دلیل اینکه اینقدر شیفتهی کشف بدیها تو وجود دیگران هستیم چیه؟ حساسیت، بیزاری، کینه یا حسادت؟ تو وجود تکتکمون که به اندازهی کافی بدی هست. شاید برای اینه که کسی که قراره یک عمر باهاش زندگی کنیم، خودمونیم و در نهایت مشتاقیم که کشف کنیم از سایر آدمای دوروبرمون بهتریم...
جای کشتی در بندر، امن است. اما جای کشتی در بندر نیست.
...
انتظار نداشتم در کتاب طنزی، چنین جملهای را ببینم. تصور کردم جمله قصاری است که از زبان یکی از شخصیتهای داستان نقل شده. در اینترنت جستوجو کردم و مشابهش را نیافتم. پس به اسم خود نویسنده، سند زدم. خوشم آمد شاید چون اشاراتی دارد که در جغرافیای زیسته من آشناست.
«چرا فکر میکنی چیزای عجیبغریب واسه مردم جذابه؟ قصههای فانتزی و سوررئال رو فقط کسایی مینویسن که تخیل خوبی دارن، اما نویسندهی خوبی نیستن... از توصیف یه موقعیت ساده و معمولی که برای همه آشناست عاجزن، برای همین دربارهی چیزایی مینویسن که تماماً ذهنیه.»
وقتی روزبه پرسیده بود به جای نوشتن داستان چه کار کند، گفته بود: «برو تدریس کن، تو برای بحثهای تئوریک سواد و مطالعاتت خوبه. از قدیم گفتن کاری رو که نمیتونی انجام بدی آموزش بده.»
خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحات 186 و 187
شاهرخ عادت روزانهنویسی را از ایام جوانی داشت. هر جا میرفت همیشه دفترچهای همراه داشت و در هر فرصت چند خطی قلم میزد. در سالهای اخیر لرزش دست کار نوشتن را دشوار کرد. دفتر خاطرات را کنار گذاشت. سایر نوشتههایش را با کامپیوتر ماشیننویسی میکرد. آخرین دفترچهای که در اتاقش یافتم دو صفحه نوشته بیشتر نداشت، آن هم با دست لرزان.
صفحهی اول مربوط به دارو درمانش بود، و سؤالاتی که ظاهراً میخواسته از دکترش بکند و در صفحهی دوم دفترچه فقط یک مصرع شعر درج شده بود، نوشته بود:
«عشق؛ داغی است که تا مرگ نیاید نرود»
شاهرخ روز سهشبه 23 فروردین ساعت سهونیم بامداد در بیمارستان کوشن در پاریس درگذشت و پیکرش هفتهی بعد در تهران در قطعهی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحات 173 و 174
روزی پنج تومان کرایه اتاق میدادیم و روزی چهار پنج تومان هم خورد و خوراکمان میشد و این کمرشکن بود. پس راه افتادیم در کوچههای اطراف دانشگاه به دنبال یک اتاق و پس از مدتی سرگردانی سرانجام در منزل یک مادام آشوری، به ماهی پنجاه تومان کرایه، رحل اقامت افکندیم.
رختخواب و مختصر اثاثیهای از اصفهان با خود برده بودیم، رختخوابها را کف اتاق گوش تا گوش پهن کردیم و در یک سال و چند ماهی که آنجا بودیم اینها همچنان کف اتاق گسترده بود! اتاق، میز و صندلی نداشت، روی دوشکها تکیه به دیوار مینشستیم و میخواندیم و احیاناً مینوشتیم.
مادام صاحبخانه خود در طبقهی بالا میزیست. در کنار اتاق ما خانوادهای ارمنی، مادر و پسر و دختری، به سر میبردند. این دو اتاق را، که گویا مهمانخانه و ناهارخوری خانه بود، دری سرتاسری با پنجرههای شیشهای و پردهِی توری از هم جدا میکرد.
دختر همسایه همسن و سال ما اما بیبهره از وجاهت بود، هر چند در چشم ما حوری بهشتی مینمود. گرامافونی داشت با سه تا صفحه: لکومپارسیتا، لمنتوگیتانو و نینا. نام دخترک همسایه از قضا، نینا بود. دختر وقت و بیوقت این سه صفحه را مینواخت.
به محض آنکه صدای نغمهی نینا برمیخاست شاهرخ مثل فنر از جا میجست، شقورق میایستاد، دو دستش را بالا میآورد، ژست«دانس» به خودش میگرفت و در طول و عرض اتاق شلنگ برمیداشت و ضمن ترقّص با وجناتی مضحک همنوای صفحهی گرامافون بلند بلند میخواند نینا!... نینا! و گاه هم مرا به زور بلند میکرد، دست در کمرم میانداخت و با قیافهی جدی به رقص میپرداخت.
سالها بعد در یک مجلس مهمانی خانم میانهسالی سراغ من آمد، سلام کرد و گفت مرا میشناسید؟ نمیشناختم. گفت من نینا هستم. معلوم شد در تمام آن روز و شبها، دختر گوشهی پردهی توری را کنار میزده و رقص و دلقکی شاهرخ را تماشا میکرده، گفت من عاشق دوستتان هستم، او حالا کجاست؟ گفتم خانم دیگر نجیب و سربهزیر شده، به درد نمیخورد.