با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«... ایده‌ی درست و حسابی برای نوشتن ندارم.»
خسرو پیشنهاد می‌دهد «این ایده چه‌طوره؟ بر اساس عادت‌های بد خودت یه شخصیت خلق کن.»
اولین موردی که به ذهنم می‌رسد این است که خیلی سهل و سریع می‌توانم یک موقعیت ساده و عادی را به شرایط پیچیده‌ی استرس‌زا تبدیل کنم. مثلاً وقتی توی اتوبوس می‌نشینم و صندلی بغلی‌ام خالی است، هر لحظه با ترس و اضطراب منتظرم که آقایی در کمال احترام از من بخواهد در صورت امکان روی صندلی دیگری بنشینم تا او خانمش روی صندلی من بنشینند، یا دلواپس می‌شوم که پیرمرد خمیده یا آقایی بچه‌به‌بغل سوار شود و مجبور شوم جایم را به او بدهم.

دست سرنوشت

پی‌دی‌اف کتاب، زیاد دارم، 99 درصد هم ناخوانده. همان حکایت همیشگی انس و الفت به بوی کاغذ و دست گرفتن کتاب. PDFها را غیر از جست‌وجوی موردی، از دو جا دانلود می‌کنم. دو منبعی که مرتب و منظم به‌روزرسانی می‌شوند و به همین دلیل دائم به آن‌ها سرکشی می‌کنم. یکی صفحه فیس‌بوک باشگاه ادبیات که حالا کانال تلگرام هم دارد. دومی سایت لی‌لی بوک.
این دومی به طور تخصصی رمان کار می‌کند و خلاصه داستان می‌نویسد و شرح مفصلی درباره هر کتاب می‌دهد. در صورت وجود ترجمه‌های مشابه یک رمان خارجی، لینک دانلودشان را همان زیر فهرست می‌کند.

چند وقت پیش موضوع داستان The Moving Finger توجهم را جلب کرد. این خلاصه داستان و وجه تسمیه نام کتاب است:

«داستانِ کتاب، در موردِ خانواده “بارتون” است که برای رسیدن به آرامش، از لندن به روستایی کوچک و آرام پناه می‌برند؛ اما به زودی متوجه می‌شوند که در این روستای کوچک بیش از لندن تشویش و نگرانی به آن‌ها می‌رسد. ماجرا وقتی شروع می‌شود که شخص ناشناسی اقدام به فرستادن نامه‌های آزاردهنده به اهالی روستا می‌کند و در آن، روستاییان را تهدید به افشای رازهای زندگی‌شان نزد دیگران می‌کند و به آن‌ها افتراهای بیهوده می‌زند. ماجرا وقتی پیچیده‌تر می‌شود که یکی از ساکنان روستا، بر اثر دریافت یکی از همین نامه‌ها دست به خودکشی می‌زند.

عنوان اصلی کتاب The Moving Finger است که ترجمه تحت‌اللفظی آن یعنی انگشت متحرک که در انگلیسی اصطلاح رایجی است برگرفته از یک رباعی خیام با ترجمه ادوارد فیتزجرالد و غرض از آن در اصل قلم سرنوشت است و خود فیتزجرالد آن را با اشاره به آیاتی از کتاب مقدس معادل رفته قلم در شعر خیام آورده است:


از رفته‌قلم هیچ دگرگون نشود          
وز خوردن غم به جز جگر، خون نشود
گر در همه عمر خویش، خونابه خوری         
یک قطره از آن که هست افزون نشود



این عنوان در کتاب به دو صورت مجازی و عینی نشان داده شده است. یکی اینکه شخص ناشناسی، نامه های آزار دهنده ای را به اهالی یک روستا می فرستد و در آن نامه ها، آن ها را تهدید به افشای رازهای شان می کند (اشاره به معنای مجازی: قلم سرنوشت) و دیگر اینکه این شخص برای شناسایی نشدن خود از روی اثر انگشت توسط پلیس، فقط از یک انگشتِ خود (اشاره به معنای عینی: انگشت متحرک) برای نوشتن نامه‌ها استفاده می‌کند!»
خب، برای این کتاب، در سایت دو ترجمه بود. «انگشت اتهام، ترجمه بهزاد منتظری، نشر سبزان» و «دست‌ پنهان، ترجمه مجتبی عبدالله‌نژاد، نشر هرمس».
برای انتخاب یکی جهت مطالعه، تنها ترجمه صفحه اول هر دو کتاب را مقایسه کردم. شما هم مقایسه کنید:



گفته‌اند که: «مترجم، خائن است». در مورد ترجمه انگشت اتهام، کار از خیانت گذشته و به جنایت رسیده است.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

دلیل این‌که این‌قدر شیفته‌ی کشف بدی‌ها تو وجود دیگران هستیم چیه؟ حساسیت، بیزاری، کینه یا حسادت؟ تو وجود تک‌تک‌مون که به اندازه‌ی کافی بدی هست. شاید برای اینه که کسی که قراره یک عمر باهاش زندگی کنیم، خودمونیم و در نهایت مشتاقیم که کشف کنیم از سایر آدمای دوروبرمون بهتریم...

رسول پرویزی، شلوارهای وصله‌دار، نشر امیرکبیر

[درویش] حکایتی برایم نقل کرد و گفت: از میان ماه‌ها و سال‌هایی که در این آلونک زندگی کردم یک وقت دو روز بی‌رزق ماندم. علت آذوقه نداشتنم برف سنگینی بود که چند روز متوالی می‌بارید و به کلی راه آمد و شد به کوه را مسدود کرده بود. حتی چند نفری که عادت داشتند در سرما و گرما به باباکوهی بیایند و نفسی در کوه تازه کنند به علت برف سنگین و انسداد راه‌ها در خانه تپیده بودند.

من که معمولاً آذوقه چند روزم در کنارم هست نتوانستم روز معهود هفته به شهر روم و به امید باز شدن هوا فردا و پس‌فردا در کوه ماندم. قهوه‌چی‌های پایین وقتی هوا را پس دیدند و احساس کردند که مشتری به باباکوهی نخواهد آمد در قهوه‌خانه را تخته کردند و به شهر رفتند. علی ماند و حوضش، من ماندم و برف و این کوه ساکت و صامت، و هر چه بود خوردم و سپس از اتاق بیرون آمدم دیدم آسمان تیره و عبوس است و خرخر می کند و هیچ امیدی به باز شدن هوا نیست. چاره نبود، روزه اجباری را شروع کردم.

