآتشه است و از این آدمهای تنهای تنهاییشاد؟
من بهخودیخود، به مُد علاقهای ندارم، ولی به قدرت لباس در خلق دیدگاه مناسب احترام میگذارم.
نبوت: کسی که از خدا خبر بدهد.
رسالت: خداوند کسی را فرستاده باشد.
تا زمانی که محمد، نبی بود قریش با او مشکلی نداشت، برخوردها زمانی شروع شد که ادعای رسالت کرد.
اگر تناسخ واقعیت داشت، من در زندگی قبلی، تنبل درختی بودم...
و دوباره تنبل درختی خواهم شد!
دانش: بدانیم چه بگوییم.
خرد: بدانیم کِی بگوییم.
گیاهخواران و خامگیاهخواران بدجوری کفر آدم را در میآورند. «جین» دربارهشان جوکی دارد: «از کجا میفهمی کسی خامگیاهخوار است؟ ده دقیقه صبر کن خودش به تو میگوید.» اگر این طور بود خیلی اشکال نداشت. گیاهخواران میرسند سر میز شام و میگویند: «من گوشت نمیخورم.»
• خونسردی خردمندانه. آیا این تعبیر ملایمتری است برای فقدان احساسات؟
•• مترادفند. احساسات میتوانند منشاء مشکلات جدی شوند.
سه چیز هست که هیچکس بیشتر از دوتایش را نمیتواند با هم داشته باشد:
ایمان، تعقل، صداقت.
خیلی خودخواهانه است تمام خدایان دیگر، به جز خدای خودت را بت بدانی.
تا آخر عمر باهاتم، فقط دعا کن عمرم طولانی باشه.
پدربزرگم پارچهفروشی داشت. در ایام طفولیت، حکمم کرده بودند که هفتهای یک بار سری به مغازهاش بزنم. یک دکان سنتی دهه شصتی، با کرکره فلزی که در بالا جمع میشد. قفسههای لبالب از پارچههای پیرزنپسند، میز کوچکی که پشتش مینشست با خطکشی یک گزی برای متر کردن پارچهها. یک کرسی کوچک کنار دستش برای من میگذاشت و در زمانی که مشتری نداشت گاهگداری سوالی از درس و مشقم میپرسید. خدابیامرز آدم کمحرفی بود، این ژن سکوت به من هم رسیده است. همیشه نیمساعتی مینشستم و وقت خداحافظی پولی توی جیبم میگذاشت. به همین خاطر سعی میکردم این دیدارهای هفتگی، ترک نشود!
به یاد میآورم روزی خاطرهای از زمان خدمت نظامش را برایم تعریف کرد که با مغز خام و قفسهبندی نشده کودکانهام چیزی از حرفهایش را نفهمیدم، فقط دو کلمه «کامیون» و «کیسه» (که حتماً بار کامیون بوده) در خاطرم مانده است. به دقت گوش میدادم و برای این که پیرمرد، آزردهخاطر نشود سری به نشانه «خب، که این طور، بعد چی شد؟» تکان میدادم.
سی سالی از آن روز گذشته است، پدربزرگ مرده است و خاطرهاش را همراه خود برده است. با خودم فکر میکنم تکلیف خاطرههایی که جایی ثبت نمیشوند چه میشود؟ مثلاً همین خاطره پدربزرگ، قهرمانان داستان که همگی مردهاند، یک خاطره معمولی از یک کامیون باری در دهه بیست خورشیدی که ارزش نوشتن هم نداشته، مستمعین دست اول روایت هم در صورت وجود، احتمالا همه به دیار باقی رفتهاند. روی منِ کمحافظه هم قلم قرمز بکشید. میلیاردها انسان از روز ازل تا به حال مردهاند و میلیاردها به توان بینهایت خاطره نیز خاک شده و رفته است در زمین. چه خاطرههای طلایی و نابی که میشد کتابها و فیلمها از آن ساخت. چه خاطرههای نقرهای که میتوانستند گرمابخش محفل و جمعهای صمیمانه شوند. و چه خاطرهها که اگر هیچ نمیکردند حداقل یاد خاطرهسازشان را زنده نگه میداشتند. همه مردهاند. اگر معادی بود و رستاخیزی، آیا این خاطرات هم زنده میشوند؟ نکند مرگشان ابدی باشد؟
قبلاً نوشته بودم که مادران، شاهدان خاطرات ما هستند، خاطراتی که حتی خود ما هم به یاد نمیآوریم، خاطراتی که معمولاً گفته نمیشوند و با مرگشان، عمرشان به سر میرسد. در خانه پدری، در ایام مجردی، به ندرت با هم حرف میزدیم. در حد رفع حاجت و «ناهار چی داریم؟» و «میرم بیرون». هیچ گاه پای صحبت و درددلشان ننشستم و حالا که متأهلم و از هم دوریم، همان چند جمله را هم نداریم.
