با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گل به خودی

مگه دیوونه‌ام؟!
پیش تو به هر نقطه قوّتت که اعتراف کنم انگار یه امتیاز بهت دادم!

مأمور خرید

پیش‌نوشت: با عرض معذرت از خانم‌هایى که این‌جا رد مى شوند. خیلى با خودم کلنجار رفتم تا راضی به انتشار این مطلب شوم و در آخر به خاطر لبخندى که یادآوری این خاطره بر لبم مى‌آورد، مجاب شدم. وقاحتم را در میانه‌ی متن ببخشید.

افزون بر این‌که «پررویی» را از رموز موفقیت می‌دانم از به گمان انداختن دیگران نیز لذت می‌برم.
دوستی، پیامک زد که: «می‌تونی برام ک‌ا‌ن‌دو‌م بخری!؟»
پرسیدم: «چرا خودت نمی‌گیری؟»
دلیل آورد: «دکترِ داروخانه آشناست، روم نمی‌شه.»
جواب دادم: «فعلاً خونه‌م. هر وقت رفتم بیرون، باشه. عجله نداری که؟»

سر شب با جمعی از دوستان (منهای رفیق کذایی)، تصمیم گرفتیم به عیادت بیماری برویم. در خانه‌ی طرف نشسته و مشغول احوال‌پرسی با میوه و چایی و شیرینی‌ها بودیم که پیام آمد: «چی‌کار کردی؟»
ساعت را نگاه کردم. ای داد! ده و نیم شبه! با دست‌پاچگی خداحافظی کردم و بیرون زدم. داروخانه، نزدیک بود و ترجیح دادم پیاده بروم. با قدم‌های بلند و سریع پیاده‌روی می‌کردم. دیدم نه! دارد دیر می‌شود و داروخانه می‌بندد. شروع کردم به دویدن. از کودکی که مدرسه‌ام دیر می‌شد دیگر در خیابان ندویده بودم!
وارد داروخانه که شدم، نفس‌نفس می‌زدم. آقای دکتر با خانمی آن ور پیش‌خوان نشسته بودند. سراغ قفسه «اسمشو نبر»ها رفتم و مثل کشتی‌گیرهایی که بعد مسابقه، مصاحبه می‌کنند، گفتم: «یک بسته... از این‌ها... لطفاً...»
شکر خدا، حواس خانم پرتِ جای دیگری بود. دکتر، سر تا پایم را برانداز کرد و در حالی که کنتاکت‌لیست مغزش را مرور می‌کرد که مگر مرا بشناسد، گفت: «از کدوم‌ها؟»
با دست و سر و چشم دوباره اشاره کردم و با میمیک صورت گفتم: «جان مادرت بی‌خیال اسمش شو!»
دست‌بردار نبود. پرسید: «کدوم مدلی؟» و با صدای بلند شروع کرد به تشریح انواع و اقسام‌شان که شتاب‌زده حرفش را بریدم: «ساده. همون ساده خوبه». هنوز نفسم سر جایش برنگشته بود.
متعجب و مشکوک، یک بسته روی میز گذاشت. به راحتی می‌شد فکرش را خواند: «جوانک مزلف! وسط عملیات یهو یادش اومده شقایق نداره. دختره رو لخت و پتی و لنگ در هوا گذاشته و جنگی لباس پوشیده، اومده مهمات بخره تا به بقیه عملیات فتح‌المبین برسه!»
از این تصور، خودم هم خنده‌ام گرفت. به زور جلوی خودم را گرفتم تا وضعیت از اینی که هست بغرنج‌تر نشود.

جایی توی خیابان ایستادم و زنگ زدم و نشانی دادم که «بیا بگیر.»
دو دقیقه بعد (انگار خیلی عجله داشت. مثل میگ‌میگ خودش را رساند!)، از روبه‌رو پیدایش شد و سرزنش‌کنان گفت: «خاک بر سر! می‌ذاشتی تو جیبت، تو که پاک آبرومونو بردی!»


پی‌نوشت یک: لطفاً خیال بد نکنید! دوست من، متأهل است.
پی‌نوشت دو: شما چه‌قدر بدبینید! به خدا واسه‌ی دوستم می‌خواستم!

سفیدِ گُل‌گُلی

هیچ رواندازی به خوبی چادرنماز مادر نیست.

پی‌نوشت: و ایضاً هیچ هوله‌ای!

