دم صبح بود. شبکاری تمام شده بود و منتظر بودم شیفت را تحویل روزکار بدهم. کنار پنجره ایستاده بودم و بیرون را نگاه میکردم. دو تا سگ آمدند کنار منبع آب زمینی. اینجا سگ ولگرد، زیاد است. بیآزار هستند و خطری ندارند.
جفت بوندند، نر و ماده. با زبان زدن آبی که روی زمین جمع شده بود تشنگیشان را برطرف کردند. کمی بازیگوشی کردند و پشت سر هم راه افتادند که بروند.
ناگهان یکیشان ایستاد. یک پایش را هوا کرد، - بیادبی نباشد – شاشید و رفت. بعدی که رسید متوجه شد. رد شد و ایستاد. پایش را که برد بالا گمان کردم این هم قصد قضای حاجت دارد، ولی شروع کرد به خاک ریختن روی کار قبلی.
در منطقهی بیدر و پیکری که هر بنیبشری هر چه دم دستش بوده و نخواسته، ریخته روی زمین، این پاکی از حیوانی که میگویند نجس است عجیب بود.
بی هیچ دخلی ....
بهائم خموشند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر
نجسی این زبان بسته هم که هیچ !!