مادرم را میبردم کاشان پیش خواهرم. همسرم و دخترم پشت نشسته بودند. جاده شیراز به اصفهان از خستهکنندهترین جادههای ایران است. میگویند صحبت، سفر را کوتاه میکند. من، ترک عادت نکردم ولی خوشبختانه همسرم سر حرف را با مادرم باز کرد. حرف زدند و زدند و من رانندگی میکردم که متوجه شدم مادرم درباره دوران نامزدیاش صحبت میکند. این که از کودکی به اسم پسرخالهاش بوده، این که چه کسی او را به خانواده پدرم معرفی کرده، چه کسانی برای صحبت اولیه آمدند، آن روز هوا چهطور بود، ناهار چه داشتند، جواب پدرش چه بود، مراسم عقد چه طور بود، چه هدیههایی گرفت، وقتی نامزدش میآمد از شرم و حیا توی کدام اتاق مخفی میشد، از کدام در فرار میکرد، از اختلافاتش با مادرشوهرش، این که هنگام تولد من به حالت قهر رفته بود خانه پدرش، این که نوزاد تازه متولد شده باعث رفع کدورتها و آشتی شده و سرسلامتی تولدم، زمینی که الان خانه ماست را از پدربزرگ هدیه گرفته و سر این جریان یکی از عموها ناراحت شده! این که اسم من از کجا آمده، این که جنگ شروع شد و برق نبود و آب نبود و پوشک نبود و کهنه بچه را لب دریا میشستهاند و...
و من، مبهوت از این غفلت طولانی، بیخبر از این گنج پنهان، خیره به جاده، فرمان ماشین را محکم گرفته بودم و با دستی خیالی به پیشانی کوبیدم که ای دل غافل، این همه خاطره رنگی و گلگلی، چرا زودتر در صندوقچه را باز نکرده بودم؟
پرسید: راست است گاندی هر روز سر صبحانه نصف لیوان شاش میخورد؟ نشاط گفت: نصف لیوان نه، نصف استکان.
بعد خودش از خواصش حرف زد، گفت: علاوه بر خواص پزشکی، برای دفع چشم زخم خوب است. پرسید: چهطور؟
گفت: اگر صبح به صبح زن و شوهری نصف استکان شاش همدیگر را بخورند از بلایای متافیزیکی در امان میمانند.
... گفتم: بلایای متافیزیکی دیگر چه بلایی است؟ گفت: ما دنیا را فقط تا حدی که حواس پنجگانهی ما اجازه میدهد، میشناسیم. یعنی اگر مثلاً دو حس کمتر داشتیم، شناختمان از جهان کمتر بود و همینطور اگر ده حس بیشتر داشتیم، چیزهای زیادتری میتوانستیم بدانیم.
* آمدهام گلهای از شما بکنم آقای شمس.
** از من؟
* بله. آمدهام بپرسم چرا دربارهی من نوشتید؟
** دربارهی شما؟! ولی من اولین بار است شما را میبینم.
* عرض من همین است. چهطور ندیده و نشناخته درباره آدمها کتاب مینویسید؟
* بین تو و کلارنس اتفاقی افتاده؟
** نه.
* دعوایتان نشده؟
** نه.
* پس مشکل چیست؟
** نمیدانم.
* منظورت این است که نمیدانی چهطور به من بگویی؟
از گذشته که حرف میزنیم با هر نفس که میکشیم دروغ میگوییم.
نمیدانم پدرم با چه ترفندی با ماتمش [مرگ همسر] کنار آمد. تنها چیزی که میدانم این است که بیش از یک سال طول کشید تا رنگ به چهرهاش برگشت و وقتی کسی چیز خندهداری میگفت توانست دوباره بخندد.