بگو فردا مال ماست

راننده گفت: «دو مسافر دارم. شما، سومی هستی. یکی دیگه بیاد، حرکت می‌کنیم.»
از شدت گرما، بدنم تب کرده بود. عرق از تمام منافذ بدنم بیرون می‌زد. تخته سنگی پیدا کردم و سُراندم توی باریکه‌سایه‌ای که کنار دیوار بود. گذاشتم خنک شود تا رویش بنشینم. تکیه ندادم تا پیراهنم کثیف نشود. سر جایم که مستقر شدم و نفسم که جا آمد، فرصتی فراهم شد که اطراف را براندازی کنم.
کجا هستم؟ توی یک شهر غریب که که از آن رد می‌شدم. این از خورشید که زورش به ما مردمِ گرفتار در این جغرافیا رسیده و یکه‌تازی می‌کند. گویی شهر را توی کوره گذاشته‌اند. این از خیابان‌ها که در آن هیچ جنبنده‌ای تکان نمی‌خورد. این از مغازه‌ها که سر ظهری کرکره‌ها را پایین کشیده‌اند. این از ایست‌گاه تاکسی‌های بین‌شهری. این هم دو مسافر پیش از من؛ یک زوج جوان.
دختر جوان روی سکوی مغازه‌ای توی سایه نشسته است. چهر‌ه‌اش نشان می‌دهد که گرمازده و خسته است. من با یک تا پیراهن غرق عرقم، او با این چادر چاقچور که جای خود دارد. گونه‌هایش از حرارت، سرخ شده است. زلف‌هایش خیس عرق شده و به پیشانی‌اش چسبیده است. ساکت نشسته است و به هیچ جا نگاه نمی‌کند. به هیچ جا.
چند قدم آن ورتر، کنار درخت‌چه‌ی لب خیابان، پسر جوان این پا و آن پا می‌کند. معذب است. راحت نیست و هی می‌رود و می‌آید و دختر را نگاه می‌کند.
قصد فضولی نداشتم. سر جایم نشسته بودم ولی چه کار کنم که بغل گوشم بودند و صدای‌شان می‌رسید؟
ناگهان، پسر، سمت دختر آمد و خم شد و زانو به زانویش شد. دستانش را روی پاهای دخترک گذاشت و گفت: «شرمنده‌تم معصی!»
(ها! پس اسم دختر؛ معصومه است!)
دختر، حیران، چشم به چشمش دوخت. پسر ادامه داد: «بذار پولم تکمیل بشه، درجا یه ماشین می‌خرم. دیگه علاف و سرگردون نمی‌شیم. با ماشین خودمون این طرف و اون طرف می‌ریم.»
با یک دستش موهای دختر را ناز کرد و برگرداند زیر روسری و نجواکنان (گوش‌هایم را تیز کردم!) گفت: «حق تو این نیست. جای تو این جا نیست که این جور خسته و عرق‌ریزون بشینی. لیاقت تو بیش‌تر از این هاست خانمی!»
دختر، دستش را لغزاند روی دست پسر و لبخندی زد. لبخندی که در آن لحظه، بیش از هزار جمله‌ی محبت‌آمیز برای شوهر جوانش ارزش داشت. پسر بلند شد و برگشت توی آفتاب در حالی که دختر با نگاه و لبخند، تعقیبش می‌کرد.
تکیه دادم به دیوار. چشم انداختم توی چشم خورشید زورگوی توی آسمان: «گور بابای تو، زنده باد عشق!»

گزیده‌ی کتاب به وقت بهشت

گزیده‌ی کتاب «به وقت بهشت»
نوشته‌ی «نرگس جوراب‌چیان»
نشر «آموت»


صفحه‌ی 10
تا هفت‌سالگی خواب خدا را می‌دیدم. خدا همیشه یا صورتی بود یا یاسی رنگ. آن سال‌ها جعبه‌ی مدادرنگی دوازده‌تایی من مداد یاسی نداشت و من هم نمی‌دانستم یاسی چه رنگی است. همیشه مداد بنفش را کم‌تر فشار می‌دادم تا رنگ خدا شود.

صفحه‌ی 15
«چی شده؟ نکنه خیال خام کنی، اینم مثل همه پسراست. حرفت چیه؟ بازم می‌خوای ببینیش، می‌خوای بگی دلت می‌خواد باهاش حرف بزنی؟ که چی بشه؟ که بیش‌تر ازش خاطره جمع کنی؟»

صفحه‌ی 23
همیشه فکر می‌کردم در سی سالگی سحری است.
در ذهن من سی سالگی اتفاق بزرگی بود. فکر می‌کردم آدم‌های سی ساله با همه آدم‌ها فرق دارند. آدم‌هایی که‌ به‌تر از بقیه می‌فهمند و به‌تر هم تصمیم می‌گیرند. سی‌ساله‌ها نه پیرند و نه جوان، نه خام بودند و نه ناتوان. سی‌ساله‌ها آدم‌های بخصوصی هستند که حرف‌هایشان عاقلانه و رفتارهایشان پخته است، با چند تار موی سپید و نشاط جوانی.

صفحه‌ی 24
تازه وقتی رویا را در لباس عروسی دیدم، فهمیدم که از رفتنش ناراحتم، که دلم برای جیغ‌ها و غر زدن‌هایش تنگ می‌شود. آن شب ما واقعاً شبیه خواهرها بودیم و کلی گریه کردیم.