دوازده ساعت گذشت خبری نشد، آسمان هم‌چنان سهمناک بود و غرش می‌کرد. احدالناسی روی جاده دیده نمی‌شد، اصلاً جاده زیر برف ناپدید شده بود، گاه‌گاهی صدای گرگان گرسنه به گوشم می‌خورد که زوزه می‌کشیدند و دنبال بدن بی‌گوشت و سراپا بی‌استخوان من درویش می‌گشتند.
چاره جز خواب نبود، در را محکم از تو بستم زیرا با همه بی‌قیدی خوشم نمی‌آمد بدنم را گرگان گرسنه بدرند، بعد سرم را بر زمین گذاشتم و شولا را روی خود کشیدم. گرسنگی از حالم برد، نمی‌دانم چه‌قدر گذشت یک وقت دیدم در می‌زنند و از بیرون دو نفر فریاد می‌کشند بابا بلند شو.

من که از گرسنگی چند روزه به سختی افتاده بودم و نا نداشتم که حرکت کنم به هر نحو بود برخاستم، چفت در را انداختم دیدم دنیا هم‌چنان سفید می‌نماید. برف سنگین‌تر و سهمگین‌تر نشسته است ولی دو نفر مست که بالاپوش‌های محکم و کلفتی داشتند هر یک دو قابلمه در دست داشتند وارد اتاقم شدند.

من از تازه‌واردان تعجب کردم چه چیز موجب گشت که اینان به کوه آیند و در این سرما و برف کشنده راه دراز و سربالایی خطرناک را طی کنند. در این فکر بودم که خودشان به حرف آمدند و گفتند: «عده‌ای در فلان جا مهمان بودند، ما دو نفر هم در جمع بودیم. سخن بر گرو بستن و نذربندی بود. حریفان مجلس همه مست بودند، یکی گفت اگر کسی در این سرما به باباکوهی برود من صد تومان بدو می‌دهم و نذر می‌بندم، من و رفیقم که مست بودیم بی‌مطالعه قبول کردیم، قرار شد برای نشانه‌ی آمدن این چهار قابلمه‌ها را پر از غذا کنیم و بیاوریم این‌جا و به آقای درویش بدهیم. قابلمه‌ها برای نشانی بماند تا روز آفتابی که حریفان نذربسته در این‌جا خواهند آمد و از شما خواهند گرفت.»

من به سختی حیران شدم و قبل از حرف نشستم و غذایی خوردم و بدان‌ها گفتم که: «نمی‌دانید مستی شما چه‌گونه حیات مرا بازخرید.»

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

جای کشتی در بندر، امن است. اما جای کشتی در بندر نیست.

...

انتظار نداشتم در کتاب طنزی، چنین جمله‌ای را ببینم. تصور کردم جمله قصاری است که از زبان یکی از شخصیت‌های داستان نقل شده. در اینترنت جست‌وجو کردم و مشابه‌ش را نیافتم. پس به اسم خود نویسنده، سند زدم. خوشم آمد شاید چون اشاراتی دارد که در جغرافیای زیسته من آشناست.

رسول پرویزی، شلوارهای وصله‌دار، نشر امیرکبیر

طبع بسیارى از زنان و دختران طبع مورچگان است. مورچه بى آن‌که یک دقیقه آرام باشد در تلاش ذخایر و اندوخته‌هاى غذایى است، بسیارى از خانم‌ها و دختر خانم‌ها نیز دائماً به فکر ذخیره عشق‌ند، مرد را به هر صورت جزء ذخایر عشقی خود مى‌دانند و دست رد به سینه‌اش نمى‌زنند و به حکم آن‌که شاید دومى نگرفت اولى را از دست نمى‌دهند همه را راضى نگه مى‌دارند تا خدا چه خواهد.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«چرا فکر می‌کنی چیزای عجیب‌غریب واسه مردم جذابه؟ قصه‌های فانتزی و سوررئال رو فقط کسایی می‌نویسن که تخیل خوبی دارن، اما نویسنده‌ی خوبی نیستن... از توصیف یه موقعیت ساده و معمولی که برای همه آشناست عاجزن، برای همین درباره‌ی چیزایی می‌نویسن که تماماً ذهنیه.»

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

وقتی روزبه پرسیده بود به جای نوشتن داستان چه کار کند، گفته بود: «برو تدریس کن، تو برای بحث‌های تئوریک سواد و مطالعاتت خوبه. از قدیم گفتن کاری رو که نمی‌تونی انجام بدی آموزش بده.»

برو کتاب بخون رفیق

در نمایشگاه‌های کتابی که هر ساله در این‌جا توسط شرکت برگزار می‌شود، با تخفیفی که نمایشگاه و بن کتابی که شرکت می‌دهد و علاقه‌ی ازلی‌ابدی‌ام به ادبیات، کلّی کتاب می‌خرم که سرعت و حوصله‌ی خواندنم، خیلی‌هاشان را دست‌نخورده در نوبت مطالعه می‌گذارد.
این «بعداً می‌خونم» گاهی چند ساله می‌شود و یادم می‌رود که چه کتابی را کِی و اصلاً چرا خریده‌ام!
«برو ولگردی کن رفیق» را که دست گرفتم با نگاهی به قطر و طرح جلد و نشر چشمه‌اش گفتم: «اَه! از این داستان‌های مزخرف آوانگارد و جریان سیال ذهن و روایت غیرخطی و بازی‌های زبانی‌ست. مگر قرار نبود دیگر از این‌ها نخرم!؟»
طبق یکی از اصول لایتغیر شکنجه‌وار زندگی‌ام که کتابِ دست‌گرفته را نخوانده و نیمه‌تمام نمی‌گذارم* ناچار شروع به خواندن کردم که در همان داستان اول، تصوراتم به هم خورد، خوش‌بختانه!
با اغماض، خبری از پایتخت‌زدگی و آپارتمان‌نشینی و دغدغه‌های شکم‌سیرانه‌ی قشر متوسط مرکز‌نشین نبود. جغرافیای اهواز و خوزستان (زادگاه نویسنده؛ مهدی ربی) در چهار داستان به شدت توی چشم بود و چشم‌نواز. درک و تصور خیلی از صحنه‌ها برای من که همسایه‌شان هستم آسان و دل‌نشین بود. وقتی از خرمای بهبهان و چهارشیر و پل سفید و ماهی شوریده می‌گفت می‌دانستم که دارد چه می‌گوید.
نکته مهم‌تر این که داستان‌ها قصه داشتند. بله، می‌دانم که متناقض است ولی منظورم از داستان، مکتوباتی‌ست که چاپ می‌کنند و مرادم از قصه، چیزی‌ست که بتوان تعریفش کرد و سرگرمش شد. روایتی که اوج و فرود و نقطه‌ی عطف دارد.
من هنوز مثل پشت‌کوه‌مانده‌های شهر ادبیات و رمان! محتوا را به فرم ترجیح می‌دهم. هنوز عاشق قصه‌ام و ماجرا. دوست دارم داستان بشنوم و بخوانم و ببینم. می‌خواهم سرگرم شوم، مشتاقانه دنبال کنم که آخرش چه می‌شود. چه در ادبیات چه در سینما.
من، دیالوگ می‌خواهم. تصویرسازی و توصیف صحنه، حوصله‌ام را سر می‌برد.
و از بخت خوش، نویسنده در این کتاب، داستان تعریف می‌کند. هر چند که به نظر عقل ناقصم در پایان‌بندی‌ها مشکل دارد و زود تمام می‌کند. مواد خام بعضی داستان‌ها کفاف یک رمان را می‌دهد.
نتوانستم بنا به عادتم جمله یا پاراگرافی را برای گزیده‌نویسی انتخاب کنم. چون در کلیّت داستان، قابل فهم و نقل بودند.
کتاب کوچک و ارزانی‌ست و به خواندنش می‌ارزد. اگر به دیدن دوستی پس از مدت‌ها دوری می‌رفتم حتماً این کتاب را هدیه می‌بردم. به ویژه برای خانم‌ها که حدس می‌زنم روایت‌ مردانه مسائل عاطفی برای‌شان جذاب باشد.   