دخترخالهاش مهمان ما بوده و حین بازی، عروسکهایش را خواسته. نداده... و گفته: اینها خانوادهی من هستند!
ستارِ خواننده را که میگویند شخصیت متکبر و از دماغ فیل افتادهای دارد؛ خلاف این تصویر، صفحه اینستاگرام خودمانی و راحت و بیتکلفی دارد. با اینکه سالها صدایش را دوست داشتهام تازه در فجازی پیدایش کردهام. ترکیبی است از بریدهی شوهای قدیمی، تبریک مناسبتهای ایرانی، عکسهای یادگاری، کلیپ کنسرتها که حاضرین گرفتهاند با آن زوم کردن و لرزشها و بهتر از همه؛ کپشنهایی که پیداست در لحظه نوشته شدهاند و با سلام و احوالپرسی شروع میشود و تمام میشود با ذکر نکته و نصیحتی و آرزویی.
این کشف امشبم است. برای سالگرد فوت پدرش، کلیپی گذاشته با عکسهای قدیمی و فیلمی از سنگ مزار مرحوم با ترانهای که قبلاً نشنیده بودم. و ذکر خیر از درگذشتگان و توصیه به قدر دانستن پدر و مادر. شاید کلیشهای به نظر برسد ولی همراهی آن ملودی آرام و عکسهای سیاه و سفید و متن ساده چندخطی، کارگر افتاد. ترانه را که «یک شبه» نام داشت پیدا کردم و گذاشتم روی تکرار و تکرار و تکرار.
جواب «بعداً خبرت میکنم» برای سوالهای « قبول میکنی یا نه؟ ‖ انجامش میدی یا نه؟»
یعنی «نه!»
• چه عطری میزنی؟
•• هر چی بهم کادو بدن!
بچگی برام سوال بود این توپهای قرمزرنگی که به کابلهای برق فشارقوی وصلند اونجا چهکار میکنند؟
توپ فوتبال بچههاست این بالا گیر کرده!؟ آخه کی اومده تو کوه و بیابون فوتبال بازی کرده!؟
الان دوباره یادشون افتادم. رفتم سرچ کردم دیدم برای هشدار دادن به چرخبالها و گلایدرها در شب و روزه.
ویدیوی بازگشت سربازها به خونه و واکنش خانوادههاشون رو خیلی دوست دارم.
کلارا گفت: «من این آسمون رو دوست دارم، وقتی هوا خوبه شهر خیلی متفاوت میشه.»
جاناتان پاسخ داد: «پدرم به من میگفت وقتی یه زن از آب و هوا حرف بزنه یعنی اینکه سعی میکنه از یه موضوع دیگه فرار کنه.»
«و مادرتون چی میگفت؟»
«وقتی همچین حالتی پیش اومد، آخرین کار اینه که این موضوع رو به روش بیاری.»
«حق با مادرت بوده!»
کلارا جذابیتی شهوتانگیز داشت، حتی با آن خط سبیل سفیدی که کِرِم در پشت لبش به جا گذاشته بود.
همیشه آخرین کلیدِ دستهکلید، در رو باز میکنه.
بارپروردگارا! قیافهی ما اوراق است. خودت بهادارش کن. مشارکت هم خوب است.
شراکت ما، شراکت دست راست و چپ بود. پلوخوردنها را دست راست به عهده داشت، طهارت گرفتنها را دست چپ.
عارضم خدمت شازده که، عهد آن قزاق جوان، تریاک را که بین خلقالله، تُقس میکردند، دوباره سوختهاش را با قیمت بیشتر، از خودشان پس میگرفتند. بعضی اقلام، سوختهاش گرانتر است. قدر دل ما را بدان.
بیخیال عاشقی نشو. زندگی بدون عشق، امکانپذیر هست لکن دلپذیر نیست. عشق به نوعی، کُندههای درشت زندگی را خرد میکند. خرد و قابل هضم. غیر این باشد، کأنّه خوردن جوجه و کوبیدهی نذری با قاشقهای لاجون پلاستیکی، پیرت درمیآید. عشق قاشق استیل است. همیشه همراهت داشته باش.