صفحه‌ی 31-32
بزرگ‌تر که شدم، آدم‌های جدید، راه‌های نرفته، مکان‌های ندیده، عصبی‌ام می‌کرد. هر چیزی که روی آن مهر آکبند بودن خورده بود، مرا می‌ترساند.

صفحه‌ی 39-40
«درسته که مامانم اومد خواستگاریت، درسته که من و تو تا اون روز هم‌دیگه رو ندیده بودیم، اما می‌دونی توی این بیست و هفت سال چه‌قدر دنبالت گشتم؟ می‌دونی از همون بچگی دنبال نگاهت، خنده‌هات، فکرات بودم؟ می‌دونی چند بار خواب‌تو دیدم؟»

صفحه‌ی 46
به آدم‌هایی که از روبه‌رو می‌آیند نگاه می‌کنم. با چشم‌های خواب‌آلود و دست‌هایی که به نظر می‌رسد به جای کیفی کوچک بار سنگینی را حمل می‌کنند، از من می‌گذرند. لب‌هایشان بسته است و اغلب کسی را نگاه نمی‌کنند. چشم‌شان به انتهای خیابان است و این که یک قدم به آن نزدیک شده‌اند.

صفحه‌ی 61-62
شهاب می‌گفت: «همه‌ی آدم‌ها ذاتاً تنها هستند، این که فکر کنی کسی تنهایی‌ات را پر کند فکر اشتباهی است. تنها ممکن است کسانی باشند که در کنار آن‌ها بیش‌تر از همیشه تنهایی‌ات را فراموش کنی.»

صفحه‌ی 70
«به یک‌دیگر مهر بورزید، اما از مهر بند مسازید.»

صفحه‌ی 74
«تفاهم... از این کلمه خوشم نمی‌آد. از هر کلمه‌ای که آدما به لجن کشیده باشن خوشم نمی‌آد. تفاهم، آزادی، عشق.»

صفحه‌ی 78
یکی از عادت‌های شهاب بی‌خداحافظی رفتن بود. یا اگر هم خداحافظی می‌کرد، مهلت نگاه کردنش را به کسی نمی‌داد. در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید زیر لب خداحافظش را می‌گفت و می‌رفت.

صفحه‌ی 79
- باران! به نظرت گذشته آدم‌ها چه‌قدر مهمه؟
- همون‌قدر که برای اون آدم مهمه.

صفحه‌ی 101
دلداری الکی بلد نیستم. تنها هنرم این است که غم‌های آدم‌ها با شنیدن صدایم بیرون می‌ریزد.

صفحه‌ی 113
همه دل‌شان می‌خواد که من قد بکشم. در تمام روزهای عمرم پاهایم را بلند کرده‌ام روی نوک پا راه رفته‌ام تا بلندتر از خودم به نظر بیایم. خسته‌ام.

صفحه‌ی 188
همیشه هم‌این طور است. گاهی فکر می‌کنی کسی را دوست داشته‌ای، اما بعد از سال‌ها می‌فهمی که قلبت با نبودنش نمی‌گیرد.

صفحه‌ی 231-232
گاهی دلم می‌خواهد ظرف‌ها را به هم بکوبم یا شیشه‌ها را بشکنم. فرق دیوانه‌ها و عاقل‌ها در همین است. دیوانه‌ها کاری که دوست دارند را انجام می‌دهند. خیلی از عاقل‌ها عقده‌ای می‌شوند. برای این که نتوانسته‌اند خودشان باشند.

صفحه‌ی 317

گاهی به او و آرامشش حسودی‌ام می‌شود. سر کار می‌رود و در حین کار، من و زندگی و بچه‌اش کم‌رنگ می‌شویم. وقت برگشت کمی به ما فکر می‌کند و بعد هم می‌خوابد. مرد بودن راحت‌تر است. زن بودن یک سری روزمرگی خسته‌کننده است که همیشه باید فداکارانه از آن لذّت ببری.

صفحه‌ی 337
«بذار مردم بهت محبت کنن. بذار فکر کنن دارن کار مهمی انجام می‌دن. بهشون اجازه بده احساس کنن که ارزشمندن.»

اتوبان

قهر نمی‌کنم،
ناز هم نمی‌کشم.

گفته باشم!

هر کس من‌و دیده، می‌گه که حق دارم

می‌دونی از چه چیز عاشقا بدم می‌آد؟
این که خیال می‌کنند هیچ کس تو دنیا اندازه‌ی اونا عاشق نیست.
و می‌دونی یه عادت بد ناعاشقا چیه؟!
این که ادعا می‌کنن عمراً عاشق بشن!

ممیز، از اصول نگارش است

خدا که قرآن می‌نوشت، بعضی جاها را سانسور کرد،
از بس می‌ترسید که مردم، بد بفهمند یا اصلاً نفهمند.

ناطق پس از دستور

چه کسی از شنیدن «دوستت دارم»، بدش می‌آید؟
دست‌‌ها بالا.
.
.
.
تصویب نشد!