* دروغ چرا! در تمام عمرم، همه را تا آخر خوانده‌ام. از حوصله‌سربرهای کلاسیک و مغلق‌نویسی‌های فلسفی و بی‌سرو‌ته‌های مدرن و «نمی‌دونم چه مرگمه»‌های نویسندگان زن ایرانی و... جز یکی! «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم». که توی صفحه‌ی اولش کلمه‌ی ریگستان داشت و روی جلدش زده بود که جایزه روشنفکری غیردولتی برده است.
عذاب الیمی بود خواندن هم‌آن فصل اولش. هی خواندم و نفهمیدم. هی برگشتم و خواندم و باز نفهمیدم. حتا برای شخصیت‌ها، شناسنامه نوشتم و به هر که رسیدم یک نگاهم به کتاب بود و یک نگاهم به کاغذ شجره‌نامه. نفهمیدم که نفهمیدم. علی‌رغم میل باطنی کتاب را انداختم گوشه‌ای که...
روزی مصاحبه‌ی یکی از نویسندگان خانم خارج‌نشین را شنیدم که می‌گفت این کتاب را چند بار خوانده و هیچ از قصه نفهمیده. البته با فروتنی اضافه کرده بود که شاید تقصیر از من است که داستان را نفهمیده‌ام. ولی هم من، هم آن منتقد محترمه می‌دانیم که ایراد از نویسنده‌ی مردم‌آزار است و هیأت داوران خیلی روشنفکر جایزه کذایی!

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - هفتم و آخر

خاطراتی از شاهرخ مسکوب

صفحات 186 و 187


شاهرخ عادت روزانه‌نویسی را از ایام جوانی داشت. هر جا می‌رفت همیشه‌ دفترچه‌ای همراه داشت و در هر فرصت چند خطی قلم می‌زد. در سال‌های‌ اخیر لرزش دست کار نوشتن را دشوار کرد. دفتر خاطرات را کنار گذاشت. سایر نوشته‌هایش را با کامپیوتر ماشین‌نویسی می‌کرد. آخرین دفترچه‌ای که‌ در اتاقش یافتم دو صفحه نوشته بیشتر نداشت، آن هم با دست لرزان.

صفحه‌ی اول مربوط به دارو درمانش بود، و سؤالاتی که ظاهراً می‌خواسته‌ از دکترش بکند و در صفحه‌ی دوم دفترچه فقط یک مصرع شعر درج شده بود، نوشته بود:

«عشق؛ داغی است که تا مرگ نیاید نرود»

شاهرخ روز سه‌شبه 23 فروردین ساعت سه‌ونیم بامداد در بیمارستان کوشن در پاریس درگذشت و پیکرش هفته‌ی بعد در تهران در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.


گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - ششم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحه‌ی 180

شاهرخ پس از زندان با چند تن از دوستان اصفهانی شرکتی -شرکت‌ «گونیا»- تشکیل داده بودند. عصرها از اداره به دفتر آن‌ها می‌رفتم، گپ می‌زدیم‌ و چای و قهوه می‌خوردیم. شرکت رونقی نداشت، کسب و کار کساد بود. دستگاه‌های دولتی پول آن‌ها را نمی‌دادند، ندانم‌کاری شرکا هم مزید بر علت‌ شده بود. با این حال یکی از پیمان‌کاران رقیب که آن‌ها را موی دماغ خود می‌دید، شوخی جدی، یکی از دو سرکش‌ «گ‌» تابلو «گونیا» را تراشیده بود.
مدتی گذشت، یک روز به شاهرخ که مدیرعامل شرکت بود گفتم چرا تابلو را درست نمی‌کنید این مایه آبروریزی است. با حاضرجوابی همیشگی‌اش گفت‌ «چه مانع دارد، شاید به این وسیله کمی مشتری پیدا کنیم، و عدو شود سبب خیر...»

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - پنجم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحه‌ی 176

شاهرخ پس از چندی کادر حزب توده و مسئول تشکیلات فارس شده بود و من‌ در مرخصی تابستان برای دیدن او سفری به شیراز رفتم. روز دوم یا سوم گفت‌ باید برای کارهای تشکیلاتی‌اش به بوشهر برود. گفتم من هم می‌آیم چون بوشهر را ندیده‌ام.
تنها وسیله‌ی رفت و آمد به بوشهر کامیون‌های نفتکش بود و با یکی‌ از این‌ها راه افتادیم. وقتی طول مسیر و پیچ و خم و گردنه‌های صعب‌العبور راه‌ را دیدم از تصمیم خود پشیمان شدم ولی دیگر دیر بود و چاره‌ای جز ادامه‌ی سفر نبود.
در بوشهر معلوم شد شهر جایی دیدنی جز کنار دریا ندارد و در کنار هم گرما بیداد می‌کرد. ما در خانه‌ی رفیق حزبی کارگری وارد شده بودیم‌ که نه کولر داشت نه حتی بادبزن، و در دمای نفس‌گیر و «شرجی‌» چسبناک هوا روز و شب عرق می‌ریختیم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و من هم‌ می‌کوشیدم کتابی بخوانم. بسیار سخت گذشت.