گزیده‌ی کتاب برف و نرگس

گزیده‌ی کتاب «برف و نرگس»
نوشته‌ی «ناهید طباطبایی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 21
«یک‌دانه دختری. ازدواج نکردی. دو خواستگار را رد کردی. خوب کردی. کار می‌کنی، اما زیاد طول نمی‌کشد. با چهارمین خواستگارت ازدواج می‌کنی. تا سه وقت دیگر. سه ماه یا سه سال. دو تا خانه عوض می‌کنی. شوهرت پول‌دار می‌شود. سه تا بچه پیدا می‌کنی ولی دوتاشان را بغل می‌گیری. دختر قانعی هستی، قلبت پاک است، خدا بِهِت می‌دهد. زیاد می‌ترسی. از مریضی می‌ترسی، از مرگ می‌ترسی، نترس. زیاد غصه می خوری، نخور. سعی کن شاد  باشی. یک عمل جراحی داری، سخت است اما جان به در می‌بری. نگران نباش، نوه‌هایت را می‌بینی و در عروسی یکی‌شان شرکت می‌کنی. این ته را انگشت بزن.»

صفحه‌ی 128
مامان می‌گفت: «تو هنوز خیلی بچه‌ای، حالا خیلی مانده تا مردها را بشناسی.»
می‌گفتم: « اما شما به سن من که بودی، بچه هم داشتی.»
می‌گفت: « فرق می‌کرد، فرق می‌کند، تو نمی‌فهمی، هنوز با مردی آشنا نشدی. مردها فقط پسربچه‌های کوچکی هستند زیر یک مشت ریش و سبیل...»
من خجالت می‌کشیدم بگویم که تا آن زمان چهارتا دوست‌پسر داشته‌ام و اگر ببینم پسری زیادی بچه مانده با یک تیپا از فکرم می‌اندازمش بیرون.

چون‌آن خوشم که غصه‌هامو می‌کشم

دیشب وسط بالاپایین کردن بی‌هدف کانال‌های تلویزیون غافل‌گیر شدم. «روتانا کلیپ» تبلیغی پخش کرد برای فیلم‌های در نوبت پخش همتای سینمایی‌اش؛ «روتانا سینما». تبلیغ، تدوین سریعی بود از سکانس‌های برگزیده از فیلم‌ها با هم‌راهی ترانه‌ی... شما بگویید؛
هیجان‌زده‌تر از اینم که منتظر پاسخ شما بمانم. به همراه ترانه‌ی «اگر تو نبودی» از «ژو دسن». تصاویر خوش‌رنگ و رُمَنس فیلم‌های امروزی به خوبی با این آهنگ خاطره‌انگیز چفت شده بود. پای تلویزیون احساساتی شده بودم. احسنت گفتم به کارگردان خوش‌سلیقه این آنونس که میان خروارها خروار ترانه‌ی روز، دست کرده بود در صندوق‌چه قدیمی و یک گوهر قیمتی را بیرون کشیده بود. خلاصه دیشب حال خوشی داشتم.
پی‌نوشت: بله! به همین راحتی خوش به حالم می‌شود.

شب اول

زرزر نکن شهرزاد،
بگیر بتمرگ تا کپه‌مون رو بذاریم!

موازی

تو به تعداد خواستگارهات می‌نازی،
من به تعداد خواستگاری‌هایی که نرفتم!

گزیده‌ی کتاب سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار

گزیده‌ی کتاب «سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار»
نوشته‌ی «مصطفی مستور»
نشر «مرکز»



صفحه‌ی 4 پانویس 1
فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می‌افتد... معمولاً چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه‌ای رخ دهد... از این نظر فاجعه مثل خوش‌بختی است. در خوش‌بختی هم چند چیز باید هم‌زمان اتفاق بیفتد تا کسی خوش‌بخت شود. پول تنها کافی نیست. عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست. اما اگر همه‌ی این‌ها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوش‌بخت شده است... تنها تفاوت آن‌ها شاید این باشد که در خوش‌بختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده‌اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی‌شوند؛ چون وقتی اتفاقی افتاد دیگر نمی‌توان آن را به حالت اول برگرداند... وقتی لیوانی شکست دیگر شکسته است. وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است. وقتی کسی روی سرسره رفت دیگر باید تا آخر شیب پایین برود. برگشتی در کار نیست. برای هم‌این است که... هر خوش‌بختی همیشه در معرض فروریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه‌ها هرگز به خوش‌بختی تبدیل نمی‌شوند؛ حتی شاید شدت‌شان بیش‌تر هم بشود یا هم‌آن‌طور ثابت باقی بمانند اما به هر حال از بین نمی‌روند. به هم‌این دلیل روز به روز به فاجعه‌ها اضافه می‌شود و از خوش‌بختی‌ها کم می‌شود... به عنوان نمونه‌ای شایع از تبدیل یک خوش‌بختی به فاجعه... چه طور عشق‌ها اول تبدیل می‌شوند به دوست داشتن‌های ساده، بعد به بی‌تفاوتی و گاه به نفرت و در نتیجه خوش‌بختیِ موقتی مثل عشق تجزیه می‌شود به یک فاجعه‌ی ماندگار.

صفحه‌ی 5 پانویس 2
بدون شک یکی از اختراع‌های مهم بشر که شاید آن را تنها بتوان با اختراع هواپیما و کامپیوتر یا کشف پنی‌سیلین و الکتریسیته مقایسه کرد، هم‌این تیر خلاص است... کشتن با استفاده از شلیک در شقیقه که در واقع به منظور رهایی انسان – یا حیوان – از درد مزمن و شدید اختراع شد، به وضوح نبوغ انسان را در انجام کاری که هم‌زمان خشونت‌آمیز و ترحم‌آمیز است، نشان می‌دهد... البته انسان اختراع‌های هوشمندانه‌ی دیگری هم داشته است که تأمل در آن‌ها سودمند است. برای نمونه، جوخه‌ی آتش که به منظور تقسیم هم‌زمان مسئولیت کشتن کسی میان چند نفر و در عین حال تبرئه‌ی همه‌ی آن‌ها ابداع شد، یکی از این موارد است. این اختراع هنوز هم در میان به‌ترین اختراعات مهم انسان در دویست سال اخیر محسوب می‌شود.

صفحه‌ی 6
امتحان که تمام شد توی راهرو دانشکده نامه را داد دست سولماز صوفی... کاغذ را طوری توی دستش گرفته بود انگار می‌خواست آن را پرت کند توی صورت نویسنده‌اش... تقریباً با صدای بلند به او گفت عوضی گرفته است. گفت اگر توی دنیا یک چیز باشد که او از آن متنفر باشد، هم‌این عشق و ازدواج و این جور چیزهاست. گفت ترجیح می‌دهد خبر بیماری لاعلاج خودش را توی کاغذی بخواند اما این جور چیزها نخواند. گفت از نصف مردم دنیا که اسم‌های زنانه ندارند مثل طاعون و وبا و تیفوس وحشت دارد.

صفحه‌ی 8
جایی بودم بین مرگ و زندگی. زندگی می‌کردم اما تنها به این دلیل که نمی‌توانستم آن را متوقف کنم. البته دلیل محکمی هم برای ترک آن نداشتم.

صفحه‌ی11
همیشه چیزی رو که گم‌شده وقتی پیدا می‌کنید که دنبالش نمی‌گردید.

صفحه‌ی 13
الیاس می‌گفت از میترا جدا شده چون میترا مثل استخر کوچک و کم‌عمقی بود که مدام سرت می‌خورد به دیواره‌هاش. به کف‌اش. نمی‌شد در او شنا کرد. نمی‌شد در او گردش کرد. می‌گفت آشنایی‌اش با میترا مثل ورود به کوچه‌ی بن‌بستی بود که دیر یا زود باید از آن بیرون می‌زد.

صفحه‌ی 21
من از زندگی چیز زیادی نمی‌خواستم... در واقع من سال‌ها بود به این نتیجه رسیده بودم که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب می‌دانستم نمی‌توانم از عهده‌شان بربیایم. با زندگی‌ام رفتار مسالمت‌آمیزی داشتم. به او فشار نمی‌آوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم.

صفحه‌ی 22
... چون‌آن با عجله با هم ازدواج کردیم که انگار می‌ترسیدیم هم‌دیگر را از دست بدهیم. انگار می‌ترسیدیم دختری مرا یا پسری او را پیدا کند و با خود ببرد...

صفحه‌ی 27
... تلفن را جواب می‌دهد: «نه، هنوز خبری نیست. هنوز زنده‌م. هنوز نمردم.»

صفحه‌ی 34-35
از آن نقاشی‌هایی که فقط توی کتاب‌های کودکان پیدا می‌شود. منظورم نقاشی از جاهایی است که انگار قطعه‌هایی از بهشت هستند، مرغزاری زیبا و چمنزاری به رنگ سبز ملایم و جاده‌ای خاکی و پر پیچ و خم که دهکده‌ای را به نهر کوچک زیبایی وصل می‌کند. وقتی بچه بودم دلم می‌خواست توی یکی از دهکده‌های این کتاب‌ها زندگی کنم. فکر می‌کردم در این دهکده‌ها هیچ‌وقت چیزی تغییر نمی‌کند؛ کسی پیر نمی‌شود، کسی نمی‌میرد، کسی مریض نمی‌شود. فکر می‌کردم آن‌جا همه چیز ثابت است. خیال می‌کردم در این جور جاها بچه ها همیشه بچه‌اند، پیرمردها هزاران سال توی قهوه‌خانه‌ها می‌نشینند و چپق می‌کشند و خاطره تعریف می‌کنند. زن‌ها میلیون‌ها سال نان می‌پزند و شیر می‌دوشند و از رودخانه آب می‌آورند. تقریباً هر وقت این نقاشی‌ها را می‌بینم با صدای بلند توی مغزم فریاد می‌زنم: «پس این بهشت‌ها کدوم جهنمی هستند؟»

صفحه‌ی 48
وقتی آدم نوه‌دار می‌شود دیگر به همه آرزوهایش رسیده است.