گزیده‌یی کتاب مترجمان، خائنان - چهارم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب

صفحات 173 و 174


روزی پنج تومان کرایه اتاق می‌دادیم و روزی چهار پنج تومان هم خورد و خوراک‌مان می‌شد و این کمرشکن بود. پس راه افتادیم در کوچه‌های اطراف‌ دانشگاه به دنبال یک اتاق و پس از مدتی سرگردانی سرانجام در منزل یک مادام‌ آشوری، به ماهی پنجاه تومان کرایه، رحل اقامت افکندیم.

رختخواب و مختصر اثاثیه‌ای از اصفهان با خود برده بودیم، رختخواب‌ها را کف اتاق گوش تا گوش‌ پهن کردیم و در یک سال و چند ماهی که آن‌جا بودیم این‌ها هم‌چنان کف اتاق‌ گسترده بود! اتاق، میز و صندلی نداشت، روی دوشک‌ها تکیه به دیوار می‌نشستیم و می‌خواندیم و احیاناً می‌نوشتیم.

مادام صاحب‌خانه خود در طبقه‌ی بالا می‌زیست. در کنار اتاق ما خانواده‌ای ارمنی، مادر و پسر و دختری، به سر می‌بردند. این دو اتاق را، که گویا مهمانخانه و ناهارخوری خانه بود، دری‌ سرتاسری با پنجره‌های شیشه‌ای و پرده‌ِی توری از هم جدا می‌کرد.

دختر همسایه‌ هم‌سن و سال ما اما بی‌بهره از وجاهت بود، هر چند در چشم ما حوری بهشتی می‌نمود. گرامافونی داشت با سه تا صفحه: لکومپارسیتا، لمنتوگیتانو و نینا. نام‌ دخترک همسایه از قضا، نینا بود. دختر وقت و بی‌وقت این سه صفحه را می‌نواخت.

به محض آن‌که صدای نغمه‌ی نینا برمی‌خاست شاهرخ مثل فنر از جا می‌جست، شق‌ورق می‌ایستاد، دو دستش را بالا می‌آورد، ژست‌«دانس‌» به‌ خودش می‌گرفت و در طول و عرض اتاق شلنگ برمی‌داشت و ضمن ترقّص با وجناتی مضحک هم‌نوای صفحه‌ی گرامافون بلند بلند می‌خواند نینا!... نینا! و گاه هم مرا به زور بلند می‌کرد، دست در کمرم می‌انداخت و با قیافه‌ی جدی به‌ رقص می‌پرداخت.

سال‌ها بعد در یک مجلس مهمانی خانم میانه‌سالی سراغ من آمد، سلام‌ کرد و گفت مرا می‌شناسید؟ نمی‌شناختم. گفت من نینا هستم. معلوم شد در تمام آن روز و شب‌ها، دختر گوشه‌ی پرده‌ی توری را کنار می‌زده و رقص و دلقکی‌ شاهرخ را تماشا می‌کرده، گفت من عاشق دوست‌تان هستم، او حالا کجاست؟ گفتم‌ خانم دیگر نجیب و سربه‌زیر شده، به درد نمی‌خورد.

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - سوم

جامعه‌ی باز و دشمنان آن
صفحه‌ی 59

مسأله‌ِی مهم به نظر پوپر -برخلاف نظر افلاطون و بسیاری از فلاسفه‌ی قدیم- این نیست‌ که «چه کس باید حکومت کند؟» بلکه آن است که «چه‌گونه می‌توان سوء حکومت را به حداقل رسانید و از بدبختی‌ها کاست؟» به عقیده‌ی پوپر «در تاریخ جهان، کمتر حاکمی‌ توان یافت که از لحاظ قدرت اخلاقی و عقلی، از حد یک انسان متوسط بالاتر بوده باشد، و اغلب آنان پایین‌تر از یک انسان متوسط‌الحال بوده‌اند.» بنابراین اساسی‌ترین شرط جامعه‌ی آزاد آن است که بتوان کسانی را که قدرت در دست دارند، بدون قهر و خشونت و خونریزی، مثلاً از طریق انتخابات عمومی برکنار کرد.

پوپر دموکراسی را تنها انتخاب‌ حکومت به وسیله‌ی اکثریت نمی‌داند و از قول افلاطون می‌پرسد: «اگر اراده‌ی مردم بر این‌ تعلق گیرد که خود حکومت نکنند و بر این تعلق گیرد که یک مستبد حکومت کند، چه‌ می‌شود؟» و می‌افزاید «وقوع این قضیه غیرمحتمل نیست، سهل است، بارها به وقوع‌ پیوسته است، و هر بار... هواداران دموکراسی... به تنگناهای فکری دچار آمده‌اند.»
چون از سویی با حکومت استبدادی مخالفند و از سوی دیگر به اصل حاکمیت اکثریت‌ معتقد و اکثریت اینک با تصمیم خود حکومت خودکامه را برگزیده است...

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - دوم

صفحه‌ی 30
اجماع ادبی درباره کیفیت ترجمه به طور کلی بدبینانه است. مدت‌ها پیش در قرن هفدهم، نویسنده انگلیسی جیمز هاول گفت بعضی برآنند که ترجمه «بی‌شباهت... به روی وارونه فرشینه ترکی» نیست.

در قرن نوزدهم جورج بارو یا اندوه اظهار نظر کرد که «ترجمه در بهترین حال یک بازتاب است». احساس مشابهی لابد به شاعر ترک احمد هاشم دست داد که وقتی از او پرسیدند جوهر شعر چیست، گفت «آن‌که در ترجمه از دست می‌رود». فرانسوی شوخ‌طبعی ترجمه‌ها را به زن‌ها تشبیه می‌کند: «بعضی زیبایند، بعضی وفادار، کمتر هر دو صفت را دارند». یک عبارت کلاسیک ایتالیایی لبّ مطلب را گفته است: «
traduttore traditore»
«مترجم، خائن»

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - یکم

گزیده‌ی کتاب «مترجمان، خائنان»
نوشته‌ی «حسن کامشاد»
نشر «نی»

تاریخچه‌ی ترجمه
صفحات 11و 12
یکی از نخستین روایت‌هایی که از ارتباط‌های سیاسی قرون وسطی به دست ما رسیده از وقایع‌نگاری عرب به نام اوحدی است: می‌نویسد که شاهزاده خانمی اروپایی، برثا دختر لوثر ملکه فرنجه [فرنگستان‌] و سرزمین‌های تحت‌الحمایه، در سال 293 هجری (906 میلادی) هدیه و نامه‌ای برای المکتفی بالله خلیفه عباسی فرستاد. پیام دیگری هم در مراسلات بود، که در نامه نیامده بود، و خطاب به شخص خلیفه بود. به گفته مورخ عرب، نامه بر پارچه ابریشم سفید نوشته شده بود «به خطی شبیه خط یونانی اما سرراست‌تر» (لابد خط لاتین بود، ملکه‌ای از ایتالیا حتما به لاتینی می‌نویسد). اوحدی می‌گوید پیام درخواست ازدواج و دوستی با خلیفه بود-که غریب می‌نماید، و چه بسا که در ترجمه خطایی روی داده باشد.