صفحه‌ی 51
«آخه چرا؟ چرا باید از موش بترسی؟ موش‌ها ترسوترین حیوانات عالم هستند اما خودشون نمی‌دونند که دقیقاً نصف مردم کره‌ی زمین ازشون می‌ترسند. اون هم نصف خوشگل مردم کره‌ی زمین.»

صفحه‌ی 63 پانویس 18
این کتاب‌های نادان را
که مدام می‌گویند
وزن ندارد
و رنگ یا طعم یا رایحه
و حجم ندارد و دیده نمی‌شود صدای تو،
زیر آن بید بلند
که از شنیدن واژه‌هایت جنون گرفت
دفن کنید؛
به فتوای مرد غمگینی
که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می‌بندد.

صفحه‌ی 64
سهم هر خانواده از هوش و نبوغ، مقدار معینی است و این مقدار اغلب به شکلی نامساوی بین افراد خانواده تقسیم شده است. هزار نمونه سراغ دارم.

صفحه‌ی 94
نسرین دستش را بالا آورد. کمی لکنت زبان داشت. گفت دلش می‌خواهد آرایش‌گر شود. گفت به نظر او اگر بتواند زن‌ها را با آرایش خوشگل کند، خدمت زیادی به جامعه کرده است. گفت در واقع بزرگ‌ترین خدمت را. گفت قبول دارد که گاهی این کار می‌تواند مثل ساختن بمب خطرناک باشد اما به نظر او بیش‌تر وقت‌ها به‌ترین کار ممکن است... گفت اگر خوب به موضوع فکر کنیم می‌بینیم آرایش‌گاه‌های زنانه می‌توانند جلو خیلی چیزها را بگیرند؛ مثل بی‌کاری یا بالا رفتن سن ازدواج و یا حتی اعتیاد... هم‌این طور که حرف می‌زد لکنت زبانش بیش‌تر می‌شد. بعد گفت آرایش‌گر اگر ماهر باشد می تواند باعث امید و شادی شود. می‌تواند باعث شود چیزهای خوبی اتفاق بیفتد. می تواند جلو خیلی از چیزهای بد را بگیرد.

صفحه‌ی 103 پانویس 29
تهران حالا شبیه فیلم بلند سینمایی درهم و برهمی است که انگار هر محله‌ی آن صحنه‌ای از آن فیلم است. بعضی صحنه‌ها جنایی است، بعضی عشقی، بعضی کمدی، بعضی اجتماعی و بعضی غیر قابل نمایش... تهران شبیه فیلمی است که هر وقت آدم آن را می‌بیند دلش می‌خواهد بزند زیر گریه اما همیشه از کسانی که دارند با او فیلم را تماشا می‌کنند، خجالت می‌کشد.

پا روی دل‌ها نذاری

اگر یک دلیل و تنها یک دلیل وجود داشته باشد که به خاطرش حاضر شوم «زن» باشم، کفش‌های اسپرت زنانه‌اند!
از بس قشنگند به خدا!

خرده‌جنایت‌های مجرّدی

عادتم هست وقت خواب، موبایلم رو بذارم کنار بالش و با ترانه گوش دادن بخوابم.
اگه ازدواج کنم، بازم می‌تونم؟

عشق و خواری گفته‌اند

• چی‌کار کردی با این طفلک؟
•• دلت واسه اون نسوزه. این همه دل من رو شکست بذار یه بار غرور اون بشکنه!

دوباره تعریف کنید

آیا «استقلال»، هم‌آن «انزوا» نیست؟

گزیده‌ی کتاب آمده بودم با دخترم چای بخورم

گزیده‌ی کتاب «آمده بودم با دخترم چای بخورم»
نوشته‌ی «شیوا ارسطویی»
نشر «مرکز»


صفحه‌ی12
اول قوریِ خالی را می گذاشتی روی سماور داغ تا گرم شود. بعد چای و هِل کوبیده و بهارنارنج را، به اندازه‌هایی که فقط خودت بلد بودی، با هم قاطی می‌کردی و می‌ریختی توی قوری گرم. بعد، یک کمی از آب جوش سماور می‌ریختی روش تا خیس شود و می‌گذاشتی روی سماور چند دقیقه خیس بخورد. بلاخره قوری را از آب جوش پر می‌کردی و چای را دم می‌کردی. قوری‌پوش خوشگلی را که خودت دوخته بودی و گل‌دوزی کرده بودی می‌گذاشتی روش تا چای حسابی دم بکشد.

صفحه‌ی 17
فیلم‌برداری دوباره شروع شد. علی گفت: «این همه زیبایی، فقط برای چشم‌های من!»... یادم رفت که همه‌چی بازی است... بازی نکردم. گفتم: «برای تو.»
مهران داد زد: «برای تو نداشتیم، خانم شهرزاد.»
علی بلند گفت: «چرا نه؟ خیلی قشنگ گفت. از همیشه منتظر این لحظه بودم که خیلی به‌تر است!»
مهران گفت: «خیلی خوب. ادامه می‌دیم.»

صفحه‌ی 20
به مهران می‌گفتم: «چرا منو به فامیل تو صدا می‌زنند، ولی تو رو به فامیل من نه؟» مهران می‌گفت: «از حقوق زن فقط هم‌این رو یاد گرفتی؟»

صفحه‌ی 52
وقتی حرف می‌زد به لب‌های خوش‌ریخت و پوست سفید مهتابی‌اش زل می‌زدیم و به چشم‌های ترکمنی که انگار دو تا ظرف خوشگل عسل بودند و به دماغ نه بزرگ و نه کوچکی که از بس به گونه‌های پر و پیشانی باز و چانه‌ی گرد و قشنگ خانم معلم می‌آمد، آدم خیال می‌کرد نفس درست و حسابی را این دماغ می‌کشد، نه دماغ‌های بی‌خاصیت ما.

صفحه‌ی 58
«این دوره، دخترا هر کدوم یه چمدون به جای کیف می‌ندازن رو دوش‌شون و راه می‌افتن تو خیابون.»
توی کیف از کتاب و دفتر و مداد و خودکار گرفته تا برس و کرم و دستمال و روسری و جوراب و آینه، همه چیز پیدا می‌شد. قرص سردرد و چسب زخم هم داشت. شربت ضدحساسیت و سوهان ناخن و نوار بهداشتی و مجله همیشه توی کیفش پیدا می‌شد. اسپری ضدعرق و سوزن‌ نخ و سنجاق سر هم جزو خرت و پرت‌هاش بود.
«خب، صُب تا شب که بیرون باشی، همه چی لازمت می‌شه دیگه!»

صفحه‌ی 73
«... خیال‌تون راحت باشه. من تا خونه می‌رسونمتون. خونه‌ی شما رو بلدم.»
...
«خونه‌ی ما رو از کجا بلدین؟»
«یه زمانی عاشق شما بودم.»

صفحه‌ی 76
صبحانه که می‌خوردی، آدم دلش می‌خواست نهار و شام با تو صبحانه بخورد. چه می‌خواستم از جانت؟ که هر روز صبح با تو صبحانه بخورم. که هر نهار و هر شام با تو صبحانه بخورم؟ چرا چیزی نمی‌گفتی؟

صفحه‌ی 78
«پس از جانم چه می‌خواستی؟ چرا وقتی خانه‌تان بودم، وقتی صبح زود از خواب بیدار می‌شدم و هم‌آن‌طوری توی رخت‌خوابی که مادرت انداخته بود توی حیاط خودم را زدم به خواب، تو رفتی روپوش مدرسه‌ات را پوشیدی آمدی توی حیاط جایی ایستادی که من ببینمت. سرت را انداختی پایین. موهات را ریختی جلو و از پشت گردن هِی به موهات شانه زدی. آن روبان قرمز را بستی و موهات را ریختی پشت سرت. چرا روبان را آوردی بغل گردنت و آن‌طوری گره‌اش زدی. که بگویی هر روز وقتی می‌روی مدرسه این قدر خودت را خوشگل می‌کنی؟ که بگویی من را نمی‌بینی و خیال می‌کنی هنوز خوابم؟

صفحه‌ی 80-81
من می‌آمدم یک جایی می‌نشستم که موقع بازیِ شما، تو من را ببینی ولی عموها و دائی‌ها نبیننم. یک کتاب می‌گرفتم دستم و شروع می‌کردم به خواندن. یک صفحه می‌خواندم و دو صفحه تو را نگاه می‌کردم. حواسِت پرت می‌شد و می‌باختی. خنده‌ام می‌گرفت. می‌رفتم آشپزخانه که مثلاً آب بخورم. جات را می‌دادی به بک عمو دائی دیگر و می‌آمدی آشپزخانه که مثلاً آب بخوری. ولی نه من آب می‌خوردم نه تو. تو دعوام می‌کردی که چرا نمی‌گذارم بازی‌ات را ببری. نمی‌فهمیدی که دست‌های تو وقت جابه‌جا کردن مهره‌ها و ریختن تاس و نی‌نی چشم‌هات وقت چرخیدن با آن مهره‌ها و تاس‌ها روی آن تخته‌ی لعنتی حواس من را پرت می‌کند و نمی‌گذارند کتابم را بخوانم. می‌گفتی بروم یک جای دیگر و کتابم را بخوانم. می‌گفتم که فقط روبه‌روی تو، پنجره‌ای هست که پشت آن صدای باران می‌آید و می‌شود کتاب خواند. حرصت درمی‌آمد و هر کس که آن موقع می‌آمد تو، خیال می‌کرد ما راستی راستی با هم دعوا می‌کنیم. همه می‌دانستند من و تو همیشه با هم دعوا داریم. من راستی راستی با تو دعوا داشتم. چرا تو آن قدر هم‌آن جوری بودی که من دوست داشتم؟ برای این که یک روز با هم بیدار بشویم و روبه‌روی هم صبحانه بخوریم؟ چرا چیزی نمی‌نگفتی؟

عکس تو بر سر تاقچه‌ست هنوزم

کاش این‌جا بودی،

دلم سی و هفت درجه گرما می‌خواهد.

ببخشید؟

ببین پسر! یه مرد هیچ‌وقت عذرخواهی نمی‌کنه. مرد؛ این جور وقت‌ها، شونه‌شو می‌ندازه بالا و می‌گه: «خب باشه! مگه چی شده حالا؟»

لالایی می‌گم خوابت نمی‌آد

• دوستم باش...
•• چه جوری؟
• اون جوری که من دوست دارم.
•• نمی‌شه قربونت! اون وقت دیگه دوست نیستم، عروسکم.

دنباله برنامه تا چند لحظه دیگر

نوت دارم، نت ندارم‏!‏

خوب شدم، به‌تر هم می‌شوم

به‌ترین وقت اعتراف به عشق، زمانی است که دیگر دوستش ندارید،
تا کم‌ترین خسارت ممکن را متحمّل شوید.

سرد

نمی‌توانیم با هم سر کنیم،
ولی می‌توانیم هم‌دیگر را سرگرم کنیم!

دریای دلم به جذر و مدّ

آدم‌ها هم میدان مغناطیسی دارند. مالِ بعضی‌ها ضعیف است، بعضی‌ها قوی. میدان ضعیف‌ها تا کنارشان هستی کار می‌کند نهایت‌ تا چند قدمی‌شان.
ولی قوی‌ها! برای خلاصی از اینان باید به خدا پناه برد. «از دل برود هر آن که از دیده برفت» درباره‌ی این‌ها صادق نیست. چه دور بشوی، چه دیر بشود باز هم تحت تأثیر مغناطیس قوی‌شان هستی. باید بگذرد، باید صفحات زندگی‌ات این قدر ورق بخورد تا بل‌که اثرش ضعیف شود، آن هم شاید.
وقتی پیش‌شان باشی که دیگر از «خودت» چیزی باقی نمی‌گذارند.
مگر این که در زندگی شانس بیاوری به تورشان نخوری، البته اگر بختِ ‌خوش را در ندیدن‌شان بدانی.

مرضی‌الطرفین

حریم تو از جایی شروع می‌شود که مرزهای من تمام می‌شود.
احتیاجی نیست مرزبان بگذاری،
من، کشور صلح‌طلبی هستم!

گزیده‌ی کتاب چهل سالگی

گزیده‌ی کتاب «چهل‌سالگی»
نوشته‌ی «ناهید طباطبایی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 12
آدم باید به تعداد کسانی که می‌شناسد ماسک داشته باشد.

صفحه‌ی 23
غم او هم خوش حالش می‌کرد و هم غصه‌اش می‌داد. خوش‌حال می‌شد چون می‌دید او هم علی‌رغم تمام خوش‌بختی‌اش، باز هم مثل او مشکلاتی دارد و غصه می‌خورد چون دوستش داشت. اما در وجود او حس کنجکاوی از همه چیز قوی‌تر بود. او عاشق مسائل زندگی دیگران بود، بس که به مسائل خودش عادت کرده بود.

صفحه‌ی 24
آهی کشید و گفت: «خدا را شکر که هیچ‌وقت خیلی خوشگل نبوده‌ام و گر نه لابد حالا خیلی غصه می خوردم.»

صفحه‌ی 27
ببین، نباید ناراحت بشوی، زن‌های چهل‌ساله بلاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می‌زند، برای این‌که ثابت کنند هنوز پیر نشده‌اند یا دوست‌پسر می‌گیرند یا لباس‌های عجیب و غریب می‌پوشند و موهای‌شان را بنفش می‌کنند یا رژیم لاغری می‌گیرند یا دوباره بچه‌دار می‌شوند یا می‌روند کلاس زبان یا... چه می دانم، اما مطمئن باش همه‌ی این‌ها فقط یک مدت کوتاه است، خیلی زود به پیری عادت می‌کنند.

صفحه‌ی 47
«چه‌قدر بدون مقنعه جوان‌تری و چه‌قدر زیباتر.»
آلاله سرخ شد و گفت: «اگر بدانی چه‌قدر به این تعریف‌ها احتیاج دارم»

از ته قلبم

• مگه قلب هم داری تو آخه؟
•• چرا که نه. ولی چون قدّ قلب یه گنجیشکه، توی این سینه‌ی فراخ به چشم نمی‌آد!

خشکیده

چاه را از خودت دریغ نکن.
شاید آب نداشته باشد، امّا، به درد گریه‌کردن که می‌خورد؟