پیام لاتینی را چه‌گونه می‌خواندند؟ در بغداد قرن دهم کجا کسی پیدا می‌شد که بتواند لاتین بخواند؟ به گفته اوحدی همه جا دنبال چنین کسی گشتند، و بالاخره در دکه پارچه‌فروشی، غلامی فرنگی یافتند که می‌توانست «نوشته آن قوم را بخواند». وی را به حضور خلیفه بردند و او نامه را از لاتینی به یونانی ترجمه کرد. سپس سراغ حنین ابن اسحاق مترجم نامدار متون علمی رفتند و اسحق آن را از یونانی به عربی برگرداند.

گزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 30 - قسمت سوم

فهیمه رحیمی؛ زندگی یک پدیده
بست سلر
روایت پسر: بابک شیرازی

وقتی شروع می‌کرد به نوشتن، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. اگر دستش خسته نمی‌شد یک کتاب را یک‌دفعه تا آخر می‌نوشت. حتا لابه‌لای دست‌نویس یکی از داستان‌هایش نوشته بود: «بهاره زیر گاز را خاموش کن.»
بعد یک خانم یا آقایی از ویراستاری انتشارات زنگ زده بود به مامان که شخصیت‌های داستان داشتند توی خیابان راه می‌رفتند که تو یک‌دفعه این طور نوشتی. خوب این بهاره کیست؟ چه ربطی به داستان دارد؟!
(بهاره تنها دختر فهیمه رحیمی‌ست.)
...
تا وقتی پادرد و کمردرد نداشت، عادت داشت مثل بچه‌مدرسه‌ای‌ها دراز بکشد روی زمین و بنویسد.


روایت خواهر؛ شکوه رحیمی

هنوز روی پیغام‌گیر تلفنم پنج‌شش باری صدایش هست: «شکوه کجایی؟ دلم شور زد.»، «با من تماس بگیر شکوه.»، «شکوه، رفتی دکتر؟ چی شد؟»... نمی‌خواهم هیچ‌وقت این پیغام‌ها پاک شوند. تنها چیزی که من را آرام می‌کند، هم‌این صدا و عکس‌هایش است.
...
روزهای آخر اصلاً دلم نمی‌خواست بخوابم. همه‌اش می‌گفتم آخرین روز است. بالای سرش می‌نشستم و نگاهش می‌کردم. ناخودآگاه می‌گفتم: «فهیمه‌جان، صدام کردی؟» می‌گفت: «نه خواهری، بگیر بخواب. کاری ندارم.»
فقط صدایش می‌زدم که خاطرجمع شوم هنوز دارد نفس می‌کشد. هنوز من را می‌شناسد.

گزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 30 - قسمت دوم

«بدو بیروت، بدو»
محمد طلوعی، صفحه‌ی 121

«آدم هر جا زندگی می‌کنه باید لااقل یه مُرده تو قبرستونش داشته باشه.»
...
آدم‌ها وقت جدا شدن، راستیِ حرف‌هایشان را نشان می‌دهند. دست‌های آویزان، سرهای پایین، نگاه‌های دزدیده یعنی هیچ چیزی را که گفتم راست نبوده.
سرِ بالا، دست‌های باز بیش‌تر از عرض شانه، نگاه‌های مستقیم یعنی می‌توانم دروغ بگویم اما ادای راستی را در بیاورم.

«دی‌یم پردیدی»
جولی اوتسکا، شیدا سالاروند، صفحه‌ی 147

«لحظه‌ای که عاشق کسی می‌شی، از دست می‌ری.»

«چه‌گونه بچه را تربیت کنیم؟»
جین کر، احسان لطفی، صفحه‌ی 219

هم‌این چند روز پیش، بعد از این که پسرم کریستوفر رفت مدرسه، فهمیدم با رژ لب نوی من یک نقشه‌ی گنج دزدان دریایی روی کف پارکینگ کشیده است.
همه‌ی روز را لحظه‌شماری کردم که بیاید و خدمتش برسم و لاخره ساعت چهار، خندان و آوازخوان وارد شد. اما هم‌این که خواستم صدایش بزنم شنیدم از پدرش می‌پرسد: «سلام بابا، لابلا سینیوریتا کجاست؟»
(لابلا سینیوریتا به اسپانیایی یعنی بانوی زیبا.)
شما باشید در چون این موقعیتی چه کار می‌کنید؟ من که عمراً بدانم!

گزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 30 - قسمت اول

«مراسم نیاز به خوب بودن»
محمد اسلامی ندوشن
صفحه‌ی 45

هر بچه برای خود شخصیت و افتخاری می‌دانست که بتواند در مجلس سیدالشهدا خدمتی بکند و من هیجان روزهای اولی را که به جمع کردن استکان‌ها پرداختم، هرگز از یاد نمی‌برم.
گذشته از این، قدری نیاز به خودنمایی نیز از آن غایب نبود و اندک‌اندک خواهش‌هایی بیدار می‌شد که مثلاً فلان پوشیده‌روی از آن فلان غرفه شما را ببیند.


«آباریکلا»
دیوید سدرس
احسان لطفی
صفحه‌ی 77

چه‌طور هر شب چند ساعت را صرف خواباندن بچه‌هایشان می‌کنند؟
برای‌شان قصه‌هایی درباره‌ی پیشی‌های گول‌خورده یا فُک‌های یونیفرم‌پوش می‌‌خوانند و اگر بچه، امر کرد از سر تکرارش می‌کنند.
در خانه‌ی ما پدر و مادرم ما را با دو کلمه‌ی ساده می‌خواباندند: «خفه شین!» این همیشه آخرین چیزی بود که قبل از خاموش شدن چراغ‌ها می‌شنیدیم.
آثار هنری‌مان هم به در یخچال یا دیوار یا این جور جاها آویخته نمی‌شد چون والدین‌مان ارزش واقعی‌شان را می‌دانستند: آشغال.
آن‌ها در خانه‌ی بچه زندگی نمی‌کردند، ما در خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کردیم.

گزیده‌ی کتاب شروع یک زن

گزیده‌ی کتاب «شروع یک زن»
نوشته‌ی «فریبا کلهر»
نشر «ققنوس»

صفحه‌ی 6
اس‌ام‌اس دومش به یادم آورد که با وجود همه‌ی حرف‌های راست و دروغش، با وجود تمام رفتارهای صادقانه و فریب‌کارانه‌اش دلم برایش تنگ شده است و دارم برایش پرپر می‌زنم.
در این مدت سعی کرده بودم به او فکر نکنم و این فکر نکردن قطعاً برای تنبیه خودم و دست‌کم برای اذیت نشدن خودم بود.
و گر نه او که اصلاً ککش هم نمی‌گزید. خوش‌گذران‌ترین آدمی بود که دیده بودم. بمب خوشه‌ای می‌انداختند به فکر انگورچینی بود.

صفحه‌ی 7
با اس‌ام‌اس دوم دلم برای موهایش که هوز سیاه بود تنگ شد. برای حرف زدن شل و وارفته‌اش که انگار توی دهانش پر از ماست است تنگ شد.

بعد از خواندن بسوزان

خطر لو رفتن پایان داستان «به هادس خوش آمدید»

یک. اگر می‌خواهید از دهه‌ی شصت متنفر شوید، کتاب‌های «بلقیس سلیمانی» را بخوانید.

دو. از مردهای آویزان و بلاتکلیف و غیرقابل اتکایی که عاشق قهرمان‌های داستان‌های «بلقیس سلیمانی» می‌شوند خوشم نمی‌آید. در واقع از نویسنده بدم می‌آید که آن‌ها را این‌جوری خلق کرده است! خالق دنیایی که تنها مردان خوبش، پدرهای پیر هستند.

سه. یک فصل مانده به انتهای داستان «به هادس خوش آمدید» بس که از دست قهرمان زن قصه حرص خوردم که لحظه‌ای نفرین کردم زیر عمل ترمیم پرده‌ی بکارت، بمیرد! تا از دست زنجموره‌هایش خلاص شوم که دیگر کار به آن‌جا نکشید و با خودکشی از روی پل، هم خودش هم من را راحت کرد.

چهار. خانم بلقیس سلیمانی! بدون که بنده به دختران جوان خوشگل کدبانوی متشخص حساسم. چرا آخر داستان‌هات اون‌ها رو می‌کشی؟ ها؟ چرا با احساسات پاک ما بازی می‌کنی؟ ها؟ چرا؟!

گزیده‌ی کتاب به هادس خوش آمدید

«به هادس خوش آمدید»
نوشته‌ی«بلقیس سلیمانی»
نشر «چشمه»

صفحه‌ی 14
- دختر لطف‌علی‌خان، می‌دونی خیلی شبیه عمه‌زلیخات هستی؟
رودابه ایستاد. به یک‌باره ایستاد. احساس کرد حرفی را که نباید، شنیده است. خیلی‌ها این حرف را گفته بودند، اما فکر نمی‌کرد مهندس حالا و این‌جا این حرف را بزند.
ناگهان میل به شیطنت همه‌ی وجودش را گرفت.
- شنیدم خاطرخواش بودین.
- بودم و بود.

صفحه‌ی 18
مهندس ماهی‌تابه را روی میز گذاشت و گفت: «بشقاب بیارم، یا برای صرفه‌جویی تو شستن ظرف، تو ماهی‌تابه بخوریم؟»
رودابه به جای جواب، از داخل کابینت دو بشقاب ته‌گود برداشت. دوست نداشت دستش موقع لقمه برداشتن به دست کسی بخورد. یک‌بار با امینه، مشترک غذا گرفته بودند، گیج از نامشخص بودن مرزها و سهم‌ها، تقریباً چیزی نخورده بود و در تمام مدت مواظب بود مبادا دستش موقع  رفت‌وآمد به دست امینه بخورد.

صفحه‌ی 51
«تا وقتی مردی بتواند کاسه‌ی آبی را از زمین بردارد، قوه‌ی مردی دارد.»

صفحه‌ی 88
همه‌ی شگردهای ممکن را به کار بست تا رودابه را به حرف بکشد، اما قفل زبان رودابه با هیچ کلیدی باز نشد. بلاخره امینه شاه‌کلیدی را که برای روز مبادا کنار گذاشته بود، به کار برد و از این قاعده پیروی کرد که:
اگر می‌خواهی رازهای دیگری را بشنوی، رازهایت را بگو.

صفحه‌ی 89
دختر جوان گیوه پوشیده بود و شبیه زنان عرب جنوب ایران شال سیاه نخی‌یی دور سرش پیچیده بود.

صفحه‌ی 120
«بخور ننه، خون‌سازه، دختر باید چیزای خون‌ساز بخوره.»

صفحه‌ی 153-154
... رودابه برای اولین بار سوار هواپیما شد. از هم‌آن لحظه‌ی ورودش به فرودگاه احساس یک آدم متشخص را پیدا کرد. درست مثل دیگران آهسته حرف می‌زد، آرام و باتبختر راه می‌رفت. و دم به دقیقه به ساعت دیواری سالن انتظار و ساعت خودش نگاه می‌کرد و گاه با بلیت‌های آبی‌رنگ شرکت هواپیمایی، در آن هوای کم‌وبیش سرد خودش را باد می‌زد. وقتی از پله‌های هواپیما بالا می‌رفت به جای هر چیزی به کشیدگی ساق پاهایش فکر می‌کرد. داخل هواپیما نگران استفاده از وسایل بود، دلش نمی‌خواست دیگران متوجه مبتدی بودنش بشوند.

صفحه‌ی 154
«موی زن، عزیز من زینت زنه، قدیمیا برای این که زنی رو بی‌حیثیت کنند، موهاش رو می‌بریدن. زن بی‌مو یعنی زن بی‌آبرو، چه طور دلت اومد دختر؟!»

گزیده‌ی کتاب بهار 63

«بهار 63»
نوشته‌ی «مجتبا پورمحسن»
نشر «چشمه»

صفحه‌ی 30
هیچ‌وقت خیانت را برای زن اعتراف نکن.
زن هر چه قدر هم فهمیده باشد تا از زبان خودت نشنود مطمئن نمی‌شود.

صفحه‌ی 53
سیگارِ خاموش روی لبم بود، «سما» با دست اشاره کرد به جیبم که فندک را در بیاورم و روشنش کنم.
گفت: «بکش به سلامتی دکتر بلانسبت.»
«میترا» اگر بود می‌گفت: «الهی قربونت برم، نکش، می‌میری‌ها!»
مشکل اما این است که آدم نمی‌داند در هر لحظه کدام واکنش را دوست دارد. همراهی «سما» یا تظاهر «میترا» به دلسوزی.
برای «رضا» که تعریف کردم گفتم: «فرقی نمی‌کند، هر کدامش که باشد آدم دلش هوای آن یکی را می‌کند.»

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت پنجم

صفحه‌ی 183
توافق
زهرا عبدالهی


همسایه‌ی واحد شش نباید زباله‌های تفکیک شده‌اش را گوشه‌ی پارکینگ نگه‌داری کند، هم‌چنین همسایه‌ی واحد پنج باید وسایلی را که در حدفاصل درِ آپارتمانش تا درِ پشت‌بام چیده، به محل مناسبی منتقل کند. همسایه‌ی واحد چهار باید در نظر داشته باشد که ساعت یکِ نیمه‌شب برای جاروبرقی کشیدن زمان درستی نیست، درضمن در اسرع وقت به یک مشاور خانواده مراجعه نماید، چراکه سایر ساکنان ساختمان تحمل مشاجرات خانوادگی ایشان را ندارند. همسایه‌ی واحدِ دو باید محل دقیق پارکینگ خود را بداند و با رها نمودن خودروی خود وسط پارکینگ موجب آزار دیگران نشود. همسایه‌ی واحدِ سه را خدا رحمت کند. در طول سه‌ماه اقامت ایشان به جز سروصدای شبِ عروسی ایشان که ناشی از بازدید مهمانان از منزل عروس بود، مورد دیگری مشاهده نشد، هرچند برگزاری مراسم پاتختی در پارکینگِ مجتمع به هیچ عنوان قابل توجیه نبود اما گذشته‌ها گذشته است…
این متنی است که هرشب در ذهنم آماده می‌کنم تا بنویسم که همسر گرامی در جلسه‌ی ساختمان برای حضار بخواند. متن نامه به فراخور رخدادهای روز تغییر می‌کند. یک روز خواهرزاده‌ی همسایه‌ی واحد دو مهمان خاله‌اش می‌شود. دخترخاله‌ها باهم سر سازگاری ندارند و تا شب که مادرِ دخترک به دنبالش بیاید، صدای دعوا و جیغ و فریادشان لحظه‌ای قطع نمی‌شود. یک روز همسایه‌ی واحدِ چهار فراموش می‌کند ماشینش را خلاص کند، به صدای زنگ هم برای جابه‌جایی ماشینش هیچ توجهی نمی‌کند. یک شب همسایه‌ی واحد پنج مهمان دارد و صدای رفت‌وآمد مداوم‌شان از راه‌پله تا پاسی پس از نیمه شب ادامه دارد. یک‌بار هم ما مهمان داریم و از آن‌جایی که واحدهای پنج و شش شارژ ماهانه را پرداخت نکرده‌اند، راه‌پله‌ها کثیف‌اند.
یک شب که خوابم نمی‌برد تصمیم می‌گیرم نامه‌ی ذهنی را مکتوب کنم. هم‌زمان با شروع نوشتن، موارد، یکی‌یکی اهمیت‌شان را از دست می‌دهند. خانم همسایه‌ی واحدِ دو دست‌فرمانش زیاد خوب نیست از ترس این‌که ماشینش به درودیوار یا به ماشین‌های دیگر نخورد، ماشین را وسط پارکینگ پارک می‌کند. دختر و خواهرزاده‌اش بچه‌اند دیگر، آدم‌بزرگ‌ها دعوا می‌کنند این‌ها نکنند؟ آقای همسایه‌ی واحد چهار شب‌کار است. روزها می‌خوابد. همسرش ناچار است شب‌ها که او نیست کارهایش را انجام دهد. بنده‌خدا هرشب تا صبح بیدار است همین است که اعصاب درست‌وحسابی ندارد و با زنش حرفش می‌شود. معلوم است که همسایه‌ی واحد پنج به تفکیک زباله اهمیت می‌دهد حتما توی تراس جا ندارد که زباله‌هایش را گوشه‌ی پارکینگ می‌گذارد. زباله‌ی خشک‌اند دیگر، آن گوشه هم از بیرون زیاد دید ندارد. تفکیک نکند خوب است؟ توی ذهنم روی قالیِ لوله‌شده و دوچرخه‌ی اسقاطیِ پسرش هم خط می‌کشم. همسایه‌ی واحد شش هم سه‌تا بچه دارد حتما در آپارتمان دوخوابه‌شان جا کم دارند که وسایلش را در راه‌پله چیده. مهمان هم که همه دارند، همیشگی هم نیست. شارژ را هم شاید یادشان رفته یا دست‌شان تنگ بوده. خدا را شکر طبقه‌ی اول هستیم و مسیر عبور مهمان کوتاه، می‌شود سریع جارویش کرد. آن تازه‌دامادِ بنده‌خدا هم که جوان‌مرگ شد، قبل از عروسی پیشاپیش از سر‌و‌صدایشان عذرخواهی کرد. شیرینی عروسی هم که قسمت‌مان نشد اما شامِ عزایش چرا…

سرم را بلند می‌کنم. هوا دارد روشن می‌شود و صدای آواز قناری‌های واحدِ روبه‌رو می‌آید و کاغذم سفید مانده است. یکی دو روز بعد همسرم می‌گوید نتوانسته‌اند با آقایانِ ساختمان بر سرِ یک زمان واحد به توافق برسند و جلسه‌ی ساختمان تشکیل نمی‌شود.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت چهارم

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

صفحه‌ی 154
متصل مشغول تجربه هستیم


آقای عمادالسلطنه مرقوم داشته بودند که اگر این مرتبه امر دایر شد عیال بگیری، باید به حکم استخاره با قرعه با انتخاب جمعی دیگر بدون شرکت و رضایت شما باشد، لیکن من این کارها را به‌علاوه‌ی بعضی کارهای دیگر در گرفتن مهر ماه خانم جزئاً به‌عمل آوردم و نتیجه باز حاصل نگردید. مثلا من برای زن‌های دیگر خودم انگشتر داده بودم برای این گوشواره دادم، آن‌ها را علنی عقد کردند این را مخفی. همه را شب آوردند این را گفتم روز آوردند. گذشته از استخاره تا نماز حاجت دعای خواستگاری و غیره و غیره که طابق‌النعل از روی جامع عباسی به‌جای آوردم، بلکه از احادیث و اخبار کتب مجلسی علیه‌الرحمه هم خیلی اضافه کردم و آن‌چه هم خاله‌جان، آقابی‌بی‌، شاه‌زینب، کلثوم ننه گفته بود و زن‌های عهد ما تلقین کردند، به‌عمل آوردم می‌بینم ثمر نکرد، فایده ننمود. پس اقبال نیست، بخت نیست. شاید این یکی هم از آن‌ها بدتر شود و قوز بالای قوزی به‌مراتب سخت‌تر. با همه‌ی این ناامیدی، دیگر برایم طاقت نمانده. از بس شب‌ها تنها هستم و احدی پیشم نیست راضی به یک موش و هم‌دمی شده‌ام ولو دَدِه بزم‌آرا باشد. هرچه می‌شود بشود. ما که غرق شدیم آب از سرمان گذشته چه یکی نی، چه صد نی! زن‌های مملکت ما می‌گویند و ضرب‌المثل است «یکی کم، دوتا غم، سه‌تا خاطرجمع». شاید انشا‌ءالله اسباب فرجی بشود و ضرب‌المثل خانم‌ها صدق باشد! هرکاری را باید تجربه کرد. ما هم از عمر خود متصل مشغول تجربه هستیم و تعجب این است درباره‌ی من همه‌ی تجربیات بی‌اثر است و بی‌نتیجه. یک مزاجی هم دارم که متنبه نمی‌شوم.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت سوم

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

صفحه‌ی 154
خانم بله نگفت


یک‌ماه بود برای میرزامحمدخان پسر سیُم نصیر‌الدوله از همشیره‌ی آذرخانم گفت‌وگو بود، امروز به سلامتی عقدکنان شد. جماعتی دعوت داشتند. من و دائی‌جان با امام‌جمعه خوئی برای اجرای عقد، اندرون رفتیم. اصلا والیِ اعظم، نونُر خودخواه و حرف‌نشنوست.
امروز هم هزار بازی درآورد. بالاخره من رفتم و خیلی بد گفتم تا آمد. مثلا برای آن‌که بند کفشش کوتاه بود، یا گل‌سینه کوچک، دوساعت مباحثه داشت و می‌گفت با این نواقص من چطور آن اتاق بروم.
به‌حمدالله صیغه‌ی عقد جاری شد. اما چه‌ شکل، محرر امام در اول با شدّ و مَدّ زیاد خطبه را خواند، خانم بله نگفت. دفعه‌ی دوم کم کوتاه‌تر آورد باز خانم بله نگفت. دفعه‌ی سیُم، چهارم، پنجم که به این اختصار رسید که خانم حاجی امام‌‌جمعه وکیل است، یک صدایی مثل آن‌که از قعر چاه درآید جواب داد. محرر گفت من همچه دختری تا حال ندیده‌ام، از نفس افتادم. امام‌جمعه می‌گفت آدمِ مارزده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت دوم

صیغه عقد نودونه‌ساله
گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی


صفحه‌ی 152
مرسوم شده با اتومبیل ببرند


امشب برای دست به دست دادنِ فخرتاج، به اصرار دعوت کردند و من تا امروز عروس و داماد دست به دست نداده بودم...
این ایام مرسوم شده با اتومبیل ببرند و برای این عروس هم اتومبیل سپه‌دار اعظم را آورده بودند. ما هم در یک درشکه نشسته، دنبال عروس.

برگزیده‌ی داستان همشهری 27 قسمت اول

«نغمه غمگین»
«جی. دی. سلینجر»


داستان‌ها هرگز به پایان نمی‌رسند، این راوی‌ست که معمولاً صدایش را در نقطه‌ی جذاب و هنرمندانه‌ای قطع می‌کند.
کلاً همه‌اش هم‌این است.

برگزیده‌ی داستان همشهری 26 قسمت سوم

داستان رادیویی
آنوشکا جاسراج
علی‌رضا شاه‌محمدی

صفحه‌ی 137

عصرهای یک‌شنبه وقتی خانه را ترک می‌کنم، همسرم از همیشه خوشحال‌تر است. پنج‌سال است ازدواج کرده‌ایم؛ هنوز خیلی زود است که از نبودنِ هم لذت ببریم. رفقای کافه‌ی ایرانی چنین عقیده‌ای ندارند. آن‌ها فکر می‌کنند عشق و ازدواج دو موضوع جدا هستند.

صفحه‌ی 138
کاروکاسبی مغازه خوب است. چند ماه پیش توانستم شاگرد جوانی استخدام کنم که بنشیند پشت دخل تا وقت آزاد بیشتری داشته باشم. «واسه‌ی هیچ کاری‌نکردن، وقت آزاد بیشتر می‌خوای چی‌کار؟» همسرم همیشه این را وقتی می‌پرسد که روزهایم را توی خانه می‌گذرانم و وسایلی را تعمیر می‌کنم که نیازی به تعمیر ندارند.

... آه کشید، مثل آه کشیدنِ پیرها وقتی از توضیح دوباره و دوباره‌ی مسائل به جوان‌ترها خسته می‌شوند.

صفحه‌ی 139
گفت: «روزنامه نمی‌خونم.»
«به‌خاطر همینه که هنوز لبخند می‌زنی.»

صفحه‌ی 140
... قبل رفتن با من دست داد و گفت: «ایمان داشته باش.» شنیدنش عجیب بود، آن هم از یک استاد فلسفه.

برگزیده‌ی داستان همشهری 26 قسمت دوم

بن‌بست آینه
محمد صالح‌علاء


صفحه‌ی 99
من گفتم: «خودم می‌دونستم،..»
همسرم گفت: «می‌دونستی؟... پس چرا به من نگفتی؟ من حتی خواب‌های خودم رو برات تعریف می‌کنم.»

ملکه‌ی من
مریم منوچهری


صفحه‌ی 107
همیشه آشپزخانه ساعت یازده صبح، زیبایی دل‌فریبی دارد. مانند بانوی موقری که اطراف چشم‌های عسلی‌رنگش چین‌های ریزی خودنمایی می‌کنند.

صفحه‌ی 108
دم‌دمای ظهر خانه مانند زن میان‌سالی می‌شد که بعد از چند شکم زاییدن، هنوز وقار طبیعی خود را حفظ کرده...

صفحه‌ی 109
به بابا گفتم از ازدواج می‌ترسم اما نوید حواسش به همه چیز هست. می‌داند شیرینی دوست ندارم، روسری را به شال ترجیح می‌دهم، وقتی قرار می‌گذاریم نباید دیر کند، زیاد به مهمانی رفتن علاقه ندارم، دعوایمان که شد، نباید داد بزند و بهتر است برود داخل اتاق و تا وقتی حوصله‌اش برنگشته، بیرون نیاید و اگر شب‌ها هم مرا تنها نگذارد که دیگر همه چیز تکمیل خواهد